نامه 003-به شريح قاضي











نامه 003-به شريح قاضي



[صفحه 11]

ز نزد شاه بود از دور... شريح حارث اندر کوفه قاضي در آن شهر از براي خود يکي دار خريد او مبلغ هشتاد دينار که از رهن و اجارت جان رهاند بخانه خويش رخت آسان کشاند خبر را چونکه شاه دين شنفتند طلب کردند قاضي را و گفتند شنيدستم سرائي را خريدي بميل دل در آن منزل گزيدي بدست خود سند متقن نوشتي گواهان را بپايش مهر هشتي نمودي ويژه خود ثغر و سدش بخود محدود کردي چار حدش بر وي مدعي هر باب بستي بدان بنوشته دندانش شکستي شريح از باب بيع خانه و دار بنزد شاه مطلب کرد اظهار چو اقرارش بگوش خويش بشنيد به چشم خشم شه در چشم وي ديد بفرمودش که در نزديکئي زود کسي گردد بنزديک تو مشهود کز او ويران شود بيت وجودت نه بيند هيچ سرخط و شهودت از او ويران شود ارکان هستيت شکستن خواهد او طاق درستيت نه از حجت بپرسد نز گواهت نه حدت سد کند راهش نه راهت ز بالا در سرايت پا گذارد چنان با پنجه نايت در فشارد که جان از خانه جسمت گريزد ز بنيان وجودت گرد خيزد کشد با قهر از اين منزل برونت بگور تنگ سازد سرنگونت در آنجا بي‏انيس و مونس و کس مکان مارت اين مغز مهوس نکو بنگر شريحا اندر اين کار سراي گور تاريکت بياد آر مباد اين خانه که با زر خريد

ي بساط زندگي در آن کشيدي بهايش باشد از مال يتيمان زر آن دسترنج بينوايان نه پردختي گر از مال حلالت بها، بادا بدي بر روز و حالت در اين سودا بدي گربي تحاشي ز مال غير وجه ار داده باشي سراي آخرت دادي بدنيا بود خسران اين سودا هويدا بجاي سود بر جانت زيان است شرار دوزخت بر جان جهان است به هنگاميکه در کار خريدن بدي آن خانه را گر جانب من شدي بهرت نوشتم يک قباله که باشد در جهان بهتر رساله خلايق آن قباله چونکه خواندند دل از خانه خريدنها رهاندند تو هم آن خانه هشتاد دينار بيکدرهم نمي‏گشتي خريدار بدانکه نسخه آن خانه اين است نويسنده‏اش اميرالمومنين است بدانيد اين سند زان داروخانه است که برخواري خريدارش نشانه است يکي بنده که بس زار و ذليل است اجل او را بنا بودي دليل است خريدار آمده است اين مرد از آن مرد که خواهد مرگ گرد از وي برآورد بدو نزديک و هم حتم است مردن ببايستش ز خانه کوچ کردن چنين کس از چنان کس شد خريدار سرائي در سراي مکر و ادبار بود آن خانه در شهر تباهان که بر اين چار حد محدود شد آن چو عثمان بن حنيف از جانب شد بشد والي و فرماندار بصره يکي از بصريان گستر و خواني بخواند او را براي ميهماني ز خوي نيک آن دعوت اجابت ن

مود عثمان و شد در آن ضيافت بريدي اين خبر اندر نهان گفت مگر با شاه و سخت آن شه برآشفت ز نوک خامه آتش پاره باريد چنين اين نامه بر عثمان نگاريد شنيدستم يکي از رادمردان تو را کرده است اندر بصره مهمان مهيا کرده انواع خورشها لذيذ و چرب و شيرين و ترشها ز شربتها که کمتر ديده ديده مرتب پيشت اندر سفره چيده کشيدي تو قدح لبريز و سرشار تعارف بود و نوشانوش در کار بحرص از آن غذاها سير خوردي فقير و گرسنه از ياد بردي مرا درباره‏ات نيکو گماني از اين بد نيکتر در زندگاني ندانستم شوي مهمان بر آنان که ره نبود فقيران را بنانشان پذيرايي نمايند از توانگر وليکن ناتوان رانند از در رخ نادارشان چون زعفران است ز دارا رخ برنگ ارغوان است چنين دعوت بدان پذرفتني نيست طعام اين چنين کس خوردني نيست بدين جاهات از اين پس گر که خواندند بصدر مجلست اندر نشاندندمر آن بيچاره لال اندر جواب است همان رسوائيش بدتر عذاب است رسد ناگاه فرمان خداوند که هر کس را سزاي کرده بدهند بيارامد تقي در ناز و نعمت نگون گردد شقي در نار و نقمت در جنت به نيکويان شود باز بدان با آتش سوزنده انباز در آن هنگام دانند اهل باطل که باشد تا چه پايه کار مشکل زيان بسيار و جبران ن

اپذير است وز آنان منتقم حي قدير است جزاي نيکي و زشتي کماهي بلي عقل و خرد دار و گواهي ولي عقلي که آن وارسته باشد بود پاک از هوسها رسته باشد بري باشد ز تقييد علائق بود در بند ادراک حقايق که هر کس بسته نفس و هوا شد زا ادراکات روحاني جدا شد


صفحه 11.