نامه 041-به يكي از كارگزارانش











نامه 041-به يکي از کارگزارانش



[صفحه 269]

نوشتند آنکه شاه چرخ گرياس نوشت اين نامه بهر ابن عباس وليکن جايگاه او است برتر از اينکه سر زند و فتنه و شر بکوبد از رعيت بر زو هم يال به چنگش تا که از مردم فتد مال بتاريخ آن کسان را که تصرف بود دارند در اين جا توقف وليکن جمله‏هاي نامه حاکي است که شاه از ابن عم خويش شاکي است ز لفظ ابن عم فرموده منظور چه کس را بهر ما اينست مستور بيکتن ياري از حکم بلدان بدينسان نامه را شه کرد عنوان تو را من با امانت يار و دمساز گرفتم کردمت با خويش انباز بخود دانستمت پيراهن تن همه رازم بنزديکت مبرهن نمودم هر چه کاوش بين خويشان نديدم از تو نيکوتر در ايشان کسيکه دور از اهمال و سستي دهد انجام کارم با درستي لذا اين جامه بر قدت بريدم بفرمانداري آنجايت گزيدم توهم تا رخت در آنجا کشاندي بر ابن عم خود دامان فشاندي جهان بر من ز سختي تا که زد بند فلک چون سگ بجانم چنگ افکند چنان روباه بر شير دلاور بمن گرديده خيره خصم کج سر هر آن پيمان که امت بست بگشاد امانت خوار اندر کنجي افتاد زهر آشفتگي قلب مشوش فقد با بود تو بود از محن خوش تو هم رفتي بدنبال جماعت گرفتي رنگ نيرنگ و شناعت چون آن گو ديده خصم بد سير را بگرداندي بمن پشت

سپر را ز من پيوند نزديکي بريدي پي دوري کنان دوري گزيدي بسان خاذلينم خوار کردي خودت را با خيانت يار کردي دريغ از آن گمان نيکو و پاک که در خود کردمي اندر تو ادراک به نيکي تو ام اذعان ز جان بود بهارم را ندانستم خزان بود بدي چشم را توام غمخواري دل شد از دست تو دل را پاي در گل به عموزاده‏ت باري تو ياري ندادي از چه ياد از وي نياري مگر بيروني از راه ديانت که ننمائي ادا حق امانت اگر داري بحشر و نشر و يزدان به قرآن و پيمبر عشق و ايمان چرا بيروني از آن ره بکردار به کار آورده رسوائي چرا بار بدي زين پيشتر مردي لبيي کنون حود رهزني مردم فريبي وز آن مرد فريبي قصد داري که مال خلق را در چنگ آري نخست از جاه خويش آزرم کردي کمي از حرف مردم شرم کردي ولي چون دستت اندر کار شد باز خيانت را شدي همراز و انباز ز دل شد آتش آز و شره تيز پلنگ‏آسا شدي در جست و در خيز چو آن گرگي که ممکن ميگشايد بز افتاده را در ميربايد تو اي چوپان کمين اينسان گشادي به گرگي مال ملت را ربودي فرستادم تو را بهر شباني رعيت را کني خوش پاسباني نه آنکه مالشان از نادرستي بگيري نزد خويشانت فرستي کز آن پس در وطن دلشاد و خرم بساط عيش را سازي فراهم نه از يزدانت دل

هراسي گنه راني ز بيم و ترس پاسي بجاي داد کردي جور و بيداد رعيت پروريدي؟؟ خانه آباد هلا غير تو بادا از پدر دور به پيش با پدرها خوار و منفور مگر ماليکه از مردم گرفتي خدا و دين دين را ترک گفتي ز مادر و ز پدرت آن مال ميراث تو را بود و بديشان خود ز وارث که اينسان نايشان از کين فشردي ستاندي مالشان بر وي و خوردي مرا دل غرقه بحر شگفت است به خرمن آتشم زين در گرفت است که آخر تو مگر ايمان نداري خدا و حشر را اذعان نداري ز يزدان گر بدل بودت تحاشي نبود اندر دلي از تو خراشي نتازيدي چنين اسب جفا را نيازردي درون خلق خدا را طمع را تا نيفتادي تو در بند به نزد من بدي مردي خردمند چو مال ديگران کردي فراهم خلاف راي من آمد مسلم بدانستم تو را در سر شعوري نميباشد ز دانش سخت دوري خردمندي نسازد با خيانت نباشد جفت جور و کين ديانت روي با مردم اندر راه احجاف هنوز از دانش و دين ميزني لاف چسان از لقمه‏هاي چرب و شيرين درون را پر نمائي سير و سنگين و حال آنکه ميداني حرام است ز خون خلق رنگينت طعام است به بگذشته بسي زحمت کشيدند به خون و خاک اشخاصي طپيدند که تا اين شهرها را در گشودند خزانه مسلمين را زر فزودند کنون بايد که فرزندان آنان زنان ب

يوه و خيل يتيمان برمدي بهره از آن جانفشاني کنند آماده برگ زندگاني تجمل را تو با غارت فزودي ز بيت‏المالشان زرها ربودي سمن سيما کنيزان زان خريدي زنان ماه رخ در برکشيدي روان از بيوه‏گان از ديده خوناب تو را زنها چو گل رخشان ز سرخاب در افغان آن يتيمان بهر نان‏اند غزلخوان نزد تو را مشگرانند تو را در بربت سيمين بناگوش نمودي ناله طفلان فراموش هلا قدري خدا را پاس ميدار بصاحبمال آن اموال بگذار کز اين رفتار دست ار بر نداري ز کف فرمان ما را واگذاري بر آرم از غلاف عدل آن تيغ که از نيشش ببادر خون چنان ميغ هر آنکس را بدان درگاه پيکار ز دم تا سرنگون گرديد در نار تو را سازم بدان برنده شمشير بگور تنگ ز او رنگت سرازير وز آن ضربت مرا باشد بهمره به فردا نزد حق عذري موجه بذات پاک يزداني سوگند که بس از بهر دينم پاي دربند دو فرزندم که چون دو ميوه دل مرا هستند وز آنان رنج زائل اگر انجام اينسان زشتکاري که تو دادي هميدادند باري محبت را از ايشان ميبريدم بيکسو خويش از آنان ميکشيدم روا از من نميديدند خواهش نميشد بينمان ايجاد سازش جز آن موقع که حق ز آنان ستانم به جاي خويش باطل را نشانم به حق آنکه هستي زو هويداست دو گيتي ز امر و فرمان

ش سر پا است همان مالي که از مردم ربودي تو و وزر و وبالت را فزودي حلالش گر مرا افتاد دربند نبود از آن دلم شادان و خورسند که خود عمري از آن خواهش بر آرم پس از مردن بوراشش گذارم تو هم قدري از اين هستي بهوش آي شتر آهسته ران ميباش بر جاي که دور عمر خواهد سر رسيدن به گورت مرگ در خواهد کشيدن به زودي کارهايت بر تو معروض فتد باشند نزدت جمله مبغوض هويدا جمله کردارت به انبوه شوند آنجا وز آن افتي به اندوه تو و با هر کس اندر زشتکاريست ز کار زشت خود آنجا فراريست همي خواهد به دنيا بازگشتن درخت نيکوئي را تخم کشتن وليکن نيست ديگر بازگشتي قرين هر کس به نيکي هست و زشتي


صفحه 269.