نامه 031-به حضرت مجتبي











نامه 031-به حضرت مجتبي



[صفحه 152]

در اين گنج اين گهرها که عيان است وصاياي اميرمومنان است به هر فصلش دوصد ياقوت درج است که هر يک برتر از گنجي به ارج است در آن دستور فرهنگ است و دين است سخنهايش به دلها جاگزين است گر اين قانون به گيتي بود جاري بشر بودي به تخت رستگاري دگر اندر جهان ني جنگ و کين بود به کين صلح و صفاها جانشين بود چو از صفين شه دين بازمي‏گشت به فرزندش حسن اينگونه بنوشت يکي مردي که فاني در جهان است پدر بر پور و فرزند جوان است به گيتي سخت و سستيها چشيده است ز دور دهر بس نيرنگ ديده است بسي گرديده گردون آسيا وار به کج گردي چرخش هست اقرار بهار عمر از او برتافته روي خزان پيريش اندر تکاپوي هم او تسليم امر روزگار است نکوهش گر ز چرخ کج‏مدار است بکوي مردگان سکني گرفته به کوچيدن ز دنيا پا گرفته شده شيرين شکر بند بيانش چنين گويد به فرزند جوانش جواني که به باغ زندگاني بود دلبند سرو کامراني جهان ببريده از وي شاخ و پيوند نهال آرزوش از بيخ برکند جفاهاي فلک دستش بتابد به ميل و خواهشش دستي نيابد شرابش جرعه‏هاي زهرگين است بدو گيتي همي در جنگ و کين است روان همواره در راه هلاک است به قلبش تيرهاي دردناک است تن و جانش به بيماري نش

ان است گروگان غم و رنج جهان است درونش پر ز زهر ناگواري است بلاها سوي وي چون سيل جاري است اسير مرگها در زندگاني است بدين بازار در بازارگاني است غم و اندوهها را بسته پيمان بر او پيکان آفتها است پران بدست شهوت دشمن شده پست بدو خصمش ز اقبال است سرمست هماره نامراد و دل غمين است به جمع مردگان او جانشين است حسن اي نور چشم و پاره تن سخنهايم شنو بر وجه احسن تو چون هستي به گيتي يادگارم تو را خوش يادگاري مي‏سپارم که چون آيندگان آن را بدانند رموز آدميت را بدانند

[صفحه 154]

چو من آينده را مي‏بينم از پيش که دوران سينه‏ام خواهد کند ريش جهان زشت از من روي برتافت بسويم آخرت رو کرد و بشتافت اجل بهرم کمين‏گاهي نهاده کمان مرگ پيکانش گشاده بکار غير گر خواهم که همت گمارم مي‏رود از دست فرصت غم ملت اگر چه مغز بگداخت بکار خويش مي‏بايست پرداخت لذا خواهم که کار خود کنم کم براي خود خورم غم گر خورم غم و ليک اين نکته بر من شد چو روشن به جد و سعي و کوشش داشتم تن بدون شوخي و بازي و سستي عمل را پي فشردم با درستي مرا ديدم که تو نور دو عيني ز من بعضي و کلي اصل و عيني بدل مهرت بدانسان گشته غالب که يک جانيم گويي در دو غالب بشريان تو گر فصاد نشتر زند از هر رگ من خون زند سر و گر بر دامن تو گرد اندوه نشيند بر من آيد غم چنان کوه ميان ما و تو سخت اتحاد است دوئيت از ميان يکسو فتاده است کمند مرگ گر خواهد تو را صيد کند اول مرا بندد به صد قيد بلي فرزند باشد ميوه دل پدر را پا ز مهرش مانده در گل گر احيانا پسر رنجور گردد پدر را تاب از تن دور گردد به امر خود مرا چون اهتمام است به تو آن اهتمام از من تمام است اگر خواهم براي خويش انجام دهم کاري کنم بهر تو اقدام هر آن امر از براي خود بسامان کنم

سامان امر تو است در آن بجاي آنکه محکم پي فشارم بکار خويش بهرت مي‏نگارم وصايائي که چون قند است شيرين در آن دستور فرهنگ است و آئين و ز آن پس در جهان گر زنده مانم نوشته خويشتن را خويش خوانم و گر مردم تو اي نور دو چشمان بکارش بند و آن را با عمل خوان

[صفحه 158]

حسن جان آن وصاياي من اين است سفارشها نصيحتها چنين است بهر حالي نهان و آشکارا بپرهيز و به يادآور خدا را همه فرمان او را فرض بشمار درون با ياد وي آباد مي‏دار چو دل کانون عشق و مهر و ذوق است چو به ز آنکه بياد حق ز شوق است ز گردن رشته‏ها را باز ميساز به بند بندگيها چنگ درياز بدست آن رشته را هر کس که گيرد نه پيوندش گسستن مي‏پذيرد

[صفحه 158]

بدل از دور پندافکن درخشي نه بخشش از يقينت بهر و بخشي بياد مرگ دارش نرم و خاشع ز رين و طبع و سختيهاش خاضع فنا و نيستي را مي‏چشانش بلاهاي جهان را ده نشانش به ترسانش ز سختيهاي دوران که پستيها بلنديها است در آن قرين تاريکيش با روشنائي است همان نزديکيش عين جدائي است سرشب شخص در بزم سرور است سحر همدم به مار مور گور است به حجله عيش در شب آرميده است به دخمه گور در صبحش طپيده است لبش از خرمي گر نيم خند است سرشکش از مژه از درد بند است از آن سيبي که نيمش سرخ و زرد است عيان حال جهان از عيش و درد است به زيب و زيور ار گيتي خود آراست بخال و خط دلت را شيفتن خواست بخوان بر خويشتن کج گرديش را گهي نيکي و گاهي زشتيش را بگو تاريخش از شاهان پيشين قصور و مکنت و جاه سلاطين بگو فرعون و آن کاخ زراندود چه شد در قصر قيصر از چه رو دود کجا رفته است ابن عاد شداد چرا نام و بهشتش رفته بر باد جلال و شوکت ساسانيان کو و يا آن عز و شان ز اشکانيان کو چرا ايوان کسرائي خراب است نقوش کنگرش نقش بر آب است در آن ويرانه‏ها گر پا گذاري با تلاش نظر از عبرت آري کني فکرت که تا آنان چه کردند چه جائي بوده و با خود چه بردند بريدند از چه در خ

اک از چه خفتند کجا رفته کجا منزل گرفتند جدا گرديده از چه دوستاني شده تنها و بي‏کس چه کساني همه پوندها از چه بريدند به قبر از قصرها چون آرميدند کني در اين حوادث چون تدبر دلت از خوف و بيم حق شود پر چو آنان خويش را آنگه شماري ز هر کاري عمل را روي آري به پشت سر نهي دار فنا را ز جان روي آوري ملک بقا را در آن جا کارهاي آن جهان را بسامان کن مرتب ساز آن را مبادا دين به دنيا درفروشي به ناهنجار گفتنها بکوشي هر آن دانش که نيکويش نداني ندانم گوي آن را بي‏تواني به ناهنگام لب را بر سخن باز مکن خود را به درد سر مينداز به هر راهي که گمراهي عيان است هدايت را سواد از آن نهان است شخ و شاخش درشتست و بلاخيز در و دشتش مهيب و هول‏انگيز عنان همت از آن راه برکش ز رنج و حيرتش جان را به درکش نکويان را بکار نيک وادار ز کار زشت آنان را نگهدار به دست و با زبان امر به معروف بکن بر نهي منکر باش موصوف به زشتان تا تواني درمياويز ز ديو آدمي وش سخت بگريز به راه حق به بي‏نامان پرننگ بکن پيکار و نيکو باش در جنگ روان همواره در راه خدا باش هر آن کس ز آن جدا از وي جدا باش ز تيره‏رائي و طبع چو آتش بکار حق کس ار کردت نکوهش تو با عزمي متين در کار

