نامه 028-در پاسخ معاويه











نامه 028-در پاسخ معاويه



[صفحه 130]

يکي از بهترين نامه که انشاء شده است در جهان شيرين و شيوا همه الفاظ آن مانند گوهر ز درياي بلاغت بر زده سر بدانيد آن همان مشروح نامه است که درمانده ز وصفش نطق و خامه است کتابت را قلم تا گشت پاديد چنين مکتوب کس ننوشت و ناديد سزد کلک قضا در دفتر نور نويسد آن ز مشک ديده حور تو گويي از براي گردن جان تراشيده است کاتب سلک مرجان در گنج بلاغت بازکرده فصاحت را نواها ساز کرده بدقت هر کسي آن را بخواند سخن را پايه و رتبت بداند چو عثمان رخت از گيتي بدر کرد معاويه پي‏اندر کار افشرد خلافت را قمار عشق مي‏باخت رياست را بنا و پايه مي‏ساخت علي را تا کند از ديده‏ها دور بدو تهمت زدي آن مست مغرور زبير و طلحه را گفتي علي کشت ز عثمان مغز او کوبيد با مشت به ياران نبي کرده جسارت کشيده عايشه سوي اسارت ز اقدامات خود تا خوش برد سود همين را پور سفيان منتظر بود که افتد مدرکي در دستش از شاه که بر طعن ابوبکر او برد راه بود خوش حاکي از زشتي شيخين نکوهششان کشد با نامه در بين کزان نامه بسامانش شود کار بشوريدن نمايد خلق وادار لذا تا ناي خود پرباد مي‏کرد ز شيخين و ز عثمان ياد مي‏کرد عيان بر شاه بود از قلب پرنور که آن روباه

را باشد چه منظور همي مي‏داد او را خواب خرگوش چنانش پاسخي مي‏گفت از هوش که راهي جانب مقصد نمي‏يافت به قلبش نار حسرت سخت تر تافت ز لعل خويش روزي مهر برداشت چنينش در جواب نامه بنگاشت الا اي زاده هند جگرخوار که دين ديد از تو و بابت بس‏آزار مدادت را به آب کين سرشتي سفيهانه به من نامه نوشتي در نيرنگ را در آن گشودي خدا و هم رسولش را ستودي سخن راندي در آن از قوت دين شدن از مومنين کارش به آئين مرا آن نامه آتش در دل‏افروخت شگفتي مغز و جان و استخوان سوخت ز دست دور دهر زشت کج کرد تعجب در دلم جايش نهان کرد شگفتي را نيارم کرد اظهار از اينکه چون تو شخصي پست و غدار به يک سو برنهي شرم و حيا را به يادآري به چون من کس خدا را مرا گوئي محمد را فرستاد خدا سوي بشر از بهر ارشاد هلا کارت بدان ديوانه ماند که خرما سوي نخلستان کشاند و يا مانند مردي کمتر از زن که نزد او ستاد تيرافکن رموز تيرافکندن بداند سپس استاد را در جنگ خواند من آن روزي بکار دين ستادم که جدت را به دوزخ جاي دادم درآن دوران که اندر کفر و ظلمت تو و بابت بديد از جاهليت به پيغمبر من آندم بوده‏ام يار تو و باب تو را در کار پيکار دگر آنکه ز روي خود گرفتي نقاب شرم و بي‏ش

رمانه گفتي که بوبکر و عمر بعد از پيمبر ز خيل مسلمين هستند برتر بدان گر اين سخن نيک و صحيح است و گر که نادرست است و قبيح است بحال تو نه سود آن مساعد زيانش هم نگردد بر تو عايد نکويا زشتشان اعمال ضبط است به نزد حق تو را با آن چه ربط است چه کارت هست با مفضول و فاضل چه فضلي هست از آن بر تو حاصل اسيراني که بازوشان گشادند بخواريشان به سر منت نهادند نگشتند و درونشان شاد کردند ز قيد ذلشان آزاد کردند رخ تاريخشان پرگرد و عار است ندانم با بزرگانشان چه کار است ز تو اين حرفها نبود سزاوار برون پاي از گليم خويش مگذار تمايز بين مردان مهاجر که از مکه به يثرب گشته حاضر شناساندن مقام و منزلتشان نباشد حد تو اي جلف نادان تو مشرک زاده کوچکتر از آني که اندر اين قضايا خود کشاني شگفتا ما گرفتار چه کاريم عجب دوران زشتي را دچاريم به گل انباز خواهد خود کند خس کند پرواز با شهباز کرکس يکي ناکس که تاريخش کثيف است شود همسر بدان کس کو شريف است يکي چوبي که پوسيده است و پوک است سزاي سوختن چون خار و شوک است بدان چوبي که پر مغز است و سنگين خدنگ از آن شود در کار تعيين همي خواهد شد آن هيزم پست بدين پروزن چوب نغز پيوست کسي کز مردمان مي‏برد فرم

