نامه 017-در پاسخ نامه معاويه











نامه 017-در پاسخ نامه معاويه



[صفحه 66]

به صفين چونکه شد از جنگ دلتنگ معاويه بزد نيرنگ را چنگ بدوک مکر بند شيطنت رشت ز کلک حيله بر شه نامه بنوشت که ما را آسياي جنگ فرسود عرب زودا شود در پهنه نابود اگر که شام را با من گذاري زمامش را به دست من سپاري به فرمان تو گردن مي‏گذارم خودم از بندگانت مي‏شمارم چو شاه دين مزور نامه‏اش خواند ز لعل اينگونه ياقوت تر افشاند نمودي شام را درخواست از من به ديروز و زدم از دادنش تن بدان رائي که در حق تو ديروز مرا بد اندر آنم ثابت امروز نه ديروز و نه امروز و نه فردا نسازم بهرت اجرا آن تقاضا ديگر آنکه سفالين مهره سفتي سخن از بيم جان از جنگ گفتي نوشتي آسياي کين و ناورد ز مغز پردلان جز گرد ناورد عرب از پهنه پيکار شد کم فرو اين اژدهاشان برد در دم ز جيش شامي و حبذ عراقي ز بس شد کشته چيزي نيست باقي هلا هر کس که اندر دشت پيکار به راه حق بخاک و خون طپد خوار نميرد در جهان جاويد و زنده است به جنت نزد حق روزي خورنده است و گر کس کشته شد در راه باطل در آتش از سر زين کرد منزل مثال جيش و ما و تو چنين است بنور اين يک بنار آن يک قرين است ديگر اينکه ز راي پرمساوي گرفتي خويش را با من مساوي نوشتي چون تو داراي جيوشم تو ت

ا در کوششي من هم بگوشم همان بهتر که دست از هم بداريم به صلح و سازش ار کين روي آريم ز بس کفر و ضلالت را براهي در اين موضوع هم در اشتباهي تو داري شک و من مرد يقينم تو دنياجوي و من جوياي دينم ز ايمان جند من در کار جنگ‏اند سپاه تو ز شک اندر درنگ‏اند مر اين جان ميدهد در راه ايمان ز بي‏ايماني آن يک در غم جان به ميل دل عراقي در ستيز است ولي شامي دلش سوي گريز است بحق اين گفته‏ات هم بد منافي که گفتي زاده عبد منافي بلي من هم گراز دين نيکبختم کهن شاخي ز بيخ آن درختم وليکن در شئون زندگاني شما را نيست با ما هم عناني به هر چيزي ز يکديگر جدائيم شماها با هوا ما با خدائيم مرا اجداد قرن افتخاراند پدرهاي تو يار ننگ و عاراند اميه نيست چون هاشم به فرهنگ به عبدالمطلب ني حرب همسنگ چو بوطالب ابوسفيان نباشد که هرگز طالب يزدان نباشد به احمد آنکه در دين بد مهاجر کجا باشد چو آن مردود و کافر بدست جيش دين آن‏کو اسير است کجا مانند سالار و امير است نسب ز آنکس که چون خورشيد پاک است نه چون آنکه تبارش عيبناک است جوانمردي که بر حق هست مايل نمي‏باشد چو آن دلبند باطل به مومن کي منافق بوده يکسان تفاوت در ميانشان بد فراوان خلاصه لاف را بگذار ي

کسوي به نرمي زين درشتيها نما روي به چون من از پدرهايت مکن ناز سزد سازي ز ننگ آنان ز سر باز که آنان سيرتي ناخوش گرفتند به دوزخ جاي در آتش گرفتند تو از دوزخ اگر خواهي کرانه مباش اندر ره آنان روانه زهي آن ناخلف فرزند کج راي که جا پاي اسلافش نهد پاي پدر با کفر در نار ارنگون شد پسر را بايد از آن ره برون شد چو ما اينها تمام از کف گذاريم يکي فضلي دگر در دست داريم که از هر فضل اشرف هست و افضل ز هر مجد و کرامت پيش و اکمل عزيزان پيش آن خوار و نژندند و ليک افتادگان ز آن سربلندند بود آن رتبه کز ما است احمد ز چرخ ما درخشان شد محمد به ما اين موهبت را حق پسنديد رسولش را ز ما بر خلق بگزيد در آن دوران که پذرفتند آئين عرب مي‏زد به گردن رشته دين ز امت دستهايي خواه ناخواه شدي وارد به شرع و راه آن شاه تو و باب تو بوديد از کساني که مي‏کرديد بي‏دين زندگاني به اسلام ار چه بوديتان تظاهر ولي دلتان بدي از کين آن پر بظاهر طالبش گشته به ناچار به باطن بوده از آن سخت بيزار بدان دنياي خود را کرده آباد وليکن آخرت را برده از ياد


صفحه 66.