خود کوش بدان کج سرنکوهش گر مده گوش بدان حق گوهري باشد درخشان به قعر بحر دشواري است پنهان در اقيانوس سختي شو شناور به همت آن گهر را در کف‏آور به قلب خويش بذر علم ميپاش به راه دين بدانش يار مي‏باش مکن بي‏علم بر گفتن تفوه در احکام و مسائل کن تفقه به هر پيش‏آمدي کت ناگوار است شکيب و صبرت آن موقع بکار است شکيبائي يکي‏خوئي است نيکو بدين خوي نکو نيکو بکن رو جوانمردان که بر مقصد رسيدند به تن برد شکيبايي بريدند بلا در امتحان بردت اگر تاب روان از ديدگانت گرد خوناب نشين اندر دژ مستحکم صبر ظفر يابي به دشمن گر بود ابر به سختيها گر انسان شد شکيبا کند در قاف عزت جا چو عنقا حکيمان گوهر شهوار سفتند علاج دردها را صبر گفتند فلک گويد بدان کس احسن و زه که سازد پيشه صبر اندر مکاره مقام صابرين را ايزد فرد به قرآن گفت و احمد را خبر کرد جنان بستان سراي صابرين است جهان گردان براي صابرين است به سختيهات پشتيبان بود صبر به درياهات کشتيبان بود صبر فرج در صبر ميباشد مخمر به افعال نکو صبر است مصدر ظفر در جنگ با مرد صبور است هزيمت از شکيبايان به دور است دل ني پر شکر مي‏باشد از صبر صدف لب پر گهر مي‏باشد از صبر ز صبر اندر دل آهو دم

خشک عبير و عنبر است و نافه و مشک صبوري پيشه پيغمبران است صبوري حرفه روحانيون است به کشتي صبوري نوح بنشست ز امواج و ز طوفان بلا رست شکيبا شد خليل‏الله در نار بر او شد آتش سوزنده گلزار رسيده يوسف از صبرش به يعقوب رسيده يونس از صبرش به مطلوب کليم‏الله ز تيه از صبر جسته مسيح‏الله ز دار از صبر رسته اگر گيتي به کينت جمله خيزند که ناحق خون تو بر خاک ريزند مبادا کاخ صبر تو بلغزد مبادا پاي صبر تو بلرزد به جسم خود بپوش از صبر جوشن که ايمن داردت از طعن دشمن به هر کار از امور زندگاني به هر شان از شئون کان هست و داني خدا را پشتبان و يار خود گير کمک زو جوي و هم از وي مدد گير که ايزد بهترين پشت و پناه است به هر سختيت همراه و گواه است ببر از ما سوا دست توسل بکن پروردگارت را توکل توکل چون دژي سخت است و روئين در آن محکم دژ ستوار بنشين که گر گيتي به کينت سخت خيزد چو بارانت بلا از چرخ ريزد چو اندر اين دژ روئين نشيني ز باران بلا نم هم نبيني چو از خلاق مهر و ماه و ماهي بخواهش چيزکي خواهي که خواهي بزن بر دامنش با نيت پاک دو دست و عرض حاجت کن ز ادراک از آن رو که کليد گنج بخشش بدست او است هم هر نقص و کاهش ببخشد يا نبخشد او کريم

است عطا وجود او خيري قديم است وصاياي مرا مانند شهدر بدل ده جاي و کن در آن تدبر ز اندرز پدر گر رخ بتابي جزاي خير در دنيا نيابي مبادا آنکه اين در نسفته که من سفتم تو گيري ناشنفته که نيکوتر سخن هنگام گفتار بود آن گفته که سودي دهد بار سخن بايد به سامع سود بخشد بپاشد نور و همچون خور درخشد هر آن دانش که آن ناسودمند است بدان بشنيدن آن ناپسند است فرا بگرفتنش نبود سزاوار که انسان را بدارد باز از کار

[صفحه 165]

بدان اي سرو بستان مرادم که چون بر خويشتن ديده گشادم بديدم رفته بر من عمر بسيار ز سستيها قوايم مانده از کار شده موقع کزين ويرانه گل به بزم دوست گيرم جا و منزل لذا اينسان گرفتم عزم و تصميم وصايايم نمايم با تو تسليم وصايايي که از من يادگاراست تو را هر وقت و هر موقع بکار است ولي چون دل از آن دارم به تشويق که گرگ مرگ بگذارد قدم پيش اجل چون شير سازد پاره زنجير بيفتم در کمندش همچو نخجير و يا آنکه چنانکه ناتوان است تن و کاهش به اعضايم عيان است چنين پيدا به فکرم اختلالي شود گيرد حواسم را خلالي ز بعد از شصت و اندي چالش و جنگ که کردم عرصه بر ديو هوس تنگ فکندم در سيه چال ملالش بدادم سخت و محکم گوشمالش کنون بيند قواي من ضعيف است بدن بس لاغر و پيکر نحيف است ز پا زنجير و بندش پاره سازد پلنگ آسا بسوي من بتازد جهان با فتنه آرد حمله بر من بجانم چيره گرد آهريمن خلاصه مطلبم ناگفته ماند دري کان سفتني ناسفته ماند تو ماني آن زمان دون تعلم چو وحشي اشتري در دره‏ها گم نداني راه و رسم زندگاني ز دانش و ز ادب بي‏بهره ماني لذا من باب حکمت را گشودم وصايا نخبه و موجز سرودم هر آن مطلب چه از دنيا چه از دين نگفتم نيک و

کردم خوب تلقين کنون که قد تو سروي چمان است درونت پاک و صافي همچو جان است رخت از خرمي باغ بهشت است ز شير و شکرت گوئي سرشت است روانت آب در جوي جوانيست بکامت جام عيش و کامراني است جواني نيکخوي و نازنيني به اول وحله از عمر و سنيني دلت مانند آن پاکيزه خاک است که از هر کشت و زرعي صاف و پاک است هر آن زارع در آن هر بذر کارد شود سرسبز و سنبلها برآرد من آن دهقان پير و سالخوردم که در بستان دين بس رنج بردم ز اربابان علم و فضل و فرهنگ به من غير از نبي کس نيست همسنگ به پيش از آنکه گردد قلب تو سنگ علفهاي بد اندر آن کشد رخت گياه کبر و خار خودپرستي زند سر بر هوا از قعر پستي نمايد گلبن عقل تو اشغال خرد را غنچه‏ها سازد لگدمال سزد چون برزگرها پي فشارم به گلشن بذر علم و عشق کارم نشانم نخل دين در آن چمن‏زار که خرماهاي دانش آورد بار کني آن نخل را تا آبياري تو رو بايد به سعي و کوشش آري بگوش دل سخنهايم پذيري فراوان بهره زين اندرز گيري از اين گلشن گل اخلاق بوئي سوي فرهنگ از اين ره راه پويي بدان اندازه از علم درايت نمائي کسب که باشد کفايت از آنها چون دل ما شد منور تو نوراني کني دل پيش و برتر

[صفحه 169]

بدان اي زاده زهراء اطهر که باشد از تو چشم جان منور چنان پيشينيان گر عمر بسيار نکردم من در اين دهر پر آزار ولي ديدم چو تاريخ گذشته که بد در دفتر دوران نوشته ز گيتي بس که تغيير و تحول بتدلها و گوناگون تزلزل بسي دشواري و سختي و پستي بسي بيماري و بس تندرستي ز ذل و خواري و از ارجمنديش ز سرافکندگي تا سر بلنديش ز جامش گه چشيدن شهد و گه زهر ز چشمش گاه ديدن مهر و گه قهر همان پاکيزگي ز آلودگيهاش همان جمعيت و آشفتگيهاش به صبح و شام هر سود و زيانش همه ديدم بچشم دل عيانش بداز آثارشان اينها هويدا در آن آئينه صدها پند پيدا چنان آن پندها در کار بستم که گوئي يک تن از آنان شدستم بدين دوران و عمر و سال کوتاه به آنانم تو پنداري که همراه کنون بينا بکار روزگارم حريفي اوستادي کهنه کارم نتايج تجربت را دسته کردم جدا هر زشت از شايسته کردم هم آن شايسته‏ها چون دسته گل به دستت مي‏سپارم بي‏تامل به گيتي چون توئي آرام جانم تو را من نيز با بي‏مهربانم ز راه مهر و لطف و صدق نيت بود منظور من از اين وصيت که آموزم تو را آداب آئين شوي سروي چمان در گلشن دين به دستت اول عمر و جواني فتد برنامه در زندگاني که آن برنامه گر اجرا

