خطبه 023-در باب بينوايان











خطبه 023-در باب بينوايان



[صفحه 161]

خدا را مي‏برم اول نيايش نبي را مي‏کنم دوم ستايش سوم چون سلک مرواريد باران که مي‏بارد ز گردون در بهاران نمايد کوه و دشت و بيشه سيراب چمنها را فزايد رونق و تاب به قدر طاقت و گنجايش خويش از آن هر خاک گيرد بي کم و بيش به کوه و بيشه افزونتر ببارد که در آن لاله و نرگس بکارد دهد بر دختران بکر بستان ز آبي و ز سيب و نارپستان چو مريم جمله را آبستن از باد کند وان بوستان از ميوه آباد ولي در آن زمين که شوره‏زار است گياهش تلخ و... و خار است به حسب اقتضاي طبع کمتر در آنجا ابر پاشد در و گوهر نهان باشد صدفها چون به دريا گهر را در صدفها ميدهد جا چنين از جانب خلاق واهب رسد بر خلق ارزاق از مواهب به هر نفسي به قدر وسع تقسيم نموده رزق را برنامه تنظيم گره از چهره‏ها بايد گشادن به تقسيم خدا گردن نهادن يکي را او ز حکمت کرده دارا کفش زرپاش و دل مانند دريا که از دست سخي و ز نيکبختي بگيرد دستها در روز سختي دگر باشد مثالش همچو گلشن که از ديدار او دلها است روشن به خاطرها است از وي نور اميد ز شاخش دست کوته ميوه‏ها چيد وليکن ديگري را کرده نادار به صبرش امر فرموده است ناچار که تا گيرد نظام کون رونق نماند چرخ اين گرد

ون معوق خنک آن مرد نيک کارديده طمع از مال و ثروتها بريده نبرد از خواهش دل بر کسي رشگ نباريد از طمع پيش کسي اشگ به مال و دولت همسايه مفتون نگشت و خيمه زد زين هر دو بيرون نبخشيد آبرويش صدف وار چو گنجي اين گهر را شد نگهدار چنين کس گر قمار عشق بازد به گوهرهاي عزت دست يازد بود حالش چو آن شخص مقامر که چون نزد حريفش گشت حاضر ز تير اولين کش در قمار است بسود از آن دلش اميدوار است و گر کس آبروي خويش را ريخت ز پستي گرد ره بر فرق خود بيخت طمع بگزيد و صبر از کف رها کرد چگويم کو به جان خود چها کرد بود اين شخص چون آن شخص قمار کز اول باخت هستي را به يکبار نصيبش زين قمار آمد غرامت نباشد در کفش غير از ندامت بلي آن پاک مرد با فطانت که دوري جست از رشگ و خيانت دو چيز نيک از درگاه يزدان هماره چشم دارد در ره آن يکي بر امر حق لبيک گفتن به بزم قرب حق آسودن خفتن ز محنتهاي گيتي پاک گشتن ره عشق و محبت درنوشتن ز دنيا رستن آسودن به عقبي لان الاخره خير و ابقي دگر داراي اهل و مال گشتن بري از فقر و سوء حال گشتن به چنگ آوردن دنيا و هم دين بري گرديدن از هر زشتي و شين ز صبر تلخ شيرين ميوه چيدن ز طعن اهل دنيا وارهيدن چه داند آنکه دستش خالي

