خطبه 234-خطبه قاصعه











خطبه 234-خطبه قاصعه



[صفحه 134]

بدان که قاصعه اين خطبه گويند بليغان زان هزاران نکته جويند قصع را در لغت معني است نشخوار شتر آن دم که خايد در دهان خار برونش از درون آرد بخايد به دندان نرم و نيک آن را بسايد عرب در وضع چون در لغت سفت مر اين نشخوار اشتر را قصع گفت دگر اين لفظ را معني است خواري هر آن تن شد ز ثوب رحمت عاري ز جسمش برد عزت منتزع بود به قاموس اين چنين کس منقصع بود در اين خطبه چو شه از کبر شيطان سخن رانده است و از بدبختي آن ز فرمان حقش گردن کشيدن به قامت جامه لعنت بريدن لذا گرديده با اين نام موسوم شود معناش از اين الفاظ مفهوم ثنا مختص ذات کردگار است که عزت را هم او دائر مدار است سزايش ثوب عز و ارجمندي است بدو زيبا لباس سربلندي است ز خلقش خويش چون برتر کشيده است به خويش او آن دو خلعت را گزيده است ز غير خويش آن دو داشت منزوع از اين دو خلعتش خلقند مخلوع بدين دو گر کسي با وي ستيزد ز زير بار لعنت برنخيزد چو خلقش آزمايش خواست کردن شناساندن فروتن را ز تنزن همين دو خو سبب بر امتحان کرد سرافکن را ز گردنکش نشان کرد ضماير را و حال آنکه آگاه بدو سوي نهانيها ورا راه نواي آزمون در ماسوي زد يکي روزي ملايک را صلا زد که من نق

ش لطيفي را به آئين زنم در قالب ابداع و تکوين مساوي چونکه سازم ساختمانش ز روح خود دمم در جسم جانش بپا آدم چو از اين امر استاد ز پا بر سجده بايدتان در افتاد ملايک پس بامر حي معبود صفي‏الله را کردند مسجود بدان گوهر که پيدا آمد از خاک به خاک آلوده‏شان شد چهره پاک بطوف قبله حق بسته قامت به پاي از سجده کردندي قيامت چو حسن دوست ديدندي در آن رو شده خم پيش آن محراب ابرو به فرمان خدا گردن نهادند به خاک پاي آدم بوسه دادند به کبر و سرکشي شيطان شد انباز ز امر حق بزد ز آن جمع سرباز به دامان حميت چنگ يازيد به اصل خويش بر آدم بنازيد بگفتا بوالبشر از تيره خاک است منم از آتش آتش تابناک است به گوهر من از او والاتر استم به رتبت نيز بر وي برتر استم لباس ويژه حق را ز تلبيس به تن پوشيد و نامش گشت ابليس چو او بيرون ز فرمان خدا شد لذا گردنکشان را پيشوا شد ز بدبختي به سر بس خاک غم بيخت ز گردن طوق لعنت را در آويخت خدا از درگه عزت براندش به چاه ذلت و نکبت نشاندش بدو فرمود کاي ملعون سرکش شدي کافر بود جايت در آتش قباي لعنتت از من بقامت رسا گرديده تا روز قيامت جهنم بر تو و بر پيروانت فروزان است و جا بايد در آنت

[صفحه 137]

اگر مي‏خواست حق آدم گزيند ز نوري پاک او را آفريند که چشمان را شعاعش خيره سازد خرد را فکر رويش تيره سازد به وي بوئي دهد چون مشگ اذفر مشام دهر را سازد معطر به دلها خرمي را درگشايد نفسها را ز نيکوئي ربايد مثال البته اينسان مي‏کشيدش ز نور و بوي خوش مي‏آفريدش ز مشگ و نور اگر ميساختش تن بدي پيشش خلايق نرم‏گردن ز مشکين بوي مويش مردمان مست به پيش حسن حقشان دل شد از دست سبکتر کار بر افرشتگان بود وز او آسانتر امر امتحان بود دگر شيطان سر از طاعت نمي‏تافت به گردن طوق لعنت را نمي‏يافت وليکن خواست خلاق توانا به چيزي که نبودي خلق دانا کندشان امتحان و آزمايش که تا طاعت کند خلق از برايش براندازد ز پي نخل تکبر درونها را ز نرميها کند پر دگر کس گرد خودخواهي نگردد بساط عجب و نخوت درنوردد بنابراين شما از کار يزدان که مجرا ساخت اندر حق شيطان چو خوش باشد که پندي نيک گيريد ز حال زار او عبرت پذيريد به دقت بنگريدش اندر اين کار که چون در بندگي کوشيد بسيار خدا را کرده است آن بي‏سعادت به پنجه از هزاران سال عبادت که هر يک ز آن بسان عمر دوران بود نزديک با پنجه هزاران يکي سجده‏اش به مدت شش هزار است که در تاريخ ثبت و

يادگار است بدين طاعت به راه کبر تا تاخت چنان سرمايه هنگفت را باخت خدا از درگهش راندش به بيرون شد او اندر دو گيتي طرد و ملعون پس از ابليس گر کس از تباهي ز کبر آرد بسان وي گناهي کجا از خشم حق آسوده ماند بيايد قرن شيطان خويش داند بلي دور است از عدل خداوند کند افرشه از کبر در بند کشد با خشم از جنت برونش به دوزخ سازد آخر سرنگونش کند گر يک بشر ليکن همان کار به کبر و سرکشي بنمايد اصرار خداوند اندر آرد در بهشتش نيارد بل دهد جا در کنشتش بدان کافتاده دستورات يزدان باهل آسمان و ارض يکسان ندارد با کسي حق خصمي و کين به خلق خود به يک راه است و آئين حرامش بر همه مردم حرام است حلالش هم حلال از اين نظام است بکس رخصت نداده کز تکبر چو شيطان پوشد او برد تفاخر و گر از شوخ‏چشمي کس بپوشيد به شيطان در سقر انباز گرديد

[صفحه 143]

