خطبه 238-درباره حکمين
[صفحه 213] چو ختم جنگ صفين با حکم شد دل شاهنشه دين بس دژم شد از آن پيشآمدش جان سخت فرسود به جند بيوفاي خويش فرمود سپاه شام بس دل سخت و پستند گروهي ناکس و بداصل و مستند ز خون پاک رگشان هست خالي نسبشان هست زشت و نيست عالي به هم مخلوط جمعي تيرهجانند ز هر آميخته برچيدهگانند نه در سر دانشي و ني به دل دين تهي سرشان ز مغز و دل پر از کين ببايدشان ادب تعليم دادن در فرهنگشان بر رو گشادن به هر ره دست آنان را گرفتن نمودن نيک و بدهاشان نهفتن به سرشان حکم و فرمانها براندن زمام امر از کفشان ستادندن که اينها نيستند از اهل هجرت نه از انصار دين و بابصيرت نه ز آنان که به يثرب داشته جاي نه از قومي که ايمان کرده برپاي خلاصه مردمي بي بند و بارند بما دون هدف در گير و دارند معاويه بر آنان شد چو مردار بر او گرد آمده آنان مگسوار مرا اين غم جگر کرده است پرخون که اينسان مردمان ناکس و دون شماها را نمايند آلت دست به مقصد با شما گردند پيوست بگردنتان نموده راي تحميل ز دل بار غم خود داده تقليل يه تير مکرتان کرده نشانه ز زير جنگ خالي کرده شانه چو عمروعاص را دارند خوش دوست اشارتها همه با حيله اوست خلاف ميل چون از او نبيند برا ي امر تحکيمش گزينند شما ليکن کسي را که به دلخواه نباشد طبع سخت از وي به اکراه حکومت را به دست او سپرديد هلا در امتحانش پاک مرديد عنان عقل عمرو از وي ستاند سر خاک سيهتان مينشاند نمايد نامتان انباز با ننگ کند ختم او به نفع خصم ما جنگ ابوموسي مرا از دشمنان است هوا و ميل او با شاميان است نديديدش به جنگ بصره ديروز به من ميخواست جيش طلحه پيروز دوروئي را به دلها خار ميکاشت ز من ياران من را بازميداشت بگفت اين جنگ باشد فتنه سخت که بايد بر کران بردن از آن رخت کمان را زه نميبايست بستن غلاف تيغها در هم شکستن اگر آن روز ميبودش سخن راست چرا امروز حاضر اندر اينجا است وگر بوده دروغ آن ادعايش به لغزش هست در ايمان دو پايش نهادن در کفش امر حکومت خطا هست و خيانتها به امت روا باشد بر او تهمت نهادن نکوهش را برويش درگشادن هلا فکري به مغز امروعاص است ذخيرت آن بر اين هنگام خاص است بدرانيد نقشش را چو کرباس حريفش نيست غير از ابنعباس اگر عمرو است روباهي دغلباز در دانش به عبدالله بود باز کنون فرصت رها از کف نشايد در اين ميدان جز او مردي نبايد حکومت را ز آراء ثوابش ز جان و دل نمايد انتخابش بلاد دوردست دين بدين کار شويد از يو رش دشمن نگهدار بلي گر مرد دين گيرد وکالت ز ملت کي شود بر دشمن آلت به نيروي خرد و ز حسن تدبير کشد بيگانه چون رو به زنجير ندارد او به دنيا چون نيازي کجا بر غير بدهد امتيازي به راه خدمت کشور بکوشد نه آنکه دين و کشور را فروشد به کار افکنده فکر و جان و تن را نمايد حفظ ناموس وطن را ولي گر فيالمثل بر عکس شد کار به ملت کار مشکل گردد و زار ز هر سو خصم چنگ کين کشايد باستعمار کشور را ربايد چو او جز سود خود چيزي نداند به سر سوداي رشوت پروراند به بيگانه همي در بست و بند است موکل را بکار ريشخند است فتد از کار چرخ اقتصادي به کشور حملهور گردد کسادي شود تعطيل بازار تجارت کند مردم گرفتار خسارت چو شد فقر عمومي زين ره ايجاد شود مفتوح باب جور و افساد به جان يکديگر افتند مردم ز کفها گوهر ايمان شود گم پذيرفتار آئين کمونيست شوند از اين ميانه دين شود نيست گناهش گردن آن بد وکيل است که يک ملت از او خار و ذليل است نميبينيد در هر شهر و بلدان چگونه با شما جنگند خصمان به سنگ سختتان تا چنگ يازاند به تيغ و تير در امصار نازاند همانا قصد آنان پايتخت است پي سر حد ز پاي تخت سخت است چو خاک مرکز از دشمن به آب است به کلي کار يک کشور خراب ا ست و گر در ملک مرکز پايدار است بسر حد روستايي گرم کار است
صفحه 213.