نامه 026-به يكي از ماموران زكات











نامه 026-به يکي از ماموران زکات



[صفحه 101]

براي جمع حق حق يکي سال يکي را شاهدين ميداشت ارسال گهر از لعلهاي شکرين سفت بدو بنهاد و پيمان و چنين گفت به تقوايت دهم من امر و دستور به پرهيز از خداوندي تو مامور به هر کار ار هويدا ور نهان است بدان آن نزد حق نيکو عيان است هويدا هست بر وي راز کونين پس آن را داشت بايد نصب عينين بهر کاري ز خيز و شر به محشر چو بدهد مزد و کيفر ذات داور پس آن بهتر که گر طاعت گذاري کسي جز از براي حق نيارد به تن برد رياکاري نپوشد براه خود نماياندن نکوشد نباشد مشرک و نبود منافق درون را با برون سازد مطابق نگردد در عمل سوي تفاخر دغلکاري نباشد پرتظاهر ره حق را رود با خير و نيکي نگيرد از براي حق شريکي هويدا و نهان گفتار و کردار کند با هم يکي اندر همه کار زبان و دل کس ار با هم يکي داشت عبادت کرد و تخم بندگي کاشت ز کشت خود به فردا خوشه چيند به تخت شاهي از طاعت نشيند بدست آنکه از من هست فرمان ببايد بشنود فرمانم از جان به روي زيردستان خوش بخندد تطاول را به رخشان در ببندد نگيردشان به بهتان و نکوهش نسازد قلبشان از کين پرآتش به مردم چون ورا باشد امارت نبيندشان به خردي و حقارت نتابد چهره از آنان به تندي نخيزد بهر حاجتشان ب

ه کندي که با وي جمله هم پشت‏اند و ياور برابر در حق و در دين برادر به ياريشان به کارش هست محتاج کنند از بهر وي هر مال اخراج بدانکه کارگر با کارفرما ز يکديگر نباشندي مجزا به هم هستند چون ملزوم و لازم حقوق هر دو تا با هم ملازم ببايد در ره نيکي بکوشد نه فخر و نازها بر هم فروشند از آن يک مال و زين يک دست و بازوست به جسم اجتماع از اين دو نيرو است جهان را ز اين دو برپا زندگاني است خوش و رنگين بساط کامراني است سوي آن مردمي کاکنون رواني تو اين نکته ز من بايد بداني رعايا که باتيان صلوه‏اند ز دينداري باتياء زکوه‏اند از آنان سيم و زر هر چه ستاندي به من بي‏کاهش و نقصش رساندي شريک استي تو هم با بينوايان حقوقي نزد من داري چو آنان فقيران را کنم هر قدر پرداخت بدان اندازه خواهم کار تو ساخت نه سهم تو از آنان کم نه بيش است علي (ع) از هر کس اندر عدل پيش است بنابراين تو هم حقشان ادا کن خودت از حق گذاران نزد ما کن حقوق بينوايان را بپرداز به رخشان بي‏جهت پنجه مينداز کز آنان گر که حق را بازگيري خودت را با ستم انبازگيري فقيران جملگي در نزد ذوالمن بجان فردا تو را خصم‏اند و دشمن هلا هر کس حقوق قرض داران ربود و برد مال بينوايان بجا

ن زيردستان آتش افروخت که تا اندر چراغش روغني سوخت به پيکرشان بسي چوب ستم آخت ستوني تا به زير قصرش انداخت هزاران نقش باطل کرد ترسيم بهم شد تا ز برقش تار هر سيم جگرها شد از او در خون دل غرق منور تا که آمد کاخش از برق برستاخيز و فردا فرد قهار کشد ز و سخت کيفرهاي بسيار سر پل ذات ايزد را مقام است ستمگر را بکار انتقام است امانت را هر آنکس خوار بشمرد به صحراي خيانت روي‏آورد ز بدبختي تن و جان را بفرسود از آن زشتي خودش پاکيزه ننمود چنين کس در دو گيتي خوار و رسواست ز هر کس خوارتر اين کس به فردا است هلا بدتر خيانت نزد داور که باشد کيفرش از هر چه بدتر خيانتهاي امت هست با هم وز اين ره هر چه بدبختي فراهم خيانت رشته‏ها را بگسلاند به روي خاک هر امت نشاند نمايد بر طرف حسن تفاهم کند ايجاد دوري و تخاصم درآميزد بهم هر زشت و زيبا کند در بين مردم کينه برپا ز هر غشي به گيتي زشت تر غش که اندر جان خلق افزود آتش بود آن غش که پوشد پيشوا چشم نگيرد بر ستمگر بهر حق خشم ستمکش را چو او ننمود ياري شود در ملک پيدا زشت کاري ز نيکي بسته گردد در گه و باب شود عدل از ميان يکباره ناياب


صفحه 101.