نامه 043-به مصقله بن هبيره











نامه 043-به مصقله بن هبيره



[صفحه 6]

شنيدم مصقله شيباني پست به مال مسلمين در فارس زد دست خيانت را ببخشش دست بگشاد به خويشان گنج ملت را همي داد امير کشور دين چون خبر شد چنين کلکش بر او کان گهر شد مرا آگه کننده کرد آگاه که تو از راه حق رفتي به بي‏راه هر آن مالي که اندر دور ايام فراوان رنج بردند اهل اسلام همه حاضر شدند در دشت پيکار بلاها را بجان گشته خريدار گهي از دشمنان سينه دريدند گهي بر سينه زخم نيزه ديدند گهي پهلوي اعدا را زده چاک به پهلو گه فتاده بر سر خاک به ميدان اسبهاشان ماند خسته به کفشان نيزه‏ها آمد شکسته که تا آن مال يکجا گرد کردند وز آنها جز کمي بهره نبردند تو آن اموال بين قوم و خويشان کني تقسيم چون ريگ بيابان به حق آنکه قلب دانه بشکافت بشر زو جان و تشريف بقا يافت که گر اين گفته باشد صادق و حق خبر گردد به نزد من محقق تو را اندر مقام کيفر آرم و ما را ز جانت با خواري برآرم سبک بيني ز خود نزدم ترازو نبيني با خوشي ديگر مرا رو تو که يزدان به خود کردي غضبناک زدي قلب امامت را ز غم چاک مکن بي‏اعتنائيها زين بيش ز توهينت به حق قدري بينديش پي دنيا مکن از دين خود کم نه خسران قيامت را فراهم مسلمانان که نزديک تو باشند و يا آنانکه د

ر پيش من آيند تمامي بهره‏شان يکسان فتاده است فزونتر هيچکس را کس نداده است بسويم جمله رهرا در نوردند گرفته حق خود را باز کردند نه کس را چشم آن باشد کز اين زر کند دريافت بيش از شخص ديگر بنابراين بترس از خشم يزدان مده مال مسلمانان به خويشان که گر بدهي علي از جان دمارت برآرد کيفرت بنهد کنارت ( جلد هشتم ) چو بر عثمان فراوان شد نکوهش من از مردم بر او خواهان پوزش بسا خاطر کز او خوشنود کردم بسا دل زنگ کينش زان ستردم نمودم از سر او سرزنش کم رضاي خلق بهر وي فراهم زبير و طلحه که اکنون دو ياراند مر او را طالب خون‏اند و ثاراند بدست از خون عثمان کرده آلت مگر يابند فرمان در ايالت بحق وي همان کوچکترين کار از آنان بد شتاب قتل و کشتار سبب بر ريزش خونش ز نرمي شده با خلق از تندي و گرمي عروس ملک را فکر تصاحب نموده سخت عثمان را تعاقب حميرا نيز از وي بر سر خشم شد و بر دوخت يکباره ز وي چشم به قتلش مردم از هر سو برانگيخت که تا خون دلش بر خاک ره ريخت از آن پس مردمان با طيب خاطر پي بيعت بمن گشتند حاضر پذيرش را شدم هر چند تن زن نپذيرفتند مردم هيچ از من ز روي ميل دستم را گشودند تمامي بيعتم از جان نمودند بدانيد آنکه در شهر مدينه چو مي

باشد فروزان نار کينه اگر چه هست دارد دين و هجرت نمي‏شايد براي مرکزيت بدان مردم نميباشند دلبند وز آن بايست پايتخت را کند که در اين شهر گشته فتنه بر پاي کشد هر دم تباهي نعره از ناي چو آن ديگي کز آتش گشته جوشان فساد آنسان در آن از دل خروشان ( جلد هشتم ) چو بر پيکار خصمم نيک جازم سوي شهر شمايم نير عازم امير خويش را فرمان گذاريد پي اندر کار رزم و کين فشاريد بدور از خويشتن سازيد سستي کنيد از دل بدشمن پيش دستي بر او بنديد راه کين زهر باب وجودش از زمين نابود و ناياب


صفحه 6.