نامه 010-به معاويه











نامه 010-به معاويه



[صفحه 39]

چو پور هند باز از نامه دم زد به پاسخ شه چنين بر وي رقم زد چه سازي آن زمان که مرگ سويت بتازد سخت بفشارد گلويت ز جسمت جان ربايد از سرت هوش کشد از زشتکاريهات سرپوش کند آن طينت ناپاک پيدا نهانيهاي افعالت هويدا ز دنيائيکه از تو هوش بستاند به تو خود را به صد زيور نماياند به زرق و برق آن دادي دل از دست ز جام عيش و نوشش سرخوش و مست نمودي دعوت او را اجابت گشايندت ز پي برديش طاعت فرامينش بگوش جان شنودي قوانينش همه اجرا نمودي اجل تا بر سرت چون شير تازد تو را از چيزها آگاه سازد که ديگر رستگاريها از آن چيز ميسر نيست و هست آتشي تيز عيان بيني بديهاي جهان را که اکنون گشته دلبند آن را وليکن بسته آنجا راه چاره است فروزان بر تو از دوزخ شراره است معاويه از اين کج راه باز آي کنون خود را از آن هنگامه واپاي حساب و حشر را قدري بينديش پي روز پسين فکري کن از پيش خيال خام را از سر بدر زن براي مرگ دامن بر کمر زن ستمگر شاميان را حرف مينوش بدلکش پند من با هوش ده گوش و گر نشنيده بيرون گردي از راه تو را لابد کنم از راز آگاه بدان هستي تو آن پرکبر مردي که همواره بدين اندر نبردي ز شيطان بسته اندر گردنت بند تو را آن ديو ان

در بند افکند به ميل و خواهشش از تو رسيده چو خون اندر رگ و جانت دويده نه او از تو دگر برمي‏کند دل نه تو آئي به سوي حق ز باطل معاويه به من برگو به امت کجا و کي شما را بد رياست چه موقع بد شما را پيشوايي به خيل خلقتان فرمانروايي که بهر آن تو مرکب ميجهاني به سر سوداي آن مي‏پروراني مگر گشته فراموشت که ديروز پيمبر شد به بوسفيان چو پيروز بسان بردگانش کرد آزاد شدش خرسند و شادان قلب ناشاد به خواري تمام از پيش راندش ميان بندگان خود نشاندش دگر اقوام و اعمام تو را من به چاه بدر دادم دوش مسکن نياکانت تمامي نابکارند ميان آتش اکنون جاي دارند حمامه جده‏ات بودي زناکار دگر بد مادرت هند جگرخوار تو که اکنون بدين در جنگ و حربي بدان نوباوه صخرا بن حربي چنين پيشينه‏ها داري بسي زشت که ننگين‏اند و بايدشان ز کف هشت نيم منکر که تو داري سوابق و ليک آنها شقاوت را مسابق چو آنها را به ننگ و عار راه است مرا ز آن جانب يزدان پناه است بترس از اين دورنگي و دورويي بکن رويي به سوي نيک خويي فريب و آرزو را جنگ برتاب دو روزه عمر خود را نيک درياب به يکجانب بنه اين ژاژخايي ز نخ کم زن مکن هرزه درايي به بي‏شرمي به نامه تا کي عنوان کني نام سپاه و اسب

و ميدان ز بيشه شير نر را مي‏دهي رم نهنگ از موج دريا نيست در غم چو روبه رشته حيلت مجنبان پلنگان را ز خرگوشان مترسان

[صفحه 42]

اگر که از جنون مغزت مبرا است دروغين نيست گفتارت بود راست دو لشگر را بنه از جنگ يکسوي به ميدان سوي من آوردمي روي که چشمت ضرب دستم تا ببيند بسوگت هند در دوزخ نشيند جهد از ذوالفقارم گر شراري اگر آري سر از آتش برآري شود پيدا در اين هنگامه جنگ کدامين دل سيه گرديده از زنگ نکرده دور گيتي گر تو را مست گذشته من اگر در خاطرت هست منم کان بوالحسن کاندر يکي روز به بدر از شعله شمشير جانسوز ز تو خالوي و جد و هم برادر پراندم هر سه تن را از بدن سر ابوسفيان مرا تا در احد ديد بحال خويش و بر جان تو گرييد کنون با من بود آن تيغ و بازو بدان نيرو به دشمن مي‏کنم رو از آن دوران بخود من دين ديگر نبگزيدم نه جز احمد پيمبر از آن اسلام که با ميل از آن دل بکندي گشتيش ناچار داخل بدان که در همان ره من روانم بجز آن دين هر آن دين دين ندانم بدان عزمي که با کفار ديروز بجنگيدم بجنگم با تو امروز

[صفحه 42]

گمان کردي که خونخواهي عثمان بمن مقصود شومت کرده پنهان نميداني چه راهي مي‏سپاري چه منظوري از اين پيکار داري به مغزت هست سوداي رياست بود پيراهن عثمان سياست و گر نه آن زمان کو بود محصور سرش از پيکرش مي‏خواست شد دور تو بند ياريت از وي بريدي بدست حيله در خونش کشيدي برو آن خون کنون از خويش مي‏جوي خلافت را از اين ره ترک مي‏گوي تو را گويا که بينم دير يا زود ز زحمتها رساني بر فلک دود بسان آن شتر کز رحمت بار به پشتش هست زخم نابهنجار همي از سوزش آن زخم نالد پي مرهم همي چاره سکالد به پشتت بار جنگ از بس گرانست بگردون ناله‏ات آنسان روانست سپاهت زخم تيغ و طعنه ني ز بس بينند بر پيکر پياپي ز بس کشته کز آنان روي کشته فتد گردد زمين پر تل و پشته قضايي که بر آنان گشته واقع نه بتوانند از خود گشت دافع ز بيم زخم تيغ پهلوانان به قرآن آمده ز نهار جويان کتاب الله را بر نيزه بسته برون از کيش دين چون تير جسته با حکامش تمامي بوده منکر ز ناچاري بزيرش گشته حاضر مگر از رنج بار جنگ برهند بدان ما را همي سوگند بدهند


صفحه 39، 42، 42.