خطبه 025-رنجش از ياران سست











خطبه 025-رنجش از ياران سست



[صفحه 171]

شنيدستم که چون بسر ابن‏ارطاه که بد با خسرو دين در معادات به جيش شاميان بد مير و سرهنگ به پيکار علي بسته کمر تنگ چو ديد از کوفيان اهمال و سستي به کار دين و کشور نادرستي دل آسوده سپاهي کرد همراه شبيخون بر يمن آورد ناگاه بسي خون ريزي و بس هتک حرمت شد از آنان بر اهل آن ايالت دو فرماندار آن شاهنشه ناس سعيد ابن‏نمران و ابن‏عباس چو تاب جنگ را در خود نديدند سوي کوفه گريزان ره بريدند علي چون آگه از اين ماجرا شد به تن پيراهن صبرش قبا شد به چشمي خون فشان قلبي پرآذر مکان بگزيد اندر عرش منبر اشارت کرد با لحني معاتب مر اهل کوفه را اينسان مخاطب ز گلشن نيست سهمم جز شکوفه ز کشور نيست بهرم غير کوفه يمن را مي‏کند دشمن تصرف من اندر کوفه با آه و تاسف الا اي کوفه اي کانون افساد که اهلت داد دين و ملک بر باد ز خاکت بر هوا گرد و غبار است ز هر طرفت به پاکين و نقار است قبيح آرد خدا روي تو و زشت رخ اهلت سيه بادا چو انکشت ز مردانت مرا خونها به جام است عدو را سکه دولت بنام است معاويه قدح سرشار نوشد خلافت را به تن خلعت بپوشد علي ته کاسهاي چرب و چرکين نصيبش اف بر اين دوران ننگين

[صفحه 172]

مرا گفتند که بسر ابن ارطاه که دارد با معاويه مواساه ز شام او اسب کين و فتنه انگيخت بسي از مسلمين بر خاک خونريخت به حق سوگند در نزديکئي زود همي بينم که اهل شام مردود چو گرگان که به روبه خيره گردند بدينسان بر شماها چيره کردند شما را امر دائر بر نفاق است و ز آنان کار محکم ز اتفاق است به امر باطل خويش استوارند همه بر عهد و پيمان پايدارند تمامي گوش بر فرمان ستاده دل و جان در ره شيطان نهاده امام خويشتن را از شناعت کنندي کورکورانه اطاعت به کوه آتش و در لجه آب شوند اندر بدون بيم پاياب به هر روزي به هر سوئي بتازند به خون و مالتان خوش دست يازند شما را خون غيرت بر نزد جوش نيايد يادتان زان شوکت و توش نباشد چون بشريانتان حميت نخيزيد از پي دفع بليت هنرتان هست نافرماني من خيانت بر امانت داب و ديدن نه اندر دينتان رشد و صلاحي است نه در دنيايتان فوز و فلاحي است شما را في‏المثل بر ظرف چوبين امين گر سازم اي قوم کج‏آئين از آن ترسم که بند آن گشائيد تبردستي چو دزدانش ربائيد خدايا من از اين امت ملولم ز جان مشتاق ديدار رسولم دلم از دست اين مردم به تنگ است از اين پس شيشه صبرم به سنگ است ز ماتمها و محنتها و اندوه به

دوش دل مرا باريست چون کوه چها از جور اين امت کشيدم چه سختيها که در اين راه ديدم نه من تنها از اينان گشته بيزار که اينان نيز بينند از من آزار نه من از ديدن آنان به اکراه به آنان هم منم خار سر راه چو خوش باشد که از اين قوم پرشر عوض بدهي مرا قومي نکوتر به من ده ياوراني اهل تقوا به دين بينا و بر دنيا توانا مطيع امر من در سخت و سستي رفيق ره به رنج و تندرستي به آنان هم امامي بدتر از من بده تا برکشدشان پوست از تن کند مذبوحشان چون گوسفندان کشدشان در به حبس و زجر و زندان مسلط کن بر اهل کوفه حجاج ربايدشان چو گنجشگي که دراج نه رحمت بر بزرگ آرد نه کوچک نبخشايد به مرد پير و کودک بسان غنچه نشگفته در باغ به دل دارم از اينان من بسي داغ خداوندا تو دلهاشان بسوزان ز جانشان نار حرمان بر فروزان نمک آنسان که بگدازد به تيزاب درون سينه دلهاشان بکن آب به حق سوگند دارم دوست بسيار کنم تبديل اين قوم پرآزار تمامي را فقط با يک هزاران سوار شير جنگ و تند جولان ز خيل ابن فارس ابن غانم تمامي همدل و هم‏پشت با هم به هر کاري که آنان را بخواني شتابندي چو ابر آسماني چو باد و آب و آتش جمله بيباک نشانند ار فلک خصم است بر خاک چو آن ابر سريع‏الس

ير بي‏آب پي دشمن کشي بي‏صبر و بي‏تاب


صفحه 171، 172.