ز شيطان بندگان حق بترسيد به گرد امر و دستورش مگرديد مبادا تا که آن ديو گنهکار به درد خود نمايدتان گرفتار شما را دلپريش و خوار سازد به سرتان با سپاهش تند تازد بدانيد اينکه آن مکار بدکيش کشيده تير کيد از ترکش خويش زندتان با خدنگش تاره هوش کمان را زه کشيده تا بناگوش که اندر سينه‏تان پيکان نشاند چو بسملتان به خاک و خون کشاند نديداستيد پي در کينه افشرد به حق عزت يزدان قسم خورد که باب گمرهي را برگشايد بشر را جملگي اغوا نمايد در آن روز ار چه از غيب و نهاني سخن ميراند او با بدگماني وليک افسوس فرزندان نخوت برادرهاي گمراه حميت کساني که به کبر و فخر ياراند بدوش غول ناداني سواراند به قرآن نهي حق از ياد بردند دروغين دعويش را راست کردند مبدل بر يقين کرده گمانش به جان و دل شدند از پيروانش برايش سرکشانتان رام گشتند مطيعش همچو صيد دام گشتند ز خشم و مکر و آز و شهوت و فن کمندي از طمعتان زد به گردن بشد راز نهانش آشکارا اسير دست خود کرد او شما را ز راه دين و حقتان گشت ناهي به سختي بر بسرتان يافت شاهي به خيل و با سپاهش بر شما تاخت به دره نيستيتان ناگه انداخت به بحر مرگتان کرد او شناور به پيکرتان بزد بس زخم

منکر دو چشمانتان نبوک نيزه دراند گلوهاتان به تيغ کينه براند به گردنتان ز خشم و آز زد بند به گودال تباهيتان درافکند سوي ناري که مي‏باشد مهيا به ميل خود کشانيد او شما را خلاصه مطلب آن دشمن‏ترين کس بشر را آمد اين اهريمن و بس لذا بر دفع اين خصم بدانديش به کار افکند بايد کوشش خويش که او بر اصلتان آدم نبازيد بدو اندر بهشت عدن نازيد شرافت با نسبتان خوار بگرفت انا خير بحق بابتان گفت پياده لشگرش را با سواره نموده گرد و بگرفته سر ره که از هر سويتان با حيله و ريو به دام خود کشد اين سهمگين ديو نه بتوانيد با مکر و به دستان از او و ز لشگرش تابيد دستان چرا زيرا شماها سخت خواريد به بند ضعف و سستيها دچاريد به رختان بابهاي مرگ باز است به جانبتان بلا در ترکتاز است اگر خواهيد زين خواري رهيدن به عزتها و آسايش رسيدن ز کين‏توزي و از ناداني و خشم که در دلها است بايد دوختن چشم هر آن آتش که در سينه است سوزان ز بغض و رشگ بر مرد مسلمان ببايد شعله آن ساخت خاموش به آب حلم ديک انداخت از جوش چرا کاين آتش رشگ و تعصب که در قلب مسلمان در تلهب همان کبر و مني و خويش خواهي حسادتها و زشتي و تباهي بود وسواس شيطان کان ز ترفند بسينه مسلمين از ک

ينه افکند مسلمانان بدين بايست ياري بدين يک عزم بايد فشاري بسر تاج تواضع برنهادن تفاخر را زمام از دست دادن کشيدن گردن از بند حميت فشاندن دامن از گرد منيت زدن افسر به سر ز افتادگيها منزه گشتن از آلودگيها که اين افتادگي همچون سپاهي است کز آن ابليس و جندش در تباهي است به پيش از آنکه او با کبر تازد مگر کار شما را زار سازد شما تازيد بر وي با تواضع شويدش بند کين را در تقاطع به پيش از چاشت بر وي خورده ناهار کنيدش پاره بند و تار يکبار مبادا همچو آن خودخواه قابيل کز و مظلوم آمد کشته هابيل همان پر کبر مرد زشت خودسر که زد سنگي به مغز پور مادر شما مانند او هرگز مباشيد چو او تخم بدي در دل مپاشيد بدون آنکه از خير و فضيلت بود برتر ز هابيل از رزيلت ز فرط فخر و کبر و از منيها به دل افروخت نار دشمنيها به شيطان آن سيه‏رو آلت آمد دماغش پر ز باد نخوت آمد چه نخوت نخوتي کان زشت نادان پس از کشتن از آن شد بس پشيمان به فرق خويش چون زد آن شقي مشت در اول بار هابيل تقي کشت در کشتار و قتل آمد از او باز بخون ناحق او گرديد دمساز چنان قتل فجيعي زد از او سر پدر بناشند در سوگ برادر از آن دم تا به دوران قيامت بريزد هر چه خون اندر هر امت خط

ي ز آن خون کشند او را به گردن طلب آن خون از او خواهند کردن بلي هر سنت از هر کس به دنيا اگر نيک و اگر بد شد سر پا بدان سنت هر آن کس گشت عامل برد ز آن شخص اول بهره کامل

[صفحه 149]

بدانيد آنکه هر يک از شماها بکار کبر پر هستيد کوشا شديد اندر زمين قومي تبهکار خداي خويش را کرديد آزار به پيکارش ز جان کرده کمر تنگ به جنگ مومنين گشته هماهنگ از اين کجراه مردم بازگرديد خدا را از خدا قدري بترسيد مجوئيد اين قدر کبر و بلندي رها سازيد از کف خودپسندي تکبر دشمنيها راست موجد دميدنهاي شيطان را مولد بدان شيطان دل بگذشتگان شيفت چنانشان از قرون پيش بفريفت که آنها در بظلمات ظلالت بيفتادند و گودال جهالت به بندش رفته همچون صيد در دام بدامش خفته خوش آسوده و رام شتابيدن به سوي امر شيطان در امتها بود يکرنگ و يکسان همه ز افتادگي و سربلندي گرائيدند سوي خودپسندي ز ناداني بکاري کرده آهنگ که آمد سينه و دلها از آن تنگ شده جام همه پر از تکبر دو اسبه تاخته سوي تفاخر ز فرمان برون و امر بزرگان همان پرکبر و نخوت مهترانتان که آنها بيشتر از عزت خويش درونشان هست از بهر شرف ريش بپرهيزيد و از آنان بترسيد اوامرشان ز کف يک سوي بنهيد که آنان آنچه بد زشت از حميت به يزدان جمله را دادند نسبت عرب را از اعاجم برکشيدند بخواري سوي آنان بنگريدند به گوهر خويشتن را ديده و الا ز مخلوق خدا جسته تبرا به احسان الهي گشت

