خطبه 027-در فضيلت جهاد











خطبه 027-در فضيلت جهاد



[صفحه 183]

خوشا آن تن که بهر دين و کشور نهنگ آسا شود در خون شناور مبارک پيکري فرخنده جاني که گاه کين نمايد جان‏فشاني زهي آن شير مردي کو به پيکار به چنگ آورده شمشير شرربار ز رخ زردي به خون سرخ شسته ز دشمن ترک و هم تارک شکسته قد مردي علم کرده علم‏وار علم بر خاک افکند و علمدار اگر بر فرق پيل افراخت خنجر به زير پاي پيل افکند از او سر سوي هر شيرمردي ديده را دوخت وجودش را به تيغ آتشين سوخت نهيبش بردريده پرده گوش به زهر چشم برد از سرکشان هوش جهادي که خدا بر ما نوشته است دري از اين جهان سوي بهشتست خود اين در خاص و ويژه خاصگانست مکان و قصر خون آغشتگان است لباس اهل تقوا هست جوشن سنان و نيزه‏شان شد سرو گلشن جهاد آمد دژ مستحکم حق در آن شد هر که رست از طعنه و دق سپر جانا به پشت افکن ز پيکار در اين ميدان قدم مردانه بگذار هر آن نامرد کز ناورد بگريخت به فرق نام گرد ننگ را بيخت چو زنها چادر ذلت به سر کرد به نامردانگي خود را سمر کرد شنيدن بايدش زخم‏زبانها کشيدن بار عارش تا زمانها ميان مردمان خوار و زبون است هميشه پرچم بختش نگون است چو او ضايع نموده حق پيکار هميشه بر بلا باشد گرفتار هماره بينوا و زار و مغموم ز خط

عدل و انصاف است محروم شما نامردم بي نام پرننگ کنم تحريص تا کي از پي جنگ

[صفحه 184]

به روز و شام در پيدا و پنهان کشانم تا به کي‏تان سوي ميدان من دلخون کنم تا چند فرياد که دشمن خاک کشور داد بر باد بسي گفتم که پيش از چاشت ناهار برايشان بشکنيد اي قوم يکبار به پيش از آنکه بر سرتان بتازند زمين از خونتان گلرنگ سازند شماها از کمينگاه عرصه را تنگ کنيد و دست و تيغ از خونشان رنگ قدم از مرز بگذاريد بيرون به دشمن شب ببايد زد شبيخون به حق سوگند آن قومي که در بست به روي خصم و اندر خانه بنشست به سوي کشورش دشمن بپوئيد در دروازه پرچم بکوبيد دهات و شهر غارت کرد و تاراج رعيت را ز اوطان کرد اخراج سرانجام چنين قومي هلاک است حسابش در جهان يکباره پاکست تفو بر مردمان زن نهادان که خصم آيد به شهرش شاد و شادان قدم اندر خيابانش گذارد کوي و برزنش زير پي سپارد ايا نامردمان خوار و مفلوک که جاي نيزه‏تان زيبد به کف دوک بسرهاتان به جاي خود و مغفر گذارد مادران تيره‏معجر مگر کوريد و کر که شهر انبار به دست بدسکالان شد گرفتار بدون يار والي را بکشتند به زير پي ضعيفان درنوشتند خزائن شد به دست جور جاروب مداين از سم اسبان لگدکوب برادرها نه تنها دستگيرند که مادرها و خواهرها اسيرند زني را دستبند و ياره و طوق ربوده د

شمني با خواهش و شوق ديگر زن که ز اهل جزيه بوده است ز پا خلخال و سر معجر ربوده است هر آنچه کرده آن زن عجز و زاري کسي از وي نفرموده است ياري ز مردم خواست هر قدر استعانت يکي ننموده است او را اعانت به هم انبار را چون در شکستند به پشت انبان خود بستند و رستند تني زانان نشد مجروح و خونين يکي زانان نگرديده است زخمين اگر مرد غيور از غصه و غم بميرد جاي دارد اندرين دم نگردد بر ملامتها گرفتار که مرگست اندر اين موقع سزاوار در آن کشور که من هستم اميرش چرا خصم دني گيرد حقيرش

[صفحه 186]

