نامه 044-به زياد بن ابيه











نامه 044-به زياد بن ابيه



[صفحه 10]

معاويه ز راه مکر و نيرنگ به هنگامي به بند حيله زد چنگ زياد ابن ابيه او تا کشاند بسوي خويش و ز و پيمان ستاند بکار خود دهد تا نيک رونق کند او را به اصل خويش ملحق يکي نامه بسوي وي روان ساخت در آن نرد محبت سخت درباخت بگفتش تو مرا هستي برادر پدر يک ليک باشيم از دو مادر دل از مهر علي يکسر بپرداز بشام آي و به من شو قرن و انباز مگر سلطان دين ز آن آگهي داشت چنين پس بر زياد اين نامه بنگاشت شنيدم شيطنت را تخم گشته است معاويه به تو نامه نوشته است بلغزاند مگر در ره پيت را بدل سازد بکندي تيزيت را ز من تا سازدت بر خويش مايل چو شيطان بين دل گرديده حايل معاويه بدان مردي يست ناپاک ز بدکاري به کاري نيتش باک ز دوران عمر دارم ز خاطر که در مسجد بدم يکروز حاضر تو اندر نزد مردم ايستادي سخن را در فصاحت داد دادي يکي گفت از قريش ار اين جوان بود عرب را در چمن سروي چمان بود ابوسفيان بگفتش کز قريش است که بر خيل سخن سرهنگ جيش است مرا ترس از عمر گرديده مانع و گر نه گفتم او را کيست واضع گذر بر مادرش يکشب فتادم به بطنش اين پسر آن شب نهادم معاويه همين ناسخته گفتار گرفته مدرک و آورده اقرار حيا را پرده يکباره دريده است نبي

را گفته گويي ناشنيده است پيمبر در زنا بس گفته بشنفت به بطلان نسبها اين سخن گفت که فرزند است منسوب به بستر بدان مادر که دارد شوي و شوهر سزاي فعل زاني ذل و خواريست همان محرومي و آن سنگساريست خلاصه با تو گفتم صاف و روشن پدر بهرت نشد اين جا معين معاويه شد ار در ژاژخائي مبادا گفته‏اش باور نمائي که هر کس دل بنا سخته سخن بست ز خود جام شرف با سنگ بشکست بود چون آنکه باشد غير خمار براي آنکه نو شد جام سرشار به بزم مي‏کشان جائي گزيند ولي روي نشستن را نبيند ز يکجانب اگر که خوانده گردد به زجر از سوي ديگر رانده گردد و يا چون مشک کز زين مراکب بياويزند ارباب مواکب چسان پيوسته آن در اضطرابست چنين بنياد اين نسبت خراب است همانطوريکه آن ظرف است جنبان همين‏طور اين نسب سست است و لرزان به سفيان نيستي باري تو منسوب ز قلبت گرد اين پيوند ميروب بگفتار معاويه مده گوش بکارت باش سرگرم از ره هوش


صفحه 10.