نمائي در دولت به روي دل گشائي سخن اول ز قرآن کريم است که مستحکم قوانينش قويم است بسي آهنگهايش دل‏نواز است در دانش از آن درگه فراز است خدا دستور اسلام و شريعت در آن داده است با احمد (ص) به امت حلال و هم حرامش را شمرده است ز دلها زنگ ز آياتش سترده است در آن مدرس محمد (ص) بد موسس منش شاگرد و عالمتر مدرس پذيري گر تو اين دستور و اخلاق پس از من مي‏شوي استاد آفاق منظم گشته قرآن ليک مشکل کسي خواهد که باشد آهنين دل به ميدان عمل پولاد بازو به سنگين استخوانان هم ترازو که در آيات مشکل دل نبازد بدانش حل مشکلهاش سازد پي آنان که اندر اختلافات فتادند و بپا ز آنان شد آفات هم او زين دسته‏ها دوري گزيند ز امر مشتبه خسران نبيند کنون کردم از آنانت خبردار ز روي راز مشکل پرده بردار به دوشت باري از فرهنگ و آئين نهادم بس گران و سخت و سنگين اميدم هست اين از درگه حق که در حملش تو را دارد موفق به سوي مقصدت بدهد نشان راه منور سازدت دل همچنان ماه هلا با تو مرا آن عهد اين است وصيتها و پيمانم چنين است که تقوا را نمائي پيشه خويش ز هر چيزيش داري دوست آن بيش

[صفحه 173]

بدان اي نور چشم و سرو باغم بشام زندگي روشن چراغم نکوتر چيز که من دارمش دوست که بيرونش کشي چون مغز از پوست بود پرهيز و ترس از خداوند که بايد بست با آن سخت پيوند به هر امريکه ايزد کرده لازم بدان بايد به همت بود جازم ز کار زشت کاران برکران باش روان در راه نيک نيکوان باش که خويش آنان نگهداري نمودند ز دلها زنگ شبهتها زدودند بدان گونه که تو انديشه داري نظر در راز اشياء مي‏گماري نظر آنان در آفاق و در انفس چنين کردند بي‏مکث و تنفس و ز آن انديشه و فکر عاقبت راه بره برده ز سر گشتند آگاه شناسا گشته بر امري که واجب بر آنان کرده بد خلاق واهب به هر چيزيکه مامور و مکلف نمي‏بودند از آن برداشته کف اگر فکر تو شد از فرط جولان جلو ز افکار و از آراء آنان طريق و رسم آنان را نپذرفت ز استقلال و فکر خود سخن گفت کني دنبال بايد اين روش را نمائي طرد جهل بدکنش را ره توحيد پويي با دل پاک شوي جوياي آن با علم و ادراک ز کف بي‏دانشي را واگذاري طريق دانش و نرمي سپاري به پيش از آنکه اين ره را کني طي سمند عقل چابک را زني هي به ترک ياري کونين گوئي ز درگاه خدا ياري بجوئي چو حق را پشتبان خويش گيري بدو راه توجه پيشگيري کند ي

زدان سوي مقصد دلالت تو را و وارهاند از ضلالت سپس چون نور ايقانت بدل تافت دلت آئينه‏سان خوش صيقلي يافت بکن دنبال آن کاري که گفتم گهر يعني که از توحيد سفتم وگر خواهي بدون فکرتي پاک گذاري پا در اين کار خطرناک نه بزدوده ز دل زنگ شوائب کني طي اين طريق پر متاعب بدان کور اشتر آن هنگام ماني که اندر دره‏ها خود را کشاني رهت تاريک و تنگ و سنگلاخ است سوي گمراهيت راهي فراخ است به خبط و اشتباهت اختلاط است ضلالت با دلت در ارتباط است چنين کس نيست آنگه طالب دين بدور از نور ايمان است و آئين صلاحش نيست ديگر پافشاري در آن آن به کشد خود را کناري

[صفحه 176]

به در کن از دلت شک و توهم بکن در گفته‏ام نيکو تفهم خداي خويشتن را نيک بشناس ز نافرماني او سخت بهراس بدان آنکس که بخشنده حيات است همو گيرنده جان گاه ممات است به گيتي آنکه او آرنده باشد به سوي آخرت راننده باشد همان کو جان کشانيده به پيکر کشد بيرون ز پيکر بار ديگر بگاه آزمايش او بلا داد به هنگام نوازش او شفا داد به وي امر جهان داير مدار است بدست وي زمام اختيار است فلک از بهر آن گردان و برپا است که يزدان بهر آن چيزيش بپا خواست خود آن چيز است اعطاء عطايا نمودن مبتلا يا بر بلايا دهد بر بندگان تا روز محشر بقدر ابتلاها مزد و کيفر و يا از بهر آن گيتي عيان کرد که رازش راز عقل ما نهان کرد اگر دانستن آن راز مبهم تو را افتاد و فکرت رفت درهم ندانستي جهان را ايزد فرد چرا از نيستي بر هستي آورد مبرا ز ياد کوته فکري خويش به جهل خويشتن قدري بينديش که مستحکم جهان را سازمان است تو را افکار سست از درک آنست در آن روزي که تو از بطن مادر بدر گشتي به ناداني زدي سر شدي کم کم چنان سروي ببالش ببردي ره در اين مکتب بدانش خراميدي به باغ زندگاني ز ناداني شدي در کارداني بسا چيز و بسا راز و بسا راه که از رازش نمي‏بودي

تو آگاه ز درکش ديده عقل و خرد تنگ پي انديشه در آن خست و لنگ خدا از چشم قلبت پرده بگشاد نشانت جمله آن ناديدني داد برون گشتي ز تيه جهل و خامي شدي بينا و آگاه از تمامي شوي چون در پي دانستن راز مشو با فکر کوتاه خود انباز بزن دستت به دامان الهي ز توفيقات او خواه آنچه خواهي خداوندي که گاه آفرينش نکويت آفريد و داد بينش به خلق ما سوي پيروزيت داد ز خوان نعمت خود روزيت داد تو هم بايست کز صدق و درستي فقط ز و ترسي و او را پرستي کني سويش توجه‏هاي کامل ز جان و دل بفرمانهاش عامل

[صفحه 178]

بدان اين را کز او صاف خداوند چو جدت مصطفي کس پرده نفکند خلايق را به تو عيد و به تهديد کشانيد او به راه علم و توحيد در اين عاليترين مدرس چو استاد به شاگردان صلاي دانش او داد نقاب از چهره معشوق دراند ز انوار جمال حق سخن راند سعادت را بسي پرچم بپا کرد بشر را از شقاوتها جدا کرد تو گر خواهي سوي مقصد بري راه برو دنبال آن سالار آگاه مگير از جد پاک خود جدائي بنه گردن بدو در پيشوائي تو را من زنگ شک از ذل ستردم به پندت هيچ کوتاهي نکردم ز نيک و زشت گيتي هر چه پيدا برايم شد تو را کردم هويدا بدانسانکه تو گر با جد وافي نمائي راي و فکر خويش صافي مرا آنجا که باشد چشم‏انداز کميت فکر تو ماند از آن باز نياري ره سوي آنجا بريدن بدان منزل نه بتواني رسيدن پس آن بهتر که دون زحمت و رنج فرا گيري هر آن در کاندرين گنج به گنج دل گهرهايم سپاري به باغ جان چنان تخمش بکاري کني در زندگي چون مشگ اذفر مشام خويش مشگين و معطر

[صفحه 180]

بدانکه گر خدا را مثل و مانند بدي يا که بدو انباز و پيوند نبودي بود وي اينسان نهاني بدي از قدرت و ملکش نشاني صفات و فعل و آثارش عيان بود رسولانش به سوي تو روان بود کنون که اين چنين کس ناپديد است بدانکه خالقت فرد و وحيد است خداوندي است خودآ و يگانه که تنها هست و باشد جاودانه همه هستي از او برپا و پيدا است جهان چون قطره ز آن بحر و دريا است چنان است او که ذات خويش بستود خودش را دون شبه و مثل فرمود بکار ملک با وي درنياويخت کسي جز آنکه خاک غم به سر ريخت هماره او خدائي بي‏زوال است ز قدرت کردگاري ذوالجلال است سرآغاز وجود او دون آغاز به بي‏پاياني او پايان بود باز بدو پايان‏پذير آغاز هستي هم آغازش بجا ز و با درستي است به مخلوقات ذات وي بسيط است همه هستي محاط است او محيط است ز دامانش دو دست ديده و دل بدور است و خرد هم پاش در گل عقول اوهام را گر پرده درند به اوج قصر او شايد که پرند شرار هيبت وي برفروزد از آن شهبازها پرها بسوزد خدا را چون بزرگ اينسان شناسي بگير از کوچکي خود قياسي ز قدرتهاي وي گشتي چو آگاه ببر عجز و نياز خويش را راه به خاکش چهره افتاديگي ساي به کار بندگي شو نيک برپاي عبادت را چوني

