نامه 029-به مردم بصره











نامه 029-به مردم بصره



[صفحه 144]

به بصره چون که شد جنگ جمل طي ز پا شد اشتر کين و جدل پي امير کشور دين لعل بگشود چنين با مردمان بصره فرمود که اين جنگ و نفاق دشمنيها که بر من از شما آمد هويدا نبد چيزيکه آنها را ندانيد به ميدانم ز غفلت اسب رانيد شناسايم همه بوديد نيکو به جنگم کرده عمدا جملگي رو کنون من انتقام از دست هشتم گذشته هر خطا رفتم گذشتم گري زنده اگر عذري برانگيخت به توبه روکنننده ور که آويخت ز مغز و فرق اين هر دو گنهکار شدم شمشير کيفر را نگهدار ولي زين پس اگر جيش تباهي کشاندتان بسوي تيره راهي بدان کاري که بيرون از صواب است درون مرد بخرد ز آن بتاب است اگر شيطان گمرهتان گمارد به راه جنگتان با من بدارد بدانيد اينکه به هر رزم مهميز زدم من بر تن رخش سبک خيز به جمازه سواري تنگ بستم زبير و طلحه را در هم شکستم اگر ناچار سازيدم به جنبش به چنگ آرم همان تيغ چو آتش به سرتان چون قضاي آسماني بتازم يا چو برق ناگهاني يکي هنگامه سازم سر پا که آن ضرب‏المثل گردد بدنيا به پيشش آن ستيز و جنگ و پيکار که شد روز جمل برپا بود خار چو آن کانگشتها ليسد ز مطعوم چنين در جنب آن اين راست مفهوم براي آنکه دور است از رذائل چو من هستم شناساي فضائل

به اندرز آنکه گيرد طرف کارم حق او را به نيکوئي گذارم و حال اين چرا اسب عداوت شما رانيد در دشت شقاوت چو آرد بار نيکويي نکويي چرا بايست شد در زشتخوئي شما ديديد از خوبي چه زشتي که از نرمي شويد اندر درشتي هلا بر من اگر کس طاغي و مست شد و پيمان خود را بند بگسست نخواهم از سرش دستم کشيدن بل از وي بند جان خواهم بريدن به امرم هر که گردن مي‏گذارد ز مهرم آرزوي دل برآرد خلاصه هر کسي از نيک و از بد ز من بيند سزا و کيفر خود نکوي و زشت درپيشم به يکسان نباشند و کنار آن زين و اين زان


صفحه 144.