شگفتيها به حق سوگند بسيار مرا خيزد ز وضع نابهنجار درون من از اين غم گشته خونين دلم مجروح و ريش سينه غمگين که اهل شام با اين کيش باطل چو اهل حق بدين بسته همه دل شماها کوفيان که اهل حقيد چو بدکيشان سزاي طعن و دقيد به کيش خويش آنان چنگ محکم زده ليکن شماها دور از هم خدا روي شما را زشت سازد چو آهن اندر آتشتان گدازد به سرتان از چه نبود فکر کوشش برگتان چون نيفتد خون به جوشش هر آن تيغي که دشمن از ستم آخت شما را گردن آماج و هدف ساخت به هر شهر و به هر ديه از شرارت به هر روزي عدو افکنده غارت براي جنگتان مانند گرگان به ميداني به هر دم کرده جولان يمن را کرده در ديروز تاراج بناوکشان کنون انبار آماج خدا را جملگي کردند عصيان ز خود خشنود بنمودند شيطان شما نامردمان سرد و بيرشگ که دلتان باد پرخون ديده پر اشگ رگ غيرت به پيکرتان نجنبيد دلي زين بادها از جا نلرزيد نکرديد همچو آنان کر و فري نتازيديد اندر دشت و دري نياورديد پائي در رکابي نيفکنديد بر صيدي عقابي به دشت جنگ جولاني نکرديد يکي کار نماياني نکرديد به تابستان چو کردم امر بر جنگ چو مصروعان پريد از رويتان رنگ مرا گفتيد اکنون گاه گرما است به رنج از تابش خور پ

يکر ما است زمستان کار بر پيکار سازيم عدو را زار کار و بار سازيم زمستان چون رسيد و آب افسرد چو يخ خون در بدنهاتان بپژمرد بگفتيدم هوا را طبع سرد است کنون در دشت کي جاي نبرد است شتاء چون بگذرد گردد عيان صيف برآريم از غلاف جنگ و کين سيف وليکن من شما را خوش شناسم بود در حقتان نيکو قياسم شما امثال زن اشباه مرويد نه اهل درد و ني مرد نبرديد نباشد خون غيرت در بدنتان رگ مردانگي نبود به تنتان تبابستان و پائيز و زمستان و يا اندر بهارانيد يکسان همه همچون زنان در غمز و غنجيد ز سرماها و گرماها برنجيد چو از سرما و گرما پر بريزيد ز حد سيف حتما درگريزيد بترس از تيغ خورشيد درخشان چه ميسازيد با تيغ سر افشان به رنج از برف و آب و سردي يخ چه بنمائيد با خنجر بمسلخ شما مردم طعام نيک و چربيد وليکن زن به روز طعن و ضربيد به پيکرها بزرگ و عقل کوچک چو ربات‏الجحال و همچو کودک چه خوش بود ار شماها را نديدم نه نامي از شماها مي‏شنيدم هر آنکس بر شما دارد حکومت نصيبش نيست غير از رنج و زحمت خداتان مرگ بدهد که مرا دل غمين گرديد و پرخون کار مشکل جگر از جوش غم مجروح گرديد چو دمل سينه‏ام مقروح گرديد گلو پرعقده‏ام از غيظ و خشم است طعامم خون شراب

م اشگ چشم است ز بس بر حکم من بي‏اعتنائي شده کارم رسيد اکنون به جائي که قومي آب شرم از روي شستند به کنج خانه‏ها چون زن نشستند به هم گفتند علي مرد دليريست نکو سردار و خصم افکن اميريست ولي لشکرکشي نيکو نداند سپه در جنگ نتواند کشاند همه تدبير و رايش هست فاسد متاع حکم او زين روست کاسد الا يزدان بيامرزد پدرشان که بس سست است آراء و نظرشان چه کس چون من به کار جنگ بينا است به دشمن کشتن استاد و توانا است در آن ميدان که من آيم به جولان گزد گردون سر انگشتان به دندان در آن دشتي که بر دشمن مرا روست سرگردان به چوگانم چنان گوست سواران را منم مير معظم منم در جنگ بر شيران مقدم ز هر کس کو سزاي احترام است مرا زو رتبه بيش است و مقام است نبد دوران عمرم بالغ از بيست که شد (عمرو) دلير از ضربتم نيست به سوم مرحله از زندگاني بدانساني که در خيبر تو داني يهودان را صف محکم دراندم سر (مرحب) به تيغ از تن پراندم کنون عمرم به ظاهر شصت سال است دليريها به سر حد کمال است وليکن هر که فرمانش اطاعت نشد گردد قرين بر هر شناعت بسان خنجر پولاد خون‏ريز زبان خلق گردد بر سرش تيز


صفحه 183، 184، 186.