محکم کمر بند که تا حق سازدت در حشر خرسند

[صفحه 183]

ز حال دهر و آن زشتي کردار حسن جانم تو را کردم خبردار ز اقبال و ز ادبار و زوالش ز مستقبل ز ماضي و ز حالش ز زرد و سرخ و زيورها و زرش ز رنج و درد و هم از خير و شرش ز نيرنگ و فريب و ريش‏خندش گشاد و بست و نوش و نيش‏خندش تمامي را نماياندم تو را راه ز مهر و قهر دهرت کردم آگاه ز دوران سلف تاريخ گفتم ز قلبت زنگ شک با پند رفتم شوي تا در جواني پير کامل ز گيتي برکني با خرمي دل بشر اندر جهان ميدان دو دسته است که هر يک دل به راهي سخت بسته است يکي دلداده و خواهان دنيا است يک از دنيا فقط جوياي عقبا است مثال آن يکي چون کارواني است که با رنج و سفر در هم عناني است ز شهر و باغ و آبادي بدور است مکانش دره پرخار و شور است گياه و آبش از اطراف ناياب تن و جانش به هر دم در تب و تاب همي خواهد براي خود مهيا کند جائي فرح بخش و مصفا لذا دون درنگ و بي‏تامل پذيرفتار رنج است و تحمل فلک در راهشان بست ار دوصد سد شکسته جمله با عزمي مسدد ز بس در راه مقصد مرد کاراند ز سختيها به ابرو خم نيارند چنان شهباز از اين روزن تنگ روانشان کرده سوي عرش آهنگ از اين زندان تمام اندر پريدن بکوي دلبر اندر پر کشيدن مثال قوم ديگر که جهان را پ

سنديدند و عاشق گشته آن را بدان ماند بدان قوم و قوافل که بگزيدند در باغي منازل رهي پيموده سختيها کشيده کنون در گلشني خرم رسيده ز سنگ و خارشان پا پر جراحت کنون گسترده فرش استراحت تنيده در بن اين کهنه ديوار بسان عنکبوتان لانه و تار چنان دل بسته در اين خيمه گل که دل کندن از آنشان سخت مشکل جهانشان کرده آنسان ديده‏ها کور که چاه و نار ديده روضه و نور همه دلبند اين فرتوت منکر چنان طفلان که بر پستان مادر ز قصر و حور و غلمان بر کناراند به مار خوش خط و خالي دچارند از اين دنياپرستان سخت بگريز پسر جان حق‏پرستان را درآميز

[صفحه 185]

خودت با ديگران مقياس و معيار مقرر دار و راه خير بسپار هر آن چيزي که بر خود مي‏پسندي به غير خود سزد در کار بندي ز خود هر چيز را باشي تو تن زن مخواه آن بر ديگر کس بشنو از من روا بر خود نداري چون ستم را ستم کم کن مسوزان نار غم را بخود چون دوست مي‏داري نکوئي بکن با مردمان هم نيک خوئي چنانکه با تو گر کس کين و زشتي روا دارد کني با وي درشتي بدي را اين چنين اندر گريبان بکن دست و رخ از زشتي بتابان به چيزيکه ز خلقي شاد و خشنود به خشنودي از آن ده خلق را سود ندانم گوي آن را که نداني کز اين ره سوي دانائي رواني ز کبر و خودپرستيها حذر کن بدر اين باد مهلک را ز سر کن تکبر با درستي نيست دمساز به شيطانت نمايد عجب انباز از اين آتش به چشم عقل دود است ز تخت دين بدان خودبين فرود است هر آن مالي که با رنج فراوان به چنگ آري بکن انفاقش آسان بدست وارثانش باز مگذار بدان دلهاي ناداران بدست آر ببخش و هم بنوش و هم بنوشان بده بستان بپوش و هم بپوشان به منظورت چو بر وجهي خوش و نيک شدي از مهر و لطف دوست نزديک پي شکرانه بر حق بندگي کن به نزد وي عيان شرمندگي کن

[صفحه 188]

به پيش رو تو را راهي است اي جان دراز و دور با رنج فراوان چو ناچاري که آن ره درسپاري بطي آن ببايد کشش آري قدم مردانه اندر کار بگذار بدان اندازه با خود توشه بردار که آسان راه‏يابي سوي منزل ميان ره نماند پات در گل به تک زانو به رخش عزم برزن هر آن باري گران بردوش بفکن سبک شو همچو شهباز سبک خيز ز سنگين گشتن انبان بپرهيز که هر پشت از مظالم بد گرانبار بسي رسوائي آنجا آورد بار اگر خواهي ز رنج آن جهاني شوي فارغ دل از انده رهاني چو بيني دسته از مستمندان که گيتي بسته در بر روي آنان ستم بسيار از دوران کشيده خوش و خيزي از اين دنيا نديده بر آنان کن فزون انفاق و بخشش دل غمگين‏شان آور برامش به گيتي هر چه نيکي‏شان زيادت کني فزدا بري ز آن استفادت لذا از دوش خود هر بار سنگين فکن آسايشت را ساز تضمين براي آنکه فردا درنماني بکن احسانشان تا مي‏تواني اگر وامي بخواهد بي‏نوائي گره از کار وي بايد گشائي بده قرض و رهانش جان ز هر بند ادايش فرض باشد بر خداوند به روز تنگدستي ذات يزدان عوض بدهد بر آن قرضت دو چندان

[صفحه 189]

بود در پيش راهي سخت و دشوار اگر خواهي گذشتن شو سبکبار که در آن دره‏ها سخت و محوف است تو را ناچار بر هر يک وقوف است در آن آسوده آن چابک سواري است که دوشش خالي از هر حمل و باري است گذرگاه تو را باشد دو منزل يکي زشت و به ديگر مايلت دل يکي جنت که جان آن را بخواهش يکي دوزخ بشر در آن بسوزش اگر خواهي که در جنت نشيني ببايد کارها نيکو گزيني در اين مزرع فشاني تخم و توشه در آن بستان نمائي گرد خوشه چو فرصت از پس مردن نداري بکن کاري کنون که وقت داري نما دوري از اين دار مجازي گذشت عمر را کن چاره‏سازي

[صفحه 193]

هر آن گنجي که اندر آسمانها است و يا اندر زمين در ناف کانها است کليد جمله اندر دست ايزد بود بربندگان خويش بدهد خدائيکه به خلقش رانده فرمان که تا خوانند او را از دل و جان چو بحر سختي آيد در تلاطم رهائي را ره از امواج آن گم بشر از آستين دست دعا را برآرد خواند از صدق آن خدا را قبولي دعا را از ميامن خود آن فرد مهيمن گشته ضامن چو او را سوي مهر و لطف خواني کند از مهرباني مهرباني اگر کس را به سوي وي نياز است درش بر روي اهل راز باز است بدر بارش ندارد بار حاجب دعا را بي‏ميانجي خود مواظب گنهکار ار ره عصيان نورديد ز توبتها ورا مانع نگرديد شتابش نيست اندر کار کيفر پشيمانيست هر موقع ميسر ز کار زشت و نفس نابهنجار شدي رسوا شدن را گر سزاوار کشاند اهريمت از تيره‏رائي بسوي جرم و عصيان و خطائي که توبت تو را رسوا نسازد به سختي چنگ در جانت نيازد شتاب از کيفرت از کف گذارد به مهر و لطف سويت روي آرد فزونت مي‏کند ناز و نوازش ببخشايد کني هر چيز خواهش گناهت را سزا غير از يکي نيست ثوابت را جزا ده اين شکي نيست به رويت باب نيکوئيش بگشود نواني ناله و زاريت بشنود خداي مهربان خلاق عالم به هر زخمي گذارنده است مرهم سپاه