ه منکر نبرد با قضا را سخت حاضر ز بس بي‏دانش و بي‏فر و هنگ‏اند به نعمتها و فضل حق به جنگ‏اند به کاخ کبر اينان پايه هستند خمير فتنه‏ها را مايه هستند به دشت جهل چون برنده تيغ‏اند بدان وادي چنان بارنده ميغ‏اند شما بايد که چون آنان نباشيد ز خشم و سطوت يزدان بترسيد به نعمتهاش زيبا نيست کفران سپاسي بايدش بردن بر احسان ديگر آنکه ز فرمان کساني که با زشتي نموده زندگاني ز دستوراتشان بايد زدن تن همان احکامشان اجرا نکردن کساني که خوشي هر يک (نه دل) برد و ز آنان صافتان آلوده با درد بدرد آن تندرستانتان ستردند به باطل حقتان از بين بردند اساس و پايه فسق و فجورند ملازم با گناه از حق بدورند به شيطان بارکش چون اشترانند سپاه و لشگر و فرمانبرانند به خلق ابليس با آنان بتازد و ز آنان کار طاعت زار سازد به مردم هست با آنها مزاحم زبانشان بر سخنهايش مترجم خردهاتان به آنان کرده زايل به چشم و گوشهاتان گشته داخل شماها را به پيکانش هدف کرد بدنتان کوفت زير پا تلف کرد شماها را ز کيد و مکر آنان عصاي دست خود بگرفت شيطان به امتها شما هستيد اخلاف ببايد پند بگرفتن ز اسلاف دمي با ديده عقل و بصيرت به آنان ديده و گيريد عبرت بدان گردنکشان خشم خد

ائي چسان بينيد شد در خودنمائي بلاها چون به سرشان حمله آورد چگونه تابشان سختي ز کف برد اجل رخشان چو گرد راه سائيد به خاک قبرشان پهلو بماليد شما از کبر و عجب و فخرها دور بباشيد و خدا داريد منظور جهان را پيش‏آمد سهمگين است بلاهايش چو پيکان دلنشين است

[صفحه 154]

اگر بودي بنا که (ذات) يزدان دهد بر بندگان بر کبر فرمان اجازت دادي آن بر دوستانش نمودي امر بر پيغمبرانش وليک از کبرشان خود منع فرمود تواضع را به رخشان باب بگشود به خاک راه پس آنان فتادند به درگاهش رخ و صورت نهادند براي مومنين از امر باري فرو خوابانده بال ذل و خواري رخ دلدار ديده در برابر بيفتادند چون گيسوي دلبر خود اينان زمره گوشه‏نشينان بدند و کس نکردي اعتناشان خداشان امتحان از نيکبختي نمود از رنج و بيم و سست و سختي به روز و شب گرسنه گاهشان داشت به تنشان ناخوشي و درد بگماشت که تا دانند مردم مال و ثروت نمي‏باشد ملاک جاه و عزت هلا فرزند ثروت معتبر نيست رضا و خشم حق زين رهگذر نيست بسا شخصا که دارد مال بسيار به کيفرگاه حق گردد گرفتار بسا کس کو گرسنه قرص نان است ز خشم حق برون از امتحان است به قرآن آمد اين گوهر به رشته چنين اندر کتابش حق نوشته به آنانکه به گيتي داده‏ام مال ز فرزندانشان نيکواست احوال نپنداريد کان از خير و خوبي است که بر خوبي نشان فرزند و زر نيست به مردم آن دو را اندر فزايش شوم من از براي آزمايش خدا آن بنده کز گردنکشان است و را در امتحان با دوستان است به موسي کرد هارون ياور و

عون روان در مصر بر ارشاد فرعون به پيکرشان عباها بود پشمين بکفهاشان عصاها بود چوبين ره تبليغ را پس در نوشتند بدان هئيت قدم در قصر هشتند بدو گفتند اگر گردي تو مومن بقاي ملک را هستيم ضامن کني اقرار اگر بر ذات داور به تو داريم قدرت را مقرر چو فرعون آن عبا و آن عصا ديد ز پشم و چوب از سخريه خنديد به ياران گفت از روي تعصب نمي‏آئيد زين دو در تعجب بدين وضع نژند و ذل و خواري به ملکم مي‏دهند اميدواري اگر اينان رسولان خدايند درون جامه پشمين چرايند چرا بر دستشان بند از طلا نيست ز ديبا بر به پيکرشان عبا نيست براي اين ز ياران اين بپرسيد که عزت را فقط در اين دو مي‏ديد ز دنيا ديده بر مال و طلا داشت وليکن پشم‏پوشان خوار پنداشت نموده عمر صرف کبر و مستي نمي‏دانست غير از زرپرستي

[صفحه 158]

به روزي که رسل را حق برانگيخت به گيتي نقشه ارشاد را ريخت اگر مي‏خواست بگشايد بر آنان در کان گهرهاي فراوان ز زرهائي که در هر گنج‏خانه است طلاهائي که اندر هر خزانه است ز گلشنها که انواع درختان در آن خرم چو صبح نيکبختان به همرهشان فرستد هر پرنده است و يا اندر زمين از هر چرنده است اگر مي‏خواست خود البته ميکرد بر آنها مال و زرها گرد آورد وليکن امتحان ميماند ناقص نکردي بهر حق کس کار خالص تمامي مزدها ميگشت باطل خبرها جملگي نابود و زايل براي اينکه مردم از دل و جان جهان را عاشق‏اند و مالخواهان اگر پيغمبران را زر و گوهر بدي کي ز امرشان کس مي‏زدي سر کجا ترک طلاشان خلق ميگفت به عشق و ميل دعوتشان پذيرفت پذيرفتارشان را آزمايش نشد لازم نبد مزدي برايش ثواب از حق بر آن مرد نکوکار نمي‏بود و نمي‏گشتي سزاوار نبد با نام معني را تطابق نبد مومن بايمان در توافق عبادت کردنش بهر طلا بود نه از ايمان و عشق بر خدا بود لذا بر انبيا شد بسته اين باب به تن پوشاندشان از فقر جلباب قويشان کرد در عزم و اراده به دعوت کوه‏آسا دل نهاده به همت داشتندي همعناني وليک از مال و زر در ناتواني به چشم دل قناعتشان چو ديدند به کنج بي‏

