خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت
[صفحه 207] به پيغمبر ز دست خيل کفار چو اندر مکه شد آزار بسيار قريش انباز شد با هم به کينش بيازردند جان نازنينش سر راهش يکي خاشاک ميريخت يکي خاکسترش بر فرق ميبيخت يکي خونين پيش با سنگ ميکرد يکي از سيلي رخش گلرنگ ميکرد يکي بر حلق پيچاندي عبايش يکي با پنجه ميافشرد نايش يکي زد از مسخر نيش خندش بسر افکنده عضو کو پسندش يکي کاذب ورا کذاب ميخواند يکي کافر ورا مرتاب ميخواند به راه دين وليک آن سرو دلجو ستم ديد و نميزد خم به ابرو براي کشتنش آن زمره پست حصاري گرد خانه در شبي بست مرا آن شب به جاي خويش خواباند به روي کفر مشتي خاک افشاند شدم حاضر که سازم جان فدايش ز روي ميل خوابيدم به جايش پي انگيزشم کفار نادان ز بستر کرد هر چه سنگباران براي آنکه بهر نيل منظور نکو از مکه گردد مصطفي دور به پيکر سنگ کين هر قدر خوردم به در از بسترم سر را نکردم مبادا دشمنان رويم چو بينند به دنبال پيمبر ره گزينند چنين آن مشرکان مست و مدهوش ز شب تا صبح دادم خواب خرگوش چو برزد صبحگه سر شمس خاور کشيدم همچو خور من سر ز بستر مرا جاي پيمبر تا که ديدند بسان يخ به جاي خود کفيدند نبي نيز از کف آنان رهيده به غار ثور صبح آسان رسيده سه روز و شب از آن پس مکه بودم سپس آهنگ پيغمبر نمودم به گرد راه وي ديده گشادم به جاي پاي او پايم نهادم به گردن داشتم از شوق صد طوق بيابان مينورديدم به صد ذوق فروزان نار هجران در دل من نميشد کوه و دره حائل من چنين تا در عرج گرديد منزل نشد آنجا مراد از دوست حاصل اهميت ندادم خستگي را مهم دانسته آن دلبستگي را دل از دوري يار وحي پرورد درنگ اندر عرج را تاب ناورد زدم زين ادهم عزم و همم را نمودم تندتر در ره قدم را بديدم با قبا آن سرو قامت فکنده در (قبا) رخت اقامت مرا تا بر رخ وي ديده افتاد برفت آن رنج راه از عشقم از ياد سپس با وي به يثرب جاي کرديم غم بگذشته از خاطر سترديم
صفحه 207.