نامه 037-به معاويه











نامه 037-به معاويه



[صفحه 253]

شود شادان و بر دردم بخندد خوشي را در بروي دوست بندد درونم غنچه‏وار ار هست پر خون رخم را رنگ گل هست و طبر خون فلک گر آسيا وارم بسايد شکايت از دلم بر لب نيايد مرا اين گوهر که در سلک است و رشته شه دين بر معاويه نوشته هلا اي مردک بد نفس سرکش ملازم تا کي و چندي بخواهش ز نفست تا کجا اين پيرويها کني دنبال اين سرگشتگيها نمائي خون عثمان را ز خود دور هميخواهي ز خويش اين راز مستور حقيقتها که حق آن راست خواهان بقاه و ضايعش خواهي و پنهان خلافت را که حق از بهر آن خواست مرا قامت ز تشريفش بيار است تو بد نفس از شرارت وز تباهي بقد نارسا آن برد خواهي مرا در قتل عثمان بسته تهمت بکذب آورده زان بسيار حجت بدان وقتي تو بر عثمان بياري شدي کز پيش آن نابرده کاري خودت را سود آن گرديده عايد بحال وي زيانش بود زايد بهنگام حيات او هر قدر داد نمود و کرد ز استمداد فرياد ندادي ناله وي راه در گوش ز خاطر کرديش يکسر فراموش چو ظلم و جور و عدوان کار وي ساخت بخون غلطيد و مسند را بپرداخت کنون خون و را کردي بهانه خلافت را بجوئي از ميانه بسود وي ندادي کاري انجام ز قتلش جسته سود خود بفرجام


صفحه 253.