نيازي مي‏دويدند ولي چون فقرشان مي‏گشت ديدار شديشان گوش جان پررنج و آزار ور آنان را به تن توش و توان بود وگر بر خلق فرمانشان روان بود ستم کردن بر آنان کس ندانست ز قدرتهايشان بل طرف مي‏بست به سوي سلطنشان خلق گردن کشيدند و بر آنان رو نهادن ز تنگ اسبها کرده گره سخت به ساحتشان کشيدندي همه رخت بد اين بهتر براي پند مردم ز دلشان کبر و خودخواهي شدي گم ز ترس و بيم يا از ميل ايشان بدان پيغمبران آوردي ايمان وليکن مشترک ميگشت نيت نکوئيها شدندي بر دو قسمت يکي کردي به سوي آخرت رو يکي از بهر دنيا در تکاپو عبادت خالص از بهر خداوند نمي‏شد خلق دل از حق همي کند وليکن ذات پاک حي يکتا چينن مي‏خواست خلق خويشتن را که دون ترس و بيم و ميل و خواهش فقط آرند طاعت از برايش در آميزند نيتها به پاکي به دور آن عزمها از عيبناکي کتاب و انبيا دارند باور تکبر را برون سازند از سر درون ز آلودگي پاکيزه سازند به دشت بندگي نيکو بتازند به هر کس سخت گردد ابتلايش نکوتر مزد بدهد آن سرايش که پاداش بشر در امتحان است کم و افزونشان اجرت از آنست

[صفحه 163]

يکي بايد در اين مطلب نظر کرد که حق چون خلق آدم بوالبشر کرد دري از امتحان و آزمايش گشود او بر بشر از راه دانش به بي سود و زيان سنگي که بينا نبود و نيست ز آنها هيچ شنوا به احجاري که در کعبه بکار است وسيله امتحان کردگار است بعزت سنگها را برفزوده و ز آنها خانه‏اش محکم نموده براي مردمانش کرده برپاي قرارش داده اندر سخت تر جاي زمينش از بلنديها بود پست از آن نايد کلوخ و خاک در دست ميان دره‏هاي تنگ واقع شده در کوه و سنگش بس موانع شنش بسيار نرم و چشمه بي‏نم رهش دور از هم و نعمت در آن کم گياهش نيست اسب و گاو و اشتر و يا بره نگردد مغزشان پر چو خاکش دون سبزه هست و بائر چرنده‏اش نيست فربه هست لاغر چو خانه خويش را افکند بنياد چنين جائي به آدم پس صلا زد که با فرزندهاي خود بدانسوي پي طوف حريم وي نهد روي لذا شد کعبه بر دلهاي مشتاق چو کعبه عشق بهر خيل عشاق براي حج در درگاه معبود همه ساله برند از آن بسي سود درونها پر ز ياد روي جانان فرود آيند اندر آن بيابان ز جاهائي کز آبادي به دور است گياهش خار و آبش تلخ و شور است ز هر دره عميق و از جزائر در آن خاک مقدس گشته حاضر به گردنشان تمام از بندگي طوق شده طائف به

کعبه با بسي شوق درونشان در طپش از فرط تجليل فضا را کرده پر از بانک تهليل بحال هروله لبيک گويند رهي کز آن خدا راضي است پويند همه از ديدگانند اشگريزان غبارآلودگان ژوليده مويان دل از ياد جهان يکباره کنده تمامي جامه‏ها از تن فکنده بکار حج ز جان بنموده اقدام به تن پوشيده ملبوسات احرام چو موي روي و سرشان شد به تکثير تو گوئي خلقت خود داده تغيير خود آنان را به حج حق رهنمون کرد بدين کردارشان نيک آزمون کرد هويدا امتحاني کامل و سخت که از آن بندگان گردند خوشبخت چو دستورات وي با جان پذيرند سوي فردوس اعلا راه گيرند و گر ميخواستي يزدان اعلا دهد جا خانه‏اش را غير آنجا نهد بنياد آن در باغ و گلزار ميان نهرها و ارض هموار مصفا گلشني پر بهجبت و نيک درخت و ميوه‏اش بسيار نزديک ز خاکش سنبل و گل رسته باشد بناهايش به هم پيوسته باشد به صحرايش مغيلان خارها کم ز دشتش گشته رويا سرخ گندم زمينهايش همه سرسبز و شاداب ز مستي نرگسش را ديده بيخواب هواي آن فرحبخش و معطر نهاده هر بناي آن بهم سر تمامي غنچه‏اش خندان و دلتنگ ز ياقوت و زمرد باشدش سنگ کند پاکيزه همچون گوهر جان ز نور و روشني آن خانه بنيان اراده حق گرفتي گر تعلق شدي البته آن اندر ت

حقق در اين صورت بدان دلها چو مايل شدي طبعا بهم شد حق و باطل پي گلگشت و تفريح و تفرج به سويش خلق مي‏شد در تموج نمي‏شد مومن از کافر پديدار براي حق نمي‏ديدي کس آزار دلي ديگر به گرد شک و ترديد براي حج نکردن مي‏نگرديد ز سرها دست برمي‏داشت ابليس بدي مسدود از وي راه تدليس وليکن خواست يزدان چنان است که خلق خويش را در امتحان است به سختيها کندشان آزمايش که بيند کي کشد رنج از برايش به راه وي کدامين کس روان است خريدار بلايش کي ز جان است چه کس از کبر گردد نرم گردن شود از خودپسنديها فروتن که حق او را به باب فضل و احسان در آرد رنجهايش سازد آسان کند او را غريق بحر بخشش جنان گردد بفردا جايگاهش

[صفحه 167]

الا اي مردمان از حق بترسيد به گرد ظلم در گيتي مگرديد ستمگر در جهان حالش تباه است رخ خودخواه در عقبي سياه است هر آن کس ظالم است و خودپسند است ز شيطانش به تن محکم کمند است بود اين کبر از او کاري ترين بند به صيد خويش سخت اين بند افکند از اين ره هر که را او ميفريبد ز ايمانش کجا دل مي‏شکيبد چو قلب آنکه از زهر است جوشان بجوش اينسان از او دلهاي مردان به سينه هر که آمد کبر راسخ از آن آيات ايمان است ناسخ ز آثارش نگردد هيچ مانع درون مرد معجب ز اوست ضايع نه مرد دانش از آن در امان است نه آن درويش از آن آسوده جان است بود تيري ز کيش ديو ابتر نشيند در گلو آن تير تاپر از اين ناوک تن و جاني رها نيست خدنگي زين کمان هرگز خطا نيست نگهدارد خدا تا بندگان را ز تير کبر خيل مومنان را نماز و هم زکوه و روزه واجب نمود و گفت هر يک را مراقب شوندي تا مگر آسوده مانند ز عصيان خويش را يکسو کشانند ز نامحرم بماند ديده‏ها پاک شود پاکيزه جان از آهو و آک زدايند از درونها زنگ نخوت بياد آرند از حق عز و شوکت بسجده چهره‏ها بر خاک سايند تواضع را همي در راه آيند شود خالي شکمها از غذاها عمل را چنگ دريازند اعضا درون از مهر ايمان ک