ان شده طالب دهد فرمان بر آنان الا اي مردک بدنفس سرکش برخ قدري نقاب شرم درکش نگر بر پاي لنگ و پستي خويش شناسا باش کوته‏دستي خويش از اين ميدان بکش خود را کناري بکن پيدا بجز اين پيشه‏کاري بدانسان که فکندت دست تقدير ز اوج قصر عز و جاه در زير به تيه گمرهي خود روان باش همان راه وسط را برکران باش اگر بر ما ز ديگر کس شکست است و گر ما را دگر کس دست بربست به تو مربوط از آن سود و زيان نيست بگو مقصود تو از اين ميان چيست ز بس هستي تو پست و غير لايق به پاسخ دادنت دل نيست شائق ز نعمتهاي حق درباره خويش سخن گويم شنو آن پاسخ خويش نمي‏بيني مگر در بدو اسلام ز ما کردند مردان عرض اندام به نيل اجر و ادراک سعادت همه گشتند خواهان شهادت به ميدان احد در پهنه رزم نخستين کرد حمزه رزم را عزم به راه دين بسي چون شير کوشيد که تا شهد شهادت را بنوشيد شهيدان را شد او سالار و سرور چو آمد در نماز وي پيمبر ز چشمش اشگ چون گوهر سرازير بر او برخواند تا هفتاد تکبير ميان کشتگان با فخر انباز شد و بر اين چنين منصب سرافراز دگر جعفر پلنگ دشمن ادبار بدشت موته شد از تير طيار به ستخوانش خدنگ کين چو بنشست چو عنقا سوي قصر درست پر بست به پرواز او به گلزار

جنان است مقام قدس پاکش آشيان است مرا آن يک عمو بد اين برادر که خوش دادند اندر راه دين سر دگر آنکه اگر ز امر خدائي نبودي زشت از من خودستائي به قدري فضل خود برمي‏شمردم که رنگ شک ز دلها مي‏ستردم سخنهائي تمام از روي تحقيق که مومن باورش دارد به تصديق تمامي گوشها آن را پذيراند ز ايمانشان همه در قلب گيراند ز مرکب راندن اندر پهنه بدر بريدن سر دريدن سينه و صدر به پيش دشمن استادن چنان سد ز دودن رنگ غم از چهر احمد در از خيبر بگاه حمله کندن تن مرحب به خاک ره فکندن به روي عمر و در خندق زدن هي زدن از رخش او پي من پي از وي بدادن گوشماليها به گرگان شکستن دست و بازوي دليران بجاي مصطفي آسوده خفتن به راه او به ترک خويش گفتن نگونساري چو تو اندر زوائل نمي‏گويم برايت اين فضائل معاويه بنه خوي کساني که باشد با ستمشان هم عناني بدي دلشان به جور و کينه مائل همه روهايشان از حق به باطل چو ما مصنوع دست کردگاريم بشر را دست پخت خويش داريم شما را ما نموديم از ضلالت بسوي دين و بر آئين دلالت اگر اندر گذشته همچون اقران شما با ما شديد از هم رديفان به ناچاري پيمبرمان درآويخت شماها را و طرح دوستي ريخت تمامي دشمني‏تان ترک گفتيم همي زن داده و

هم زن گرفتيم و حال آنکه ما را قرن و همسر نبوده از شماها بيش و برتر ز جاه و رتبه ما اين نکاهيد به عزتمان زيان وارد نگرديد چو اين پيوند بود از روي اجبار چرا آرد زيان و خسر در کار ميان ما تفاوت بي‏شمار است شما را رتبه هيچ از ما هزار است رسول مصطفاي صادق از ما است ابوسفيان کاذب هم شمار است ز ما حمزه بود شير خداوند شما را عتبه با بت خورده سوگند ز ما بر اهل جنت هر دو آقا است شما را کودکان در نار ماوا است ز ما زهرا گل باغ پيمبر که بر کل زنان بانوي و سرور شما را هيمه‏کش ام‏جميل است که خار و نار از او اندر سبيل است همه افراد ما از مومنان‏اند همه قوم شما از مشرکانند خلاصه زين تفاوتها است بسيار که بر ما افتخار است از شما عار

[صفحه 136]

