نامه 012-به معقل بن قيس الرياحي











نامه 012-به معقل بن قيس الرياحي



[صفحه 49]

چو پور قيس معقل را سوي شام روان مي‏داشت شاه نيکفرجام ز هر لغزش نمايد تا ورا دور چنين در کار جنگش داد دستور بترس از آن خداي فرد قهار که ناچارش ببيني آخر کار بجز با آنکه با تو ميزند رزم مکن رزم دگر افراد را عزم ز سربازان که باشندت به همراه رعايت کن از آنان اندر اين راه ميان روز که خور گرم تابش هواي دشت باشد همچو آتش سپاهت را زگرما پاس ميدار پي آسايش آنان را فرود آر به قيلوله به ظهر آرند گور و که اندر جان و تن يابند نيرو به صبح و عصر چون گردد ملايم هوا را طبع شو ره را ملازم شترها را به مرتعها بده سر بکام دل زنندي تا در آن چر کنند از خويش رفع خستگيها ز تن گيرند رنج ماندگيها مقرر گرده چون يزدان که در شب بياسايد بشر از تاب و از تب تو چون بيني که شد شب بر سر دست به سر دستار مشگين دهر بربست به سربازان بگو تا چند ساعت بخوابند و نمايند استراحت سيه پرچم چو شب درهم نورديد درخشان اختر شبگرد گرديد نسيم از هر طرف گرديد پويا خنک آمد هواي دشت و صحرا فلک باريد نور و روح و ريحان سحراندر فضا گسترد دامان دهان صبح همچون غنچه خنديد جهان بر تن لباس نور پوشيد بخوبي و خوشي آنگاه کن سير در اين سير از خدا يابي بسي

خير از آن پس دشمنت را چون بديدي به پيشش سدي از آهن کشيدي چنانکه دل بود در جوف پيکر چنين مي‏گير جا در قلب لشگر صفوف خويش را بنما مرتب مهيا ساز هر جا مرد و مرکب به آنان ني چنان نزديک ميباش که آن نزديکي آرد کين و پرخاش فروزان از تو گردد آتش جنگ شود نام نکويت همسر ننگ نخستين نار کين هر کس برافروخت به اخگر جان خويش اول زمان ساخت مشو از دشمنت نيز آن قدر دور که آن دوري شود برترس منظور به تو خصمان کج سرخيزه گردند دليرانه به جيشيت چيره گردند ره حدوسط را پاک بگزين نه نزديک و نه دور از پهنه بنشين حريفت گر قرين بازشتخوئي است ز تو مطلوب در آنجا نکويي است در اول پند را کن نامه عنوان به آب مهر نار قهر بنشان بکن يادآوري فرمان و طاعت که بگذراند سر در بند بيعت چو نرمي از درشتيها نپذرفت سخن از جنگ جاي آشتي گفت پس آنگه از ميان تيغ سرافشان برآر از مرکبش برخاک بنشان بر او از چار سو مي‏تاز يکبار چنان طومارش اندر هم بيفشار ز مغزش بار کبر و کين برون کش سر از تن دور و تن در بحر خون کش که از تيغ زبان چون کار نايد زبان تيغ اندر کار آيد چو پيک اندر ميابخي شد معطل به پيکان امر بايد داد فيصل


صفحه 49.