رده پرضوء فقيران را دهند از گندم و جو ز گاو و گوسفند و نقره و زر دهد بر بينوايان آن توانگر مگر گيرند سود از اين عبادات شود نابود يکسر زشت عادات ز کف گردنکشيها واگذارند ره افتادگيها در سپاراند

[صفحه 170]

نظر کردم چو اندر خلق دنيا نديدم من از آنان هيچکس را که خود را در سر چيزي نکوتر بديد آن شخص از اشخاص ديگر بجز آنکه نبود آن چيز يک چيز کز آن بازار خونريزي شود تيز ندانستند چيز اهل تميزش ولي جاهل تصور کرد چيزش عيان زان چيز بود اسباب و علت که نادانان بدان اسباب آلت از آن بد جان دانا سخت بيزار ولي نادان بجان او را خريدار شما اي کوفيان من چون تفکر نمودمتان در اين فخر و تکبر بديدم نيست آن را علتي خاص در اين بحر يد خود بيهوده غواص چرا در راه گمراهي بکوشيد بهم دون جهت نخوت فروشيد تکبر کرد اگر شيطان بر آدم بر او دانست اصل خود مقدم بگوهر کردش از نخوت نکوهش بگفتش تو ز خاکي من ز آتش چو آتش بس بود از خاک بهتر لذا در رتبه‏ام من از تو برتر وگر که اغنيا در افتخارند از آن شد که فراوان مال دارند نظر کردند در اموال و فرزند شدند از کبر و عجب و فخر در بند به بيجا جام خودخواهي کشيدند نکوتر از فقيران خويش ديدند و حال آنکه هر دعوي که آنجا است ز شيطان و توانگر هر دو بيجا است شما از کبر اگر که ناگزيريد چرا اخلاق نيکويان نگيريد عرب را بد دليران و بزرگان کز آنان غرق احسان زيردستان پسنديده از آنان بد چو خصلت نبودي

فخرشان پر دون علت شما با اکتساب خوي عالي مگر گرديد اسافل را اعالي اگر اوصاف نيکويان پذيريد سيادت را مگر که راه گيريد ز همسايه حقوق ار حفظ سازيد وفاي عهدها را چنگ يازيد کنيد اجرا فرامين نکويان به پشت سر نهيد احکام زشتان بهر حالت ره نيکي نوشتن ستمکاري و جور از دست هشتن نگشتن گرد خونريزي و کشتار به مردم بستن انصاف در کار فرو بنشاندن از دل آتش خشم ز فتنه دوختن اندر زمين چشم خلاصه آنکه از اين گونه اخلاق شود شخص از بزرگان اندر آفاق از اين کردارها مرد است برتر ز مردم ني هر آن جلف سبکسر

[صفحه 175]

ز سختيها که در دور گذشته بر امتهاي پيشين شد نوشته کنون بايد کز آن رنج و بلاها به بيم اندر شويد از جان شماها دو چشمان خرد را برگشائيد در آن دوران بسي دقت نمائيد ببينيد آنکه آمدشان چه باعث که زد بر سينه‏شان تير حوادث چه کرداري از آنان زشت بوده که بر رنج و بليتشان فزوده و يا آنکه ز اخلاق نکويان چه خلقي بوده راسخ بين آنان در ايشان ارجمندي از چه راه است عدوشان از چه رو خوار و تباه است چرا غرق خوشي بودند و نعمت چرا دور از محن بودند و نقمت بدرشان چون بزرگي رحل افکند شرف با بندشان چون بست پيوند تفکر چونکه بين اين دو حالت شما کرديد بي رنج و ملالت ببايد دوري از هر زشت کردار به کار نيکشان اقدام و رفتار هلا هر عز و جاه ارجمندي است و يا هر عيش و نوش و سربلندي است از اين رو بهر آنان شد فراهم که يکسر متحد بودند با هم ز دوري برحذر بودند و پرهيز ز مهر و عشقشان آتش شررخيز به يکديگر محبت را سفارش نمودندي ز روي عقل و دانش لذا گيتي بر آنان چون گلستان بد و بردند سود از آن فراوان ولي بالعکس گر که قوم ديگر نديدند از جهان غير از بد و شر فلک پيوندشان را رشته بگسست و ز آنان مهره‏هاي پشت بشکست جهت آن شد که دلها

بود کين توز ز خصميشان درون پرآتش و سوز بسان گرگ از هم در رميدن به روي هم به چشم رشگ ديدن تمامي دستشان از هم جدا بود زمام دوستي از هم رها بود لذا اوراق آنان رفت برباد به گيتي نامشان از دفتر افتاد کمي در حال اهل عقل و ايمان بينديشيد گر که از دل و جان ببينيد آنکه گاه آزمايش چسان بودند اندر سوز و سازش همه بار بلاشان بد گرانتر ز ديگر امتان آتش به جانتر تمامي سختشان بد زندگاني به دور از عيش و نوش و کامراني به فرعونان اسير و برده بودند به سوهان ستمشان جسم سودند به زير بند و زندانشان کشاندند به آنان طعم جور و کين چشاندند پسرهاشان به پيش چشمشان سر بريدند و بجا ماندند دختر زنانشان بوده در خدمتگذاري همه مردان دچار ذل و خواري به زير يوغ استبداد و بيداد بدند بر فلکشان از درون داد دفاع و چاره را بد راه ناياب ستم را بر شده از فرقشان آب چو حق تاب توانشان در بلا ديد به راه عشق خود ز آنان پسنديد به سختي ديد مرداني صبورند بدن در نار و جان پرضوء و نورند خدا را پس نسيم لطف جنبيد بلاها را بر آنان بند بريد بدر چون آمدند از آزمايش به رخشان باز شد باب گشايش به دريا غرق شد فرعون سرکش به آبي شد از او خاموش آتش به درگهشان سلاطين ب