غم چو بر جانت بتازد درونت را گرفتاري گدازد شکايت چون کني در پيشش آغاز نمايد بندهاي بسته‏ات باز از او در عمر خواهي چون فزودن ز بيماري بري جانت نمودن ز چنگال مصائب رستگاري و ز او در سختي و دشوار ياري ز گنج جود وي هنگام بخشش کني هر مال و هر زري که خواهش هماندم شمس الطافش درخشد همه درخواستهايت را ببخشد نهال آرزويت برکشد سر درخت خواهشت شيرين دهد بر خزائن بي‏گران باشد خدا را کليد آن خرائي دان دعا را در گنجينه جود الهي گشا با عجز هر موقع که خواهي چو چشم از چشمه دل آب آرد سحاب رحمت ايزد به بارد خود آن داراي ملک آفرينش تضرع دوست دارد با نيايش بدامانش دو دستت تا دراز است به رويت در گه دولت فراز است چو مصراع درش با ميل کوبي شود دشواريت آسان بخوبي روا گر خواهشت آمد گهي دير مباد آنکه شوي از دوست دلگير ز تاخيري مکن سستي در آن کار قدم اندر طلب محکم بيفشار بتابان رخ ز راه نااميدي کز آن نوميدي آيد رو سپيدي بسا چيزا که آن نبود صلاحت کشد اعطاش بيرون از فلاحت بدان دانا بود ذات الهي که گر بدها شوي اندر تباهي وليکن تو خبر از آن نداري ز ناداني ره شوکت سپاري به دنيا گر دهد بارآورد شر به عقبايت دهد صدره نکوتر لذا از بهر بعد از

مرگ و مردن تو را بايد همي تيمار خوردن ز خواهشهاي دنياي همي کاه از آن درگاه حسن عاقبت خواه جهان و مال آن ناپايدار است ز حق چيزي به جوکان برقرار است

[صفحه 198]

بدان اين را که جاي ماندن ور نيست جهان هرگز نبود و باز هم نيست به دور دهر اگر در دهر ماني خضروار عاقبت بيرون از آني دو روزت گر به دنيا آوريدند تو را از بهر عقبا آفريدند گر آيد اختر عمرت به پستي براي نيستي هستي نه هستي پلنگ مرگ خواهد پنجه‏ات آخت اجل خواهد به رونت زين سرا ساخت بگوشت هر دم آواي رحيل است جهانت چون پلي در اين سبيل است ز رهزنهاي زير پل گذر کن سبک زين سوي پل آن سو گذر کن بدان مرگي که کز آن جانها است خسته تني از زخم پيکانش نرسته گريزنده سوي آن مي‏شتابد هم آن شخص گريزنده بيابد تو را آن مرگ خواهد نيز دريافت پي صيد تو محکم رشته‏اش بافت سزد کز آن بترس و بيم باشي ز هولش اشکها از ديده باشي مبادا از تغافل آنکه گاهي شوي سرگرم و مشغول گناهي به پيش از آنکه از توبت تدارک نمائي آن کند بران بلارک فرود آرد تو را بر مغز و بر سر کشد بي‏تو به جانت در ز پيکر برون با بار سنگين گناهان شوي از اين جهان همچون تباهان مباش اي نور چشم و ميوه دل ز ياد مرگ و مردن دور و غافل

[صفحه 199]

فراوان سختي آن را به يادآر بکن روز و شبش تکرار و تذکار مهيا باش و محکم کن کمر را به دقت پيش‏بيني کن خطر را که چون گرگ اجل سوي تو تازد که تا جانت برون از جسم سازد تو خاکي جسم با وي واگذاري سرا پا جان به جانان روي آري ز رنج مرگ خوش در چيده دامن مقام صدق را سازي نشيمن حسن جانم گر از زشتي دنيا تو را من کرده‏ام آگاه و دانا نمايم باز پند خود مکرر که همچون قند گردد دلنشين‏تر جهان زالي است پير و شوهر او بار بسا شوهر که شد کارش از او زار بکس روز ار که عقد دوستي بست چو تار عنکبوتش شام بگسست به زيب و زر چنان ديدار طاوس وليکن باطنش بس زشت و منحوس همه آب درخشانش سراب است تمامي عيش و نوشش رنج و تاب است اگر بيني بدين مردار بدبو چو کرکس کرده اهل اين جهان رو به فر عزم و همت تو هماوار بدين لاشه‏خواران اين لاشه بگذار از اين گنديده ستخوان بي‏تواني بشو تن زن مکن سخت استخواني هلا دنياپرستان چون سگانند بر اين جيفه همه عوعو کنانند سباعي تيزچنگ از حرص و آزند به ناخن يکدگر را پاره سازند عزيز آن ذليلش را کشد زار بزرگش کوچکش را مي‏خورد خوار چو گربه موش را اين در شکستن چو گرگ اين گربه را اندر گسستن بکن تقسيمشان يا بر د

و دسته يکي در بند آن از بند جسته يکي از دين به زانويش عقال است ز مکروهات گيتي در ملال است ز خواهشهاي نفسش دست کوتاه شريعت بسته پايش را ز هر راه دوم چون چارپايان شرور است رها از عقل و آئين بدور است بديو گمرهي انباز و يار است بدشت سرکشي مرکب سوار است گياهي پر ز آفت تا که چيند به شورستان همي منزل گزيند دو پاهايش فرو در لاي و در گل به زهرآگين گيا گرديده خوشدل نه چوپاني کز آنجاشان براند به دشت آدميتشان چراند نه يکتن پيشوائي کز ره هوش دهند آنان به دلکش پند وي گوش جهانشان در ره کوري کشان است ز چشمانشان ره روشن نهان است فرو رفته به بحر نعمت و ناز به عفريت غوايت قرن و دمساز خدا و آن جهان را دست شستند هوا و اين جهان را مي‏پرستند ز غوغاي قيامت برکرانند متاع دهر را بازيگرانند جهان هم قلبشان... سبقت درون از حرصتان با مال به فريفت به نقش پرده گيتي همه دل ببستند و ز پشت پرده غافل شده سرگرم نوش و عيش دنيا ولي غافل ز باس و طيش دنيا کمي اندر جهان جا با درنگ آر مر اين مستان بحال خويش بگذار که تا اين زاغ مشگين پر بپرد جهان بر تن سيه چادر بدزد حجاب از پيش چشم خلق خيزد ز قصر اين به ناحق گرد بيزد زند اين خيمه را ايزد به بالا

شود هر چيز را باطن هويدا سراسر سرور از گفته من شود آنگاه معلوم و مبرهن همه دنياپرستان در قيامت ببيني در بلا و رنج و رحمت بر آنان بسته راه رستگاري شده در آه و در افسوس و زاري ز بس که اين سخن نيک است و صادق به حق مقرون و با واقع مطابق تو پنداري هم اکنون روز محشر شده برپا به حکم حي داور بشر را آمده وارد مواکب گرفته بارها را از مراکب خلايق گر که از پيش و گر از پس بهم پيوسته حق تا آخرين کس تمامي پاي ميزان مي‏کشانند حقوق مردم از هم مي‏ستانند

[صفحه 203]

به زير پا تو را هر روز و هر شب بود همچون دوره پيماي مرکب به راه طي عمر تو روانند سوي مرگت به سرعت مي‏کشانند تو گر بنشسته ور ز استاده‏گاني سواري آن دور او ز رهرواني به زودي آن دو از اين جا و منزل فرو آرندت اندر قبر محمل لذا تا مي‏تواني شو سبکبار ز تقوا و ز طاعت توشه گردآر بدان اين نکته را از روي ايقان بشر را آرزو باشد فراوان طمع را دست و بازو برنتابد کجا بر آرزوها دست يابد خدايش گر دهد صد ملک و کشور بود در نبد کشورهاي ديگر چو نتواني به ميل دل رسيدن تو و از چنگ مردن وارهيدن روان اندر ره پيشينياني کمي بيش از گروه مردگاني پس آن به که آرزوها را کني کم کني اسباب مردن را فراهم سبک گيري بناي زندگي را کني سنگين اساس بندگي را به پيکر برد آزادي بپوشي براي مال و ثروت پرنکوشي بسا کس بود در بند فزايش فزود آن کوششش در نقص و کاهش زيادت را قمار از آز درباخت ز کم هم کيسه خود را تهي ساخت پي صيدي اگر شد بازافکن به بارش بام ديگر گشت مسکن ولي بالعکس بس اشخاص هموار نبرده در پي افزايش آزار طمع را بند از زانو گسسته چو آهو زين کمند آزاد جسته که ناگه سايه‏افکن باز دولت به فرقش گشت و شد در ناز و نعمت نه هر کوشند