از مال ز شب تا به سحر که چبودش حال چه يزدان کرده بهر او مقدر چه رزقي گشته بهر او مقرر مکانش صبح در قصر جلال است شناور يا که در درياي مال است جهان زين چيزها بسيار دارد بسي زين گونه کار و بار دارد بسا تن که شبانگه بر سرش تاج سحرگاهان بخشتي بود محتاج بسا پيکر شبانگه آهنين بود به خواري صبح در زير زمين بود بسا کس بر تنش ديبا دمي پيش دمي ديگر زند کرمش به تن نيش به نان شب بسا کس بود محتاج شب و روزش فلک زد بر سرش تاج به شب دستش تهي از دولت و مال به صبحش جاري اندر قصر اقبال بسا کس بوده عمري در تباهي بنا که شد ببامش باز شاهي خوشا آن کس که دامن در کشيده از اين دنيا واهاش وارهيده ز غوغاي جهان گوشش بياسود بدين آلودگيها تن نيالود ز قوم و خويش و از فرزند و از زن ز مال و دولتش در چيد دامن امل بگذاشت و اعمال برداشت براي آخرت تخمي نکو کاشت از آنچه حق بترساندش بترسيد به هر راهي که حق گفتش بگرديد عمل گر کرد از بهر خدا کرد بدون سمعه و عجب و ريا کرد براي غير حق گر کس عمل کرد چو خر خود را گرفتار وحل کرد براي هر کس از روي رياکار نموده هست از او اجرت طلبکار سئوال از حق کنم جاي شهيدان نمودن زندگي مانند نيکان به خيل انبياء دمساز

گشتن ز هر رجس و ز هر بد بازگشتن

[صفحه 164]

ببايد صاحب عقل و بصيرت بداند قدر اقوام و عشيرت عشيرت بهر انسان پشتبان است هميشه ياورش از قلب و جان است هماره جانبت آنها رعايت کنند و دشمنان از تو کفايت به سختيها تو را پشت‏اند و ياراند به هر درد و به هر غم غمگساراند بر آنان گر کني صد ره ترش رو نيارندت خم از رنجش به ابرو هر آن مردي که بي قوم است و خويش است ز تنهائي هميشه سينه‏ريش است ميان مردمانش قدر و مقدار نباشد بيند از مردم صد آزار درخت هستي او را ثمر نيست بدون ميوه شاخي را اثر چيست

[صفحه 165]

ز خويشان هر کسي ببريد پيوند به تيشه ريشه و پيوند خود کند به مال خويش بايد مرد عاقل نمايد قوم و خويش خويش خوشدل از آنان خوش نمايد ميهماني کند از جان و از دل ميزباني که آنها هم ز جان گردند يارش به هر پيشامدي تيمارخوارش فتد ذکر جميلش بر زبانها کند بيگانه از وي داستانها نکو نامش شود زيب محافل خلايق جا دهندش بر سر دل ز انسان زندگاني کردن او بود حاصل که ماند نام نيکو اگر نام نکو از آدميزاد بماند بهتر از صد قصر آباد شهان بس قصرها بنياد کردند ولي بس قلبها ناشاد کردند چو بد بنيان قصر از قلب ناشاد چو دل طاقش شکست و بر سر افتاد ببين از بيستون و از خورنق که شد آن هر دو قصر از سر معلق مقرنس طاق کسرائي خراب است نگارش جملگي نقش بر آب است ولي تا شمس در گردون روان است به گيتي نامي از نوشين روانست گذشته سالها از عصر شيرين که پابرجا است نام قصر شيرين بدان اي دل که تا دل در زمانه است ز نام نيک در دلها نشانه است مبادا يک نفر از قوم و خويشان که مي‏بينيش نادار و پريشان ز فقر از وي کني بي‏اعتنائي دل محنت کشش را خون نمائي به ناهنجار رخ از وي بتابي فزون اندر دلش سازي خرابي بشوي از چهرگان گرد ملالش بکن دلجوئي و مي‏بخ

ش مالش ندارد ره چو در روزيت نقصان به خويشان پس بکن با مالت احسان به مال خويش هر کس دست بگشاد به احسان حق دوچندانش عوض داد ز قوم و خويش خود هر کس کشد دست شود از جام فخر و کبر سرمست هزاران تن کشد دست از سر او شود خالي ز نقش پا در او ز صد تن گريه که يک تن دست برداشت دو صد تن دست از اين يک تن به سر داشت ولي گر کرد بي‏کبر و تحاشي خوشي و نرم‏خوئي با حواشي به نرمي کرد دلجوئي ز هر يک ز دلشان کرد گرد زنگ را حک به دل تخم ودادش را بپاشند به پيشش دستها بر سينه باشند دو صد چندان شود صدق و مودت روند اندر ره مهر و محبت


صفحه 161، 164، 165.