نده گشتند اميرانشان اسير و برده گشتند مقامي را که بودند آرزومند رسيدندش بالطاف خداوند به سر بنهاده تاج فخر و عزت به تن کردند ملبوس کرامت وليک اين موقعيت موقعي دست بر ايشان داد که بودند پيوست همه همفکر و همراي و هماهنگ به دشمن کرده با هم عرصه را تنگ همه از هم بفکر همعناني همه مسئول امر و زندگاني بعيب ملک چشم جملگي باز به رفع عيب با هم يار و انباز يکي بودند در عزم و اراده به يکرنگي چنان کوهي ستاده ز جان و دل تمامي يار با هم تمامي همدل و همکار با هم کمند حکمشان بر گردن دهر فتاد و از جهان بردند چون بهر بناي سلطنتشان يافت تحکيم ز ثغر و سدشان شد رخنه ترميم ز جام خودپرستي ناگهان مست شده دادند کار و کوشش از دست مبدل باز شد آن باس و سطوت به کندي و به خواري و به رخوت مهار ملکشان از کف رها شد ز هم دلهاي پرالفت جدا شد ز يکرنگي همه گشتند صدرنگ بهم از اختلاف آماده جنگ چو سلک جمعشان پرکنده آمد نهال عيششان برکنده آمد ز سرشان حق نعم را باز بگرفت و ز آنان مهر و عزت روي بنهفت به گيتي محو از آنان گشت آثار ولي بر جاي مانده نام و اخبار که تا آن داستانها را بخوانيد برهشان گرم مرکبتان برانيد بکوش جانتان صد گوهر پند شود از هر ي

ک از آن قصه‏ها بند که مقصد زين همه تاريخ خواندن بود از ناروائي جان رهاندن بديده خواندن و با دل شنفتن گرفتن نيک و بدهاشان نهفتن

[صفحه 181]

به فرزندان اسمعيل بايد نظر بخرد ز چشم دل گشايد مثلها بيند از اولاد يعقوب ز حالتشان بگيرد پند مطلوب کز آنان داستانها و مطالب شما را هست نزديک مناسب ز روي دقت و فکر و تدبر ببايد کرد در آنان تفکر که اندر چنگ کسراها و قيصر مصفا عيششان چون بد مکرر ز باغستان گيتي جمله مطرود به صحراهاي سوزان گشته محدود به ريگ و خاک آنان را مکان بود سموم گرمشان بر جان وزان بود به واديها که بودي زيست دشوار شرابش آب شور و سبزه‏اش خار ز خاک فقرشان بد جيبها پر همه انباز زخم و موي اشتر ببد تر جاي رخت خود کشيده مکان خود به بيغوله گزيده نه زير بال مهر پادشاهي نه اندر سايه امن و پناهي برخشان باز ني باب نجاتي نه در دنيايشان حق حياتي نبد ظلي به سرشان سايه‏گستر همه بي‏سرور و سالار و مهتر همه حالات آنان مضطرب بود ز دلها نار حسرت ملتهب بود بسي اوضاعشان آشفتگي داشت بسي اجماعشان پرکندگي داشت قرين بودند با بدبختي و جهل دچار رنج و سختي بودشان سهل ز دانش بد درونشان خالي از نور نموده دختران را زنده در گور رحم را رشته الفت بريده به درگاه بتان مردم دويده ز بس اموال از هم کرده غارت نبودي سودشان غير از خسارت دراز آمد چو آن دوران زح

مت ز حق شد باز باب مهر و رحمت هزاران ثغر و سد بسته بگشاد محمد را سوي آنان فرستاد چو دين و شرع او از جان گزيدند از آن اوضاع ننگين وارهيدند بشد محکم ميانشان بند الفت به خصمي جاگزين آمد محبت ميانشان خوان نعمتها بگسترد به گردون قصر عزتشان برآورد به باغ دانش اندر کامراني به شهر علم کرده زندگاني بسي سرشار سود از دين گرفتند ز شادي چون گلي خرم شکفتند ز فر و پرتو شرع خداوند برخ چون پسته‏شان زد دهر لبخند همه آن کارهاي زشت و مبهم بسامان گشت و نيک آمد منظم شدند اندر جهان در پادشاهي روان شد حکمشان بر ماه و ماهي شهنشاهان بر آنان چون غلامان نهاده گردن و بردند فرمان به درگهشان بلندان پست گشتند زبردستان به زير دست گشتند خراج از قيصر و کسرا ستاندند سلاطين را بجاي خود نشاندند نه رخشي سوي آنان شد سبک خيز ز دشمن ني سنان نيزه تيز ز بدخواهي نه سنگي در فلاخن نه روي ملکشان زخمين ز ناخن پلنگان پنجه در دامان کشيدند و ز آنان صيدسان شيران رميدند طنين‏انداز اندر ملک امکان چنان شد صيتشان از فر يزدان که گفتندي عرب روئين تنانند ز شمشير و ز تير آسوده جانند فلک بارد اگر شمشير و زوبين مسلمان را نگردد جسم زخمين در اکناف جهان از يمن اسلام چ

نين اندر جهان پيچيدشان نام

[صفحه 186]

چو حال رفتگان از من شنيديد در آن آئينه از دل چون نديديد بديديد آنکه در دين ارجمندي است بشر بي‏دين به خواري و نژندي است و حال اين شماها دين يزدان ز کف بگذاشتيد و بند فرمان دژي روئين که از آن دست ايام به دور است آن دژ است آئين و احکام خدا بر گردتان محکم کشانيد بدان دژتان ز زشتيها رهانيد چو حکم جاهليت زنده گرديد در آن روئينه دژ رخنه فکنديد طناب کين بحلق خويش بستيد دژ دين را حدود و سد شکستيد و حال آنکه حق بگذاشت منت بدين دين بر سر جمهور امت که با آن بند نخوت را بريده به جايش رشته الفت گزيده نکو الفت که باغش پردرخت است کنارش مرد دين گسترده رخت است ز قلب آنکه سر زد سرو ايمان غنوده راحت اندر سايه آن از اين نعمت ندامد کس بهايش و گرداند کسي داند خدايش ز هر نعمت شد اين نعمت مهمتر بر امت الفت است از هر چه بهتر ز دست از جهل گنج شايگاني شما داديد مفت و رايگاني ز هم بگسيخته بند محبت نموده زنده حکم جاهليت به نفس خويشتن ورزيده اعجاب پس از هجرت همه گرديده اعراب ز شهر علم و احکام خدايي همه گرديد سير قهقرايي پس از دانستن قانون قرآن شده نادان چو سکان بيابان همه از دوستي هم زده تن بهم خصمان جان استيد و دش