ه را قسمت پديد است نه هر کس غير کوشا نااميد است ز رزق خويش کاندر لوح محفوظ مقدر شد شود هر فرد محفوظ نباشد چون تو در ميزان سنجش گران گوهرتري در آفرينش وجود تو بسان کيميائي است کز آن زر و گهرها را بهائي است کني تعويض اين اکسير اعظم به صد گنج ار که از خود کرده کم پي زر آبرو از دست مگذار بهاي خويش را خود شو نگهدار ز حرص و آز آب ار ريخت از روي دگر آن آب نايد اندرين جوي به دامان شرف گر لکه ننگ فتد گردد و بر انسان زندگي تنگ بنابراين پي زر گرد کردن به خواري تن مده مگذار کردن ز هر باري چو سرو آزاد مي‏باش خدا را بنده و ز خود شاد مي‏باش بدان در زير اين سقف مقرنس به ايزد بنده بايد بودن و بس قد مردانگي در پيش کس خم مکن بهر زر از عزت مکن کم در آن خوبي که مي‏خواهي کني زيست نباشي گر که آزاد آن خوشي نيست چه آسايش در آنجا شد پديدار که باشد شخص اندر رنج و آزار بدون خون دل خوردن خوشي خوب و گرنه ناخوش است و غير مطلوب ز آزو و از طمع کن سخت پرهيز مکن اين شعله را اندر درون تيز شرار حرص در هر جا برافروخت شرافت را بسان خاد و خس سوخت طمع سرچشمه شرمندگيها است طمع باعث به رنج و بندگيهاست طمع آرد به روي مرد ز ردي طمع را سر ببر اهل د

ردي طمع مرغ شرف را کرده در بند طمع باز خرد را بال و پر کند طمع چون اشتري تند و چموش است کز آن اندر تباهي عقل و هوش است مهار اين اشتر از کف بگسلاند به گودال تباهي مي‏کشاند حسن جان گر که از راه مناعت به دست آيد تو را آن استطاعت که چشم از دست مردم بازگيري فقط از ذات حق منت پذيري چنين کن پا بکش از درب هر کس خدا را دان ولي نعمت و بس مکن از حرص نزد خلق دل ريش هميشه از خدا جو قسمت خويش که آن چيزي که ايزد مي‏رساند اگر کم ز احتياجت چون رهاند بسي آن چيز در ارج است برتر ز بسياري که بدهد شخص ديگر و حال آنکه اندر ملک امکان هر آن مالي که پيدا هست و پنهان هر آن دستي که از بخشش بکار است تمام از جانب پروردگار است

[صفحه 208]

حسن جانم به حفظ ما خود کوش بروي آن ز صبر انداز سرپوش هماره پاسبان راز دل باش مکن آن را به نزد ديگران فاش سخن ناگفته هر موقع توان گفت وليکن گفته نتوان باز بگرفت نه آب رفته در جو بار آيد نه صيد جسته رو سويت نمايد سخن گفتن خوش است اما بهنگام بويژه آنکه باشد نفع آن عام سخن گر في المثل باشد چنان زر سکوت از زر به است و هست گوهر زبان باشد رئيس جمله اعضاء روان اندر پيش اعضا بهر جا زبان گر سوي دوزخ يا بهشت است به راه نيک يا در راه زشت است بدن را از پي خود ميکشاند بغم يا عيش تن را مينشاند بسا خونها زبان از يک سخن ريخت ز جانها گرد از حرفي برانگيخت کلامي عرض صدها خانواده بباد نيستي يکباره داده سخن ناگفته دري هست شهوار چو شد گفته خزف زان به بصد بار مهين آلت که بهر پرده‏پوشي است بدانکه اين سکوت است او خموشي است خموشي پرده‏دار راز باشد عيان راز سخن پرداز باشد زيان را خامشي سازد تلافي سخن بيکه منافع را منافي در گنج دهان را قفل بر زن چنانکه قفل کردي درب مخزن چو بند درب ظرفي استوار است در آن مظروف حفظ و برقرار است بدانسان چون دو لب را بر سر هم نهي مکتوم ماند راز مبهم بدست خويش چيز کم نگهدار مخواه از دي

گران چيز ار که بسيار بچش تلخي نوميدي چو شکر سوي کس دست خواهش بر مياور به پيش مردم ار دستي دراز است نکوهش را به رويش در فراز است هر آن کاسب که با دين و عفاف است بخرجش دخل و رزقش را کفاف است هزاران بار بهتر زان توانگر که زر بردش بدر از راه داور نگهدارنده‏تر کس بهر انسان به سر و راز ميباشد خود آن بسا کوشش زيان آن نهان است نظر کوشنده را بر سود آنست هر آنکس بازتر سازد دهن را بناهنجارتر گويد سخن را فزونگر مطلب از وفق مرام است نباشد حرف پخته خشت خام است هر آن چشمي که اندر آفرينش نظر آرد شود بينا ز بينش هماره با نکو خويان در آميز مکن آميزش از زشتان بپرهيز کز اين دوري و نزديکي خوش و نيک ز زشتان دوري و با نيک نزديک حرام آمد خوراک ناگواري تهي از آن شکم بايست داري ستم هر چند مطلق زشت و پست است تبر ظلمي ستم بر زير دست است ضرور آنجا که سختي و درشتي است مدارا کردن آنجا سخت زشتي است بدي زشتست اگر با نيک مردان نکوئي نيز زشت آمد بزشتان بسا وقتا که درمان درد باشد که درد و غم صلاح مرد باشد بعکس آن بر انسان گاه لازم دواي درد را باشد ملازم شود گاهي که نوک تيز نشتر بود در کام جان شيرين چو شکر خلد در ديده ليک از نوک مژگان بود

چون خنجر اندر جوف شريان ز پلک آن مژه بر بايد کشيدن به نيش آن قرحه هم بايد در ديدن کند گاهي نصيحت گو خيانت ادا دشمن کند گاهي امانت مبادا آرزوها تکيه‏گاهست شود خواهش کشد از ره بچاهست به آمال ار که کس را اعتماد است بدور آن شخص از عقل و سواد است بچنگت چونکه افتد بند فرصت از آن گير استفادت راز همت بديگرگاه وقتت گر محول کني عيشت به غم گردد مبدل به عقبا کار دنيايت مينداز همين جا کار آنجا نيک ميساز نه هر يابنده جوينده باشد نه ناجوينده نايابنده باشد بزحمت گاه جوينده نيابد بجوينده سويش آسان شتابد هر آن کس توشه تقوا بته کرد خودش را روز محشر روسيه کرد بود هر کار را پايان و غايت خردمند آنکه مي‏بيند نهايت پي هر گريه يک خنده باشد همان پايان نگر خوش بنده باشد ز روزي در ازل آنچه مقدر شده يا پيش نه بيش و نه کمتر بدل از حرص و از آتش ميفروز قناعت کن بکم دلشاد و پيروز هر آن تاجر براه مال سالک زند خود را به درياي مهالک نه تاجر او که پابند جنون است ز دستش گوهر دانش برون است بسا مالي که باشد اندک و کم وز آن اسباب خرسندي فراهم فزونتر خير آن از مال بسيار سعادت را سبب از آن پديدار

[صفحه 214]