جهان را صيت دين ما را گرفته است کجا کفر شما بردل نهفته است دگر از راي سوء پر ز آفت سخن راندي ز غوغاي خلافت تو را دندان‏شکن آرام دو برهان يک از پيغمبر ديگر ز قرآن که راه شک به دلها بسته گردد حقيقت جو بدان پيوسته گردد سخن را چون گهر در رشته آمود خدا درباره ارحام فرمود که خويش و قوم شخص از شخص ميراث برد آن کس که اقراب شد ز وراث ز خويشان هر که شد نزديکتر خويش به ميراث است او از ديگران بيش خليل‏الله ديگر جا ستوده براي پيرويش اينسان سروده بدو هر کس که مومن بود و نزديک بدو نزديکتر باشد خوش و نيک در ايمان نفيس است و گران است خدا هم دوستار مومنان است لذا ما از دو سو از خيل امت سزاواريم از بهر خلافت يکي آنکه نبي را قوم و خويشيم ز ايمان هم بوي از خلق پيشيم دگر وقتي که انصار و مهاجر شدند اندر سقيفه جمله حاضر سخن را اندر آن غوقا و فرياد براي خويش هر يک راي مي‏داد به رويهم دو عده زهر پاشيد امير از خويش هر يک مي‏تراشيد ولي قوم مهاجر به هر انصار چنين‏آورد حجتگاه گفتار که ما هستيم خويشان پيمبر به مردم ما سزد باشيم رهبر چو انصار از مهاجر اين شنيدند ز دعويهاي خود دم کشيدند اگر خويشي خلافت را مدار است خلافت حق

ما از اين قرار است دگر که اين سخن را پايه سست است همان انصار را دعوي درست است مهاجر بي‏جهت حق کرد مغصوب ابي‏بکر و عمر را داشت منصوب خلاصه اين خلافت حق ماها است نمودن غصبش از ما سخت بي‏جا است دگر آنکه گلو پر باد کردي در اطراف خلافت داد کردي که من شيخين را بس رشک بردم بر آنان از حد تيمار خوردم گر اين مطلب که مي‏گويي چنان است به تو آن را چه ربط اي تيره‏جان است تو نزد مردم آنسان پست و خواري که حق اين فضوليها نداري سرت بيهوده پر باد غرور است ز تو فرسنگها اين حرف دور است دگر گفتي مرا از بهر بيعت کشانيدند در مسجد به خفت طنابم در گلو با جبر و آزار سوي بوبکر بردنم شتروار بدان اي بسته شيطانت به صد بند به ذات پاک يزداني است سوگند کز اين عيبت به من قصد نکوهش بدو کردي ندانسته ستايش مرا مي‏خواستي زين گفته رسوا خودت اي بي‏خرد رسوا شديها به من باب مذمت را گشودي نفهميده ولي مدحم نمودي شما گوئيد کز اجماع امت ابوبکر است برتخت خلافت مرا خوانيد از آن اجماع تن زن نه آخر ز امتم من نيز يک تن زنند آتش اگر در بيت و بابم برون آرند برگردن طنابم بدين هيئت سوي مسجد کشانند ز کف بيعت به تهديدم ستانند نه اجماع اينکه استبداد و زور است ب

ود جور و ستم وز داد دور است منم داماد و وارث بر پيمبر اگر ديدم جفا بي‏حد و بي‏مر ز دينش تا مسلمانان نيست دلتنگ ستم بر وي نباشد مايه ننگ درونش از يقين تا تابناک است اگر بر وي ستم گردد نه باک است اگر مانند خورشيد درخشان نوشتم بهرت اين ستوار برهان بدان منظور از اين برهان و حجت مرا با جز تو مي‏باشد اشارت دل از بوبکر و ديگر ابن خطاب وز آن غصب خلافت رفته در تاب حقيقت تا کشم از پرده بيرون ز لعلم ريخت اين درهاي مکنون تو کاندر راه شيطاني ملازم برايت نميست برهان فرض و لازم

[صفحه 139]

چو بر شيخين استدلال کردم تو را در ضمن حجت لال کردم ولي راجع به امر و کار عثمان سخن کردي چو اندر نامه عنوان چو با اصلش تو هستي خويش و نزديک سزد که پاسخت بدهم خوش و نيک نماند در دلت تا جاي ترديد بداني کز چه راه او گشته گرديد شود بر خلق روشن کز تو و من کدامين کس به عثمان بوده دشمن چه کس بگرفته است از وي جدائي به قتلش کرده مردم رهنمايي مني که بوده‏ام اندر مدينه به وي بستم ز هر سو راه کينه بتابيدم بقدري از سرش دست که دل شد تنگ و اندر سينه بشکست به اصلاحش نمودم پافشاري بدان اندازه‏اش همت به ياري که آن خودخواه دنگ و مست و مغرور مرا از خود به تندي ساخت مهجور ز بدبختيش پيغامم فرستاد بخواهش گفت کمتر کن ز من ياد در اين صورت منش دادم بکشتن و يا تو که بشامت بود مسکن سپاه و گنج و مالش زيردستت کمک را بد به سختي پاي بستت مدد را هر چه زد از قلب فرياد ز امدادش نياوردي فراياد بکار وي نمودي سخت سستي مگر گيري رياست را بچستي نهادي مصلحت را پنبه در گوش بکلي ياد او کردي فراموش قضا غلطاند چون در خون تنش را به تن‏پوشي مگر پيراهنش را برون چو روبه از سوراخ جستي قميصش را به نوک نيزه بستي کنون جهال شامي کرده همراه