من نه از اسلامتان پيدا جز اسمي است نه از ايمان ميانتان غير رسمي است تو گوئي دين بودتان مايه ننگ کز آن فرسنگها دوريد و دلتنگ به دوري از آن داريد اصرار زبان حالتان النار لا العار بلرزانديد از جا پايگاهش بيفکنديد بر سر دستگاهش از آن هر پرده حرمت دريديد ز گردن بند پيمانش بريديد چه پيماني که بودي قلعه‏آسا ز بيم دشمنانتان اندر آن جا ز هر پيش‏آمد و هر مکر و ريمن ببرج و باره آن جسته مامن ز ناداني نمائيد ار بدان پشت به فرق خويش کوبيد از اسف مشت کمر بر کينتان گر جيش کفار ببندند و کنند آهنگ پيکار به ياريتان دگر جبريل نازل نمي‏گردد به غوغاهاي هايل در آن هنگامه انصار و مهاجر نباشد پشتبان و نيست ناصر شما با دشمنانتان نيزه و تيغ بهم بايستتان باريد چون ميغ ز يکديگر همي در جان ستاندن بباشيد و به خاک و خون طپاندن به سود يک طرف تا حي اعلا سجل فتح را فرمايد امضاء هلا از رنج و از سختي و نقمت که در بگذشته ديدندش هر امت بسان آسيا اين چرخ گرديد بشر را زير سنگ خويش کوبيد هر آن ستخوان که شد زير پيش خرد به هر گرداب کانان را فرو برد هر آن دردي کز او بر جان آنها است از آن نزد شماها داستانها است چسان بينيد قوم عاد بر باد شدند و بيخش

ان از بن برافتاد يکي قومي ز آتش گشته ناياب يکي در نار سوزان رفته از آب چه خوش باشد که از چشم بصيرت از آن دوران شما گيريد عبرت مبادا کز ره ناداني و جهل بخود خشم خدا گيريد بس سهل و يا نزديک دور و سخت آن سست که ناگه در رسد آن چابک و چست چو اقوام گذشته سهل ديدند عذاب حق و دست از دين کشيدند تمامي ترک معروفات گفتند به تيه منکرات آسوده خفتند لذا گشتند دور از حق و رحمت به لعن حق قرين گشتند و نقمت

[صفحه 192]

شما هم پرده دين را دريدد پي از احکام اسلامي کشيديد زده سر جملگي از دين داور ميانتان گشته رايج امر منکر پسنديده بخود خذلان و خواري امام خويش را ننموده ياري مرا ليکن خدا فرمان پيکار برانداز پيش با قوم ستمکار به خيل مارقين بايد کنم جنگ به قوم قاسطين هم عرصه را تنگ ز من آنانکه بشکستند پيمان زبير و طلحه در خونند غلطان معاويه که دست از حق کشيده به صفين کيفر از تيغم چشيده خوارج که ز راه دين برونند به دشت نهروان غلطان به خونند وليک آن خيره سر شيطان ردهه که مي‏خوانند او را ذوالثديه به راه دين دو پايش هست منکوص زهيرش باب و نامش هست حرقوص شده ذوالثديه ز آن رو کنيت آن که پاره گوشت بودش جاي پستان چو موي سبلت گرگان کمي مو درشت و زبر بد پيرامن او چو آن پستان بدان مو مي‏کشيديد چنان دستي همان پستان بديدند خوارج را بد او سرهنگ و سالار پي پيکار من شد راه‏بردار چو اندر پهنه چشمم بر وي افتاد دلش را بند بگسستم به فرياد چنان قلبش ز بانگم در طپيدن بشد که گوشم آمد در شنيدن به خواري آن امير فرقه ضال نگون شد کشته اندر قعر گودال خلاصه جمله را از صفحه خاک برافکندم پي و کردم زمين پاک از آنان گر که برخي مانده باقي

شدم گر فرصتي را در تلاقي به حال جنگ بر سرشان بتازم زمين از خونشان گلرنگ سازم نه اکنون با ستمکاران بکينم کز اول من چنين در راه دينم

[صفحه 193]

در آن دوران که بودم کودک و خرد دمار از خصم شمشيرم برآورد پي ترويج دين بازو گشادم عرب را بر زمين سينه نهادم پلنگان شد زبون از من چو روباه نمودم دستشان با تيغ کوتاه به محکم بندشان کوپال بستم ز سرشان شاخ پيمان را شکستم به بدر و در احد تا پي فشردم ز پهنه خار کفر و کين ستردم فرازيدم فراز چرخ بيدق فکندم عمر و مرحب در دو خندق مرا احمد براي خويش بگزيد ز اقرانم همه برتر پسنديد کنار مهر خود او پروراندم به اوج عزت از رافت رساندم ز ميل دل مرا بر سينه چسباند به دامان از رخم هر گرد افشاند به بستر مي‏کشيدم اندر آغوش معطر مغز جانم کردي از بوش طعام اندر دهان چون نرم خائيد همان خائيده بر من مي‏خورانيد به دور زندگي در کار و کردار دروغ از من نديد او گر چه يکبار بدان خلقي که خلاق آفريدش چنانکه جبرئيلش پروريدش ز هر نيکي که در بر وي گشوده شد و گرد اندر او خوي ستوده بدان نيکي بدان خلق و بدان خو مرا با خويشتن مي‏پروريد او چسان بچه شتر دنبال مادر روان باشد به هر دشت و به هر در چنين ز الطاف با من داشت اقبال روان بودي ز پيش او من به دنبال مرا در سايه‏اش آن سرو دلبند همي پرورد همچون نيک فرزند بلي گر سايه پيغمبر نمي‏داش