اگر چه بازويت سخت و توانا است کمک دادن بنا دان سخت بيجا است بسا نادان ز دانا پند آموخت نخستين ز اوستاد خود جگر سوخت بسا کس را که کردم ناوک افکن هدف شد ناوکش را سينه من ز من شد عالم علم قوافي شدم مورد بهجوش در تلافي خلاصه گرگ بچه پروريدن بدست خود بود خود بر دريدن از آن ياري که داري دل بتشويش مخوانش يار و دورش ساز از خويش که آن يارت نباشد کز ره ماريست که از نيشش بشريانت شراري است درون از ياد مال و زر بپرداز پي زر خويش در آزر مينداز اگر جمازه گيتيست شد رام بزير زينت آمد رخش ايام مدارا کن مبادا تند تازي که ناگه پيکر خود خرد سازي مبادا کز سجاج و کينه‏توزي به جان نار تباهي برفروزي ستيزه خوئيت چون اشتر مست کند در زير پاي خويشتن پست گهي گر دوستي دل از تو برکند جدا شد کرد پاره بند پيوند به ناپاکي مبدل شد صفايش به بي‏مهري محول شد وفايش ز بخشش شد براه نحل و امساک وز او بس سرگراني کردي ادراک تو با وي رشته‏ات را متصل ساز ز کينش پاک چون آئينه دل ساز چشان شهد محبت جاي زهرش بکن شرمنده با مهرت ز قهرش چو او شد دور تو نزديکي آور بجاي زشتي وي نيکي آور بدي را از پوزشش بايد پذيري گناه رفته را بر وي نگيري د

رشتي از وي و از تو است نرمي وز او سردي ز سوي تست گرمي وليک اين نکته را هم ملتفت باش چنين تحمني به قلب پاک ميپاش بغير جايگاهش گر بپاشي امانت را خيانت کرده باشي هر آن طينت قرين با زشتخوئي است بدي کردن بوي عين نکوئي است به سفله قلتبان نيکي نشايد ز حنظل نيشکر پيدا نيايد کس ار دشمن بدارد دوستانت کند خصمي به برخي ياورانت تو آن دشمن اگر که دوست داري به يارانت بجز خصمي نداري ز روي دوستي و اندر طريقت به راه کج اگر ديدي رفيقت ور اندرز ده بي‏غل و بي‏غش ز کجراهش به راه راست ميکش مکن انديشه که او را خوش آيند نباشد خود موظف دان تو بر پند ز ناهموارئي چون بر سر خشم شوي کن کظم غيظ و پوش از آن چشم بهمواري و نرمي همچو شکر دواي تلخ خشمت را فرو بر بسي درد هر زهر غم چشيدم بشيريني اين شربت نديدم اگر اين شربتت در جام باشد غزال عزتت در دام باشد گهي از خشم گر کس بر تو توفيد به چشم خشم اندر چهره‏ات ديد کني چون غنچه گر بر وي تبسم شو آثار خشم از چشم وي کم بلي صياد با نرمي و تدبير کشاند شير نر را زير زنجير تو را اگر خصم چون غژمان پلنگ است ز احسانت بحلقش پالهنگ است چو دشمن را ببخشائي بري سود دو شيريني در اينکار است موجود ز پيروزيت يک

شربت به جام است شرابي هم بعفو از انتقام است هر آنکس با تو يار است و برادر اگر زد لغزشي گاهي از او سر و از تو خواستي دامن کشيدن همان بند محبت را بريدن چنان آن رشته از وي پاره ميساز که گر کشتي پشيمان بنديش باز گذار از دوستي باقي تو جائي کز آن در آشنائي باز آئي گمان نيکي ار کس را بخاطر ز تو باشد گمانش راست آور نمائي گر که حق دوست پامال بود اين دشمني کرديش اعمال که شخصي را چو شخصي دوست دارد زيانش را کجا جايز شمارد اگر خوي تو در جود است و بخشش نخست آور دل از خويشان برامش چو نزديکان و اقوامت فقيراند چرا دوران ز مالت بهره گيرند به خانه گر چراغي برفروزي نکوتر زانکه در مسجد بسوزي به تو گر سفله مردي سر گران است ز راه آشنائي بر کران است طريق آشنائيهاش مسپار مناعت را ز کف بيهوده مگذار تو را اگر کس رفيق خويش خواند چو خواهد بند ياري بگسلاند بکن آن بندر استوار پيوند ز نيکي گردنش را آر در بند ستمکاري اگر بر تو ستم کرد درونت از حفا پر درد آورد مکن برپا ز جورش ناله و داد ز بيدادش مبر بر چرخ فرياد کز او نيل ستم هر چند جوشد بسود تو زيان خود بکوشد تو را در بردباري زان ثواب است ورا از آن ستمکاري عقاب است اگر مردي نمود از خوي

ش شادت نکوتر مزد وي بايست دادت مخواه از خويشتن اندوهگينش مدار از آن سپس دل را بکينش که گر کس با تو در راه نکوئي است سزاي وي نه جور در زشتخوئي است

[صفحه 220]

حسن جان روزي تو بر دو قسم است که بهرت در ازل در لوح رسم است يکي رزقي که بايستش بجوئي بکوشش جانب آن راه پوئي دگر رزقي که دون رنج و زحمت فرا چنگ آيدت چون بوده قسمت بشر زين قسم دوم گر گريزان شود آيد بسويش جويدش آن بچيزي گر تو را گاهي نياز است به رويت در ز نعمت در فراز است نه زان در عرض حاجت دل دژم کن نه در اين زيردستانرا ستم کن که فقر و ثروتت را بند و پيوند نباشد جز که در دست خداوند بهر اندازه در دنيا کني زيست بدانکه بهره تو غير از اين نيست که در آن دون زحمت سهل و آسان امور زندگي آري بسامان بقدر رفع زحمت زان بنوشي بابادي عقبا پس بکوشي اگر بيرون شود چيزي ز دستت مبادا غم نمايد پاي بستت بر آن چيز ار که خواهي عجز و زاري کني زانده شرار از دل برآري بدآنچه کاندرين دنيا بخستيش سزد کانده خوري از جسته‏ات بيش که هر چت شد بدست و شد ز دست آن بهم هر دو همانندند و يکسان مباش از مردمان گول و کودن که نگذارند گاه پند گردن نصايح را بجز باز جر و آزار نميگردند از ناصح خريدار خردمندان که با عقل‏اند و هوش‏اند بگوش جان نصيحت مينيوشند وليکن چارپا هست و دد و دام که باز جر و ستم رام است و آرام شکيبا باش درگاه مکار

ه که يزدانت بگويد احسن و زه هماره رهرو راه ميان باش ز چپ و ز راست دور و برگران باش وسط را بهر خود هر کس که نگزيد ستمها را بجان خود پسنديد ز ياري با تو هر کس بست پيوند همانند است او با خويشاوند وليک آن دوست باشد يار جاني که پيدايش يکي بد با نهاني به پيش رو نباشد دوستدارت به پشت سر چو ياري جان شکارت بهم همسر هوس راني و کوري بود وز آن دو دوريها ضروري بدنبال هوا رفتن بهمراه بود با سر فتادن در تک چاه بسا دوري که با شخص است نزديک بسا نزديک که دور از تو شد ليک بزخمت گر که شد بيگانه مرهم به از خويشي کز آنت دل پر از غم غريب است آنکه دور از مهر يار است نه آن کود و راز شهر و ديار است ز راه حق کس ار در ننگ باشد بر او امر معيشت تنگ باشد ز ذکر حق کند نادان چو اعراض شود پر جوهرش از جمع اعراض بجاه و رتبه خود هر که سازد به قلبش لشگر انده نتازد و گر از حد گذارد پاي بيرون زند غمها بجان وي شبيخون چو پيوندي تو را با کردگار است بزن چنگش که بندي استوار است تو را آن سفله باشد دشمن جان که جاهت را نيارد کردن اذعان ندارد پاس عرض و احترامت بگويد ناسزا آرد چو نامت هلاکت را طمع چون با شدت جاي بود حرمان و نوميديت ملجاي در خسبپران برخ