بدون حق به عثمان گشته خونخواه بدان اين را که آن کو کرده ياريش نه چون آنکس که کرده واگذاريش بذات اقدس دادار سوگند که با هم اين دو تا يکسان نباشند و ليک از اينکه از زشتي وي چشم نپوشيدم من او شد بر سر خشم حساب از سطوت و سهمش نبردم همي عيب و بديهايش شمردم بود در پيش او چون اين گناهم سر سوزن از او پوزش نخواهم بسا شخصا که واقع در نکوهش شود ليکن نمي‏باشد گناهش بسا مردا که گاه پند و انذار شود بي‏جا به تهمتها گرفتار ولي تا در تن من بود نيرو بکوشيدم به نيکوخوئي او در اين ره پشتبانم بود فقط حق که مي‏دارد بهر کارم موفق چو او نشنيد و برمردم ستم کرد ز سرها هم ستم ز و دست کم کرد

[صفحه 140]

ز سوء راي و خودخواهي و زشتي دگر در نامه‏ات اينسان نوشتي که از بهر من و برجمع ياران نباشد پيش تو جز تيغ بران سخن از اسب و ميدان رانده بودي ز شمشيرت مرا ترسانده بودي چو من آن گفته در خط تو خواندم عنان صبر را از کف ستاندم به چشمان ديدمت آب حيا نيست همان بي‏شرميت را انتها نيست شگفتي را بسان گل شگفتم ميان خنده راه گريه رفتم ز عبرت پرتبسم بد لبانم که شد پرآب و آتش ديدگانم تو اي روباه حيلت باز مکار دلاور شير ترساندي ز پيکار يکي خوکي که سر تا پا به ننگ است به تهديد از چه بر غژمان پلنگ است مده‏اي پور حرب و زاده صخر نهنگ لجه را بيمي ز استخر تو فرزندان عبدالمطلب را بجنگ آن شعله‏هاي ملتهب را کجا ديدي که در پيکار دشمن ز تيغ سرفشان باشند تن زن بني‏هاشم همه شير او ژنانند حليف گرز و شمشير و سنانند دلاورمرد ميدان مصافند ز خنجرها همه ببريده ناف‏اند زبان اي بدکنش در کام درکش ز نخ کم زن مشو سوزنده آتش شرارت را ز ديده آب مي‏پاش کمي خاموش شو بر ديده مي‏باش که گرد تهمتن در پهنه جنگ به زودي عرصه برحبشيت کند تنگ کساني را که مي‏باشي تو جويا شوند از کوفه سوي شام پويا تمامي غرقه در پولاد و آهن تمامي طالب ديدار دشمن عن

ان‏افکنده بر رخش سبک خيز کميت عزم را بسته به مهميز بدنبالم به ميدانت روانند به دستي تيغ و دستي بر سنانند بفرمانم همه لبيک گويند به پيکارت همه پرخاش جويند ز انصار و مهاجر زادگانند همه سرهنگ و در جنگ افسرانند شرار از سم اسبانشان جهان است غبار و گردشان بر آسمان است تمامي جامه‏هاي مرگ بر تن همه پوشيده دلها روي جوشن همه ترکش کشانند و کمان‏گير همه محکم کمر بسته به زنجير سنان چون بر سر نيزه گذارند گهي آتش زماني خون بباراند تمامي ميلشان در گيرودار است همه منظورشان پروردگار است دلاور افسران دشت بدراند همه برج شرف را بدر و صدراند ببيني زود گردان کمي را همان شمشيرهاي هاشمي را که گرگيري تفکر را قياسي مکانهاشان بخوبي مي‏شناسي بدانها سينه جدت دريديم به خواري سر ز خالويت بريديم ز نيش تيرشان از تو برادر دگر خويشانت در خون شد شناور بکام حنظله ز آنها است حنظل وليد و عتبه افکنده به مقتل هلا آن تيغها اکنون مهيا است به فرق و مغز اهل جورشان جا است ز دوده زنگشان از دم برايت بزودي بيني از آنها سزايت هوس را از سرت بيرون کشانند به دوزخ نزد اجدادت نشانند


صفحه 130، 136، 139، 140.