ت بجا خورشيدوش ظلي نه بگذاشت از آن بد که بسان مهر بر ماه همي مي‏تافت انوارش بدانشاه دو آئينه بهم افکنده پرتو شده گم سايه در انوار دو ضو دو ذي ظل چون مه و خور در مقابل شده از روشنيشان سايه زايل ز خوي خوش به هر دم پرچم افراشت مرا بر پيروي کردن بدان داشت به هر سالي به يک مه جا گزيدي (بحرا) جز من او را کس نديدي نبي اول خديجه بود دوم در اسلام آن دو را من شخص سوم بغار کوه او را گشته انباز در الهام و وحي اندر دلم باز ببوئيدم همي بوي نبوت بدو آوردم ايمان از مروت چو مي‏گرديد بر آن فرد کامل بهمره وحي جبرائيل نازل شنيدم آن زمان من سخت فرياد کز آن دلها به بيم و وحشت افتاد نبي را گفتم اين وحي از که باشد که جز من هر کسي دل را حرا شد بگفتا نعره ابليس دون است کز اين الهام حال وي ربون است چو بوي جبرئيل و وحي بشنيد دگر از کار خود نوميد گرديد کسي جز کافران از وي اطاعت نخواهد کرد تا روز قيامت بشر ره را ز چه با نور قرآن شناسد حوار زين پس هست شيطان شدم من هر چه را شنوا و بينا توئي شنوا و بينا هر دو آن را به هر خصلت که حق کردم سرافراز تو با آن سر فرازي هستي انباز جز آنکه نيستي چون من پيمبر وريراستي مرا بر خلق رهبر چو موسي بر

بهارون همعناني به من و اندر ره نيکي رواني

[صفحه 199]

رسالت را بساط احمد چو گسترد مرا با خويشتن ز اول قرين کرد به هر راهي به دنبالش فتادم به جاي پاش پايم را نهادم بدآن حضرت به لطفي بگرويدم تمامي معجزاتش بوده ديدم گروهي از قريش اندر يکي روز شد اندر نزد آن شمس دل‏افروز بدو گفتند دعويدار کاري شدي کاقوامت از آن بوده عاري بما گوئي که من پيغمبرستم ز نزد حق به مردم رهبر استم کنون کاري نمائيم از تو درخواست دهي انجام اگر آن بي کم و کاست بدانيم ادعايت هست صادق بگفتار است کردارت مطابق وگر از عهده آن برنيائي بود گفتت دروغ و خودستائي نبي پرسيد آن درخواست چبود که انجامش دهم با امر ايزد درختي بود در آنجا کهن‏سال قوي پي‏سخت شاخه زمردين بال بگفتند از براي ما بخواني درخت آيد به سويت بي تواني ز ناف خاک او را ريشه از جاي برآيد ايستد پيش تو برپاي پيمبر گفت فرمان خداوند اگر اين نخل را از جاي برکند شما خواهيد بر من بگرويدن شدن در دين ز بي‏ديني رهيدن پس آن کفار دور از رستگاري به پاسخ با نبي گفتند آري پي اتمام حجت باز فرمود که خواهم کرد من اين کار را زود ولي دانم که خيري در شما نيست بباشدتان بکفر و کين بسي زيست نگردد از شماها کس مسلمان به چاه بدر تا گردند پنهان

به قوت چون شود اسلام و آئين شود تنشان هدف بر تيغ و زوبين اميه است و ابي‏جهل و وليد است مغيره شيبه و عتبه پليد است دگر اشخاص تا در جنگ احزاب بمانند و ستيزندم به اصحاب وليک از دين شود بر چرخ بيدق شود از خونشان پر نهر و خندق چو عمرو عبدود در پهنه پويد کنار کشته‏اش خواهر بمويد سرش غلطان شود چون کو بپايم به سم رخش از او پيکر بسايم از آن پس لعل گوهر بار بگشود چنين با آن درخت سخت فرمود که هان اي سرو سبز راست قامت اگر مومن بحقي و قيامت يقين داري رسول ايزدم من بحق بر خلق از آن فرد ميهن ز قلب خاک بيخ و ريشه کن باز به پيش روي من قامت برافراز بذات ايزد قهار سوگند که ديدم آن درخت از جاي خود کند ز شاخ و برگ همچون کرکس و دال که در پرواز برهمشان خورد بال روان گرديد و بانگ اينسان برآورد به فرق مصطفي شاخه بگسترد ز ديگر شاخه‏ها شد سايه‏افکن به بازوي و سر و بر پيکر من چو آن کفار اين اعجاز ديدند بکفر افزوده پيمان را بريدند بگفتندش بگو نيمي جلوتر شود بر جاي ماند نيم ديگر پس آن نيمه ز دل زد سخت فرياد به تندي پيش روي احمد استاد در آن بدسيرتان بخت وارون نشد جز کفر و استکبار افزون ز راه کج از او کردند درخواست که پيوندند با هم هر

دو بي‏کاست اشارت کرد تا پيوست با هم دو نيم آن شجر زد دست با هم وليکن در دل کفار سرکش نشد روشن بجز از کفر آتش به هم گفتند بس سحار اين مرد بود و ز جادوئي اين نقش آورد عجب در پيشه خود چيردست است که پشت جاودان را در شکست است وليک آن معجزه چون من بديدم بوي از جان و از دل بگرويدم سزاوار پرستش غير يزدان بگفتم نيست دارم بر وي ايمان رسالات تو را اي خسرو دين منم مومن منم فرد نخستين بفرمان تو اين نخل برومند همي‏دانم که بيخ از خاک برکند چو کفار اين سخن از من شنفتند به پيغمبر ز روي سخره گفتند که جز اين کودک نورس که باور بدارد گفته‏ات بر گوي آخر مکن دعوي بما پيغمبري را که ماها نيستيم آن را پذيرا خلاصه کفرشان شد سخت ظاهر پس از ديدار آن اعجاز باهر همان پيمان که با وي سخت بستند چو تار عنکبوتانش گسستند ولي در راه دين من زان کسانم که پيش پاي خود سدي ندانم از آنانکه نکوهش را به چيزي نه بشماراند مقدار پشيزي بود رخسارشان رخسار نيکان سخنهاشان همه چون راستگويان بود شبشان بسان روز روشن درونشان از نماز و ذکر گلشن به روز آنان به مردم رهنمايند ز دلها مشکل آسان مي‏گشايند فکنده چنگ اندر بند قرآن ره پيغمبران سرزنده ز آنان زيادت جوي و

گردنکش نباشند ز رشگ و از تباهي در تحاشند بکار از جسمشان در اين کنشت است دل و جانشان به سير اندر بهشت است به قومي اين چنين در کار و رفتار منم سرور منم سالار و سردار نخستين فرد خيل مومنانم خدا را دومين از بندگانم به گنج راز پيغمبر امينم سپهسالار سرهنگان دينم خدا از ديگرانم برگزيده است گلم از نور و رحمت آفريده است


صفحه 134، 137، 143، 149، 154، 158، 163، 167، 170، 175، 181، 186، 192، 193، 199.