خطبه 233-در حمد خدا و لزوم تقوا











خطبه 233-در حمد خدا و لزوم تقوا



[صفحه 126]

خدائي را سزد شکر و ستايش که مي‏باشد ستايشها سزايش خدائي که به يکتائي بود طاق سپاسش منتشر در خلق آفاق ز جندش دشمن وي دل دونيم است به جاه و مجد و از عزت عظيم است چو نعمهاش بسيار است و بخشش کنم بر بخششش او را ستايش خدائي که حليم و بردبار است به عدل و داد کارش برقرار است به خلق خويش از دانش صلا داد ز امري آفرينش کرد ايجاد در اين خلقت ز کس دانش نياموخت در اين صنعت ز کس نقشي نيندوخت پي تقدير وي از جا نلغزيد کمک از غير خود خواهان نگرديد گواهم من محمد بنده او است رسول فرخ و فرخنده او است به سوي خلقش آن موقع فرستاد که بد گيتي ز کفر و شرک آباد ز هر سو پرچم شيطان عيان بود بشر در تيه ناداني روان بود همه غواص درياهاي حيرت همه سرمست خمهاي شرارت تمامي سالک راه تباهي شده پابند عادتهاي واهي بقفل کينشان دلها مقفل بعيب و آکشان دفتر مسجل الا اي بندگان ترس خدا را سفارش مي‏نمايم من شما را که اين تقوي بود حق خداوند که لازم بر شما شد بي چه و چند هر آنکس حق حق را نيک بنهاد از او حقي بحق هم واجب افتاد ز جان و دل بريد از حق چو فرمان ز حق گرديد مستوجب به رضوان به تقوي از خدا جوئيد ياري کمک بدهيد از آن بر ذات بار

ي بود تقوي پناه از هر بد و شر به پيش آتش حشر است اسپر رهي نيک است و بر جنت کشنده است برد سود آنکه در آن ره رونده است امانتدار او شد ذات يزدان به موقع مي‏دهد بازش بانسان بخلق ماضي و آينده و حال به طرزي نيک تقوي کرده اقبال جمال دلکشش شايد ببينند مر آن را بهر فردا برگزينند که در فردا که يزدان هر چه داده در احسان به هر قومي گشاده ستاند جمله را بي نقص و کاهش کند از جمله نعمتهاش پرسش رسد تقوايشان آنجا بفرياد ز محنتها کند دلهايشان شاد ولي آن کس که تقوي را پذيرا است چنين کس اندک اندر دار دنيا است بدين قلت خدا در شان ايشان چنين فرموده در قرآن ذيشان کم از من بندگان شاکر استند که در فرمانم از جان حاضر استند بنابراين ز حق تا بهره يابيد سوي پرهيز و هم تقوي شتابيد به جد و جهد بايستش مواظب شويد و از دل و جانش مراقب هر آنچه در گذشته داده از دست عوض تقوي است و بر آن شخص پيوست ز بدخواهي فلک گر آخت خنجر به پيش خنجرش تقوي است اسپر به تقوي خويش را از خواب غفلت به بيداري رسانيد و به دولت به تقوي دور عمر خود به پايان بريد و زنگ دل شوئيد با آن بدين دارو دوا هر درد سازيد بدين مرکب اجل را پيش تازيد شما ز آنان که آن را خوار کردند

به کفر و کين حق اصرار کردند به چشم دل از آنان پند گيريد ز روي ميل تقوي در پذيريد مبادا آنکه تقوي را است پيرو نمايد عهد عبرت با شما نو ببيند چون شما داديدش از دست جهانتان کرد همچون خاک ره پست بگيرد پند و آن را برگزيند به جنت از شما برتر نشيند هلا باشيد تقوي را نگهدار بدان ايمن شويد از رنج و آزار ز گيتي جستن دوري ضرور است مکانتان دوستان دارالسرور است اگر تقوي کسي را برکشيده است وگر گيتي کسي برتر کشيده است مباد آن متقي را خوار دانيد جهان فرزند را برتر نشانيد که تقوي را گر از کف کس گذارد بسي خوار است و هيچ عزت ندارد اگر ابر زمانه هست پربرق به بحر خون ز رعدش هست دل غرق به رخشان برق آن ديده مدوزيد به نطق ناطق آن گوش مدهيد بخواننده جهان پاسخ مگوئيد ز نورش روشنايي را مجوئيد گر اشيائش بهادار است و سنگين سبک باشد به چشم عقل و آئين درخشان ابر آن باران ندارد بنطق و گفته جز هذيان ندارد زرش در معرض تاراج و يغما است اساسش پوچ و هم بي‏وزن اشياء است جهان باشد زني زال و زنابار که غير از روسپيزي نيستش کار نخستين با زر و زيب فراوان نمايد خويش را سرمست و رقصان چو خواهد عاشقش وصلش بيابد ترشروئي کند رو زو بتابد چموش اسبي است

اين فرتوت بد زن سواري ندهد و باشد لگدزن دروغش عهد و پيمان بي‏اساس است درشتش خوي و طبعش ناسپاس است جفا و کينه را در انعطاف است ز حق و نيکوئي در انحراف است سرائي سست و هم زود انتقال است بنائي پوچ و مايل بر زوال است قرين با خواري او را ارجمندي است عجين عيشش به اندوه و نژندي است تمامي کوششش بازي و هزل است بلندش پست و ساکن قرن عزل است در آن بسيار جنگ و کين و حرب است متاعش مورد سلب است و نهب است به يک پا بهر کوچ اهلش ستاده به بيرون رفتن از آن دل نهاده بخواريشان ز منزلگه براند عزيزانشان بماتمشان نشاند رهش سخت است و سرگردان کننده است ممرش صعب و جان از تن کننده است قرين مقصود آن با نااميدي است عجين مشروب و آبش با پليدي است به دور از خويش اهل خود فکنده است به هر قصري هزاران قبر کنده است به حيلت ناتوانشان ساخت ز اول پس آنگه عيششان با غم مبدل ز چنگش عده کم گر چه رستند وليک از خار وي زخمين‏پي استند زده تن زان ولي با قيمت جان جدا ز آن گشته همچون گوشت ستخوان به داس کين جهان سرشان بريده چو بسمل جسمشان در خون کشيده به لب برخي ز کينش دست خايند کف افسوس را بر هم بسايند زنخ را مرفق بعضي ستون است ز دستش دامن دلشان بخونست ز

ناکامي درونشان بس که شد ريش نکوهش گر شده ز انديشه خويش ز عزم خويش برخي تافته روي پي آسودگي ز آن در تکاپوي وليک اين امرها وقتي است واقع که مکروهات را کس نيست دافع زمام چاره‏تان از دست رفته سر ره را اجل محکم گرفته کسي را نيست تابي و تواني که بگريزد ز مرگ ناگهاني فرار از مرگ دور است و محال است هر آنکس خواست بگريزد خيال است هر آن فرصت که از دست شما رفت نشايد از جهانش باز بگرفت هزار افسوس که بگذشته بگذشت ندارد کس به سويش راه برگشت زمانه گشت طي دورش به دلخواه ز اهلش ناگهان زد راه ناگاه کساني که به ماندن بوده مايل نشد مقصودشان از دهر حاصل زمين و آسمان بر حال آنان نه اشگ افشاند و ني گرديد گريان سر آمد دور و مدت منقضي گشت مکانشان قبر شد با حالتي زشت


صفحه 126.