چون باز زاز است از آن مايوس بودن چاره ساز است نه هر زشتي توان کردن عيانش نکوتر هست اگر سازي نهانش نه از هر فرصتي سودي توان يافت نه هر کس سوي نفع از سعي بشتافت بسا بينا که در پيمودن راه خطا رفت و نگون افتاد در چاه بسا کوري که نابينا بکاري است ولي واقع براه رستکاريست ز بصره تاجري خرما بغداد کشيد و سودش اندر چنگ افتاد يکي زرگر ز کان زر در دکان برد نبد تقدير و از آن زر زيان برد بديها را براي کين و کيفر مکن تعجيل و بنما عفو بگذر که از بد کار هر ساعت که خواهي بسوي انتقامت هست راهي ز بيدانش کس ار دامن رهانيد بدانشمند گوئي خود رسايند کس از مکر زمانه گر که ايمن نه بنشست او رهيد از عذر و ريمن به پيش تيغ گيتي گر سپر داشت تن خود را بدور از هر خطر داشت سلاح فکر را او از بدن کند کمندي از خطر بر گردن افکند حوادث را و کر ناچيز و کوچک بگيرد بيندش بسيار اندک نه هر تيري روان سوي نشان است نه هر رهرو براه خود روان است ز شه انديشه چون گردد دگرگون رعيت را بلا سازد جگر خون ز سلطان نيت از نيک است و زشت است يکي بر خلق دوزخ و آن بهشت است سحاب مهر شاهنشه چو بارد ز گل بس لاله و گل سر برآرد و گر ميلش سوي آزار گردد گل و سنبل به بستان

خار گردد گهر اين گونه سفتم جاي ديگر نميسازم شکروارش مکرر بهر مقصد بهر ره در طريقت بپرس اي دوست از يار و رفيقت شوي چون در پي خانه خريدن نخستين بايدت همسايه ديدن عمل چون با بشر يار است و دمساز ز کار زشت اي جان دل بپرداز رفيق نيک بهر خويش بگزين بخانه آخرت آسوده بنشين تو را همسايه ميبايد ز نيکان بجنت ني بدوزخ غول و ديوان

[صفحه 227]

ز طيبت گر چه گردد قلب مسرور شود شادي درون غمها شود دور دل از ديدار مکروهات گر تنگ بدو از خرميها شيشه بر سنگ ز حرف غنچه‏وار اندر تبسم شود لب رنج و غم هم از درون گم ولي چون طبع طيبت راست مايل سخن از حق کشد کم‏کم بباطل زبان چون گرم در گفتار و صحبت شود پويد ره بهتان و غيبت بسا خرم درون کافسرده آيد بسا زشتي برون از پرده آيد بگريه خندها تبديل گردد به خصمي دوستي تحويل گردد لذا حرفي که باشد خنده‏آور حسن جان بر زبان هرگز مياور ز ديگر کس گران حرف از مزاح است مکن نقلش سبب بر افتضاح است بزنها مشورت کردن نشايد کز آهو صولت شيري نيايد زنان را مغز چون پيکر لطيف است پي افکارشان سست و ضعيف است بجاي آنکه بند از دل گشايند گلو را تنگتر عقده نمايند ببايدشان درون پرده‏پوشي به حفظ عفت آنان بکوشي به محجوبي کنيشان سخت دقت بريشان جانب تقوا و عفت بود زن عنصري پاکيزه گوهر گهر اندر صدف باشد نکوتر چو در بيرون گر از درج صدف شد بدانکه گوهر عصمت تلف شد نقاب شرع چون از رخ برافکند فتد مرغ خرد را بال دربند بدر گرگ شهوت بند و زنجير نمايد صيد آن آهو چو نخجير عروس مست چو هر هفت کرده خرامد در خيابان دون پرده شود از لعل لب ان

در تبسم دل ناپاک افتد در تلاطم فتد جمع جوانانش بدنبال کنندش عاقبت در راه اغفال زناکاري شود ناچار شايع متاع عقل و عفت سخت ضايع زنان را چون درون پرده‏داري بدو ناپاک مردي گر گماري چنان باشد که خود بيرون ببرديش بدست خود بغير خود سپرديش بکن طوري چو زنها کم قياسند که مردي جز تو را کمتر شناسند چو زن پابند پيمان و وفا نيست بجز تو ديدنش کس را روا نيست چو او را سست باشد توش و نيرو مده فرمان کار سخت بر او که زن چون غنچه‏هاي بوستاني است کجا در خورد کار و قهرماني است تو را زيبد که همچون گل ببوئيش نه آنکه کار صعب و سخت گوئيش ز اندازه برون گر داريش دوست بود اينکار بس زشت و نه نيکو است فزايد او بناز و بر مناعت کند از بهر بدخواهت شفاعت براي خصم چون در عذر خواهي شود کارت کشد اندر بتاهي مبادا آنکه گهي از بدگماني خطاکارش بدون جرم داني کني اعمال اگر بيجاي غيرت کشي زن را سوي سوء سريرت بمغزش فکرهاي خفته بيدار شود آخر به بدکاري کشد کار چو افتد از تو در ترديد و در شک شود نقش محبت از دلش حک دلش که با تو بد خالي ز نيرنگ بخود ز افکار بد گيرد بسي رنگ بخدمت آن کسانکه ميگماري بدست هر يکي بسپار کاري که او آنکار معلوم و معين بانجام آور

د بر وجه احسن نه آن ناخدمتي را ره سپارد نه اين کارش بان يک واگذارد اساس زندگي چون شد منظم امور عيش ميگردد فراهم بقوم و خويش خود بنما نکوئي درشتي بين و بنما نرم خوئي تو شهبازي و آنانند شهپر به شهپرها باوج چاه بر پر باقوام است بيخ و ريشه‏ات بند بدان اشجار شاخت خورده پيوند تو را آنان چو دست و بازوانند به پيشت پست از آنان دشمنانند بخويشان هر قدر خوبي نمائي بتوش و طيش و بر نيرو فزائي کني چشم بدانديشان خود کور بنزديکان و از زشتي شوي دور حسن اي نور چشم و جوهر جان وصيت نامه اينجا يافت پايان ز دوران استفادتها که بردم چو گنج گوهرش با تو سپردم در اين کنج ميخواهم گشائي بدستورم عمل زايمان نمائي چراغ حکمت اندر دل فروزي ز هر چه جز خدا ديده بدوزي امور دين و دنيا علم و فرهنگ از اين دستور نغز آري فرا چنگ کشي بيرون تن از زندان ناسوت گشائي پر به اوج قصر لاهوت پي اخلاق را سازي مدد شوي از هر چه غير حق مجرد کنون ختم سخن را مينگارم تو و دينت با يزد مي‏سپارم هم اندر حال و استقبال و ماضي خدا خواهم که باشد از تو راضي ز تقديرش هر آن چيزي نکوتر کند آن را براي تو مقدر خدايا از ره الطاف و تشويق (بانصاري) عنايت دار توفيق بنورت ديده‏اش

را ساز روشن ز مهرت گلخنش را دار گلشن ز چنگ نفس سرکش ده نجاتش بده در راه طاعاتت ثباتش فکن در مزرعش تخم ورع را بکن از خاطرش بيخ طمع را ز لطفش ده تو توفيق تمامي بکش در پخته‏گيهايش ز خامي بگيتي غره غرش مکن سلخ چو حنظل ميوه عمرش مکن تلخ درونش راز حکمت پر گهر کن دهانش از سخن کان شکر کن موفق دار او را تا که عامل بدين دستور از جان گردد و دل از اين اطلس به پيکر جامه پوشد و ز اين خم جام علم و دين بنوشد ز مهر غير تو دامان فشاند ببزم پاک نيکان خود کشاند رهد از جنس تن مانند شهباز شود با طوطيان قدس دمساز نهد زين ادهم عزم و همم را در اين ره گرم رو سازد قلم را نگارد نقش خود را زيب اتمام دهد اين نيک خدمت نيکو انجام ز شاخ نخل طبعش شهد خيزد بدامنها رطبها تازه ريزد تناول چون کند زان مرد دانش شود شيرين ز طمعش مغر جانش به خير و نيکوئي يادش نمايد بالحمدي روان شادش نمايد خداوندا بروز پر ز تشوير که از شرمندگي سرها سرازير عمل از هر کسي بگرفته دامان ز خوف و بيم آتش خلق گريان بده جائي تو در قصر رفيعش محمد را ز رافت کن شفيعش شرار تشنگيش از دست حيدر فرو بنشان ز آب حوض کوثر رهان از هر بد و هر شر و زشتيش کشان در قصر و رضوان بهشتيش


صفحه 152، 154، 158، 158، 165، 169، 173، 176، 178، 180، 183، 185، 188، 189، 193، 198، 199، 203، 208، 214، 220، 227.