خطبه 231-ايمان











خطبه 231-ايمان



[صفحه 108]

هلا ايمان به يزدان بر دو قسم است که آن اندر درونها نقش و رسم است يکي ايمان که هست از روي برهان دل مومن بود پاينده بر آن اگر از زلزله کهسار لرزد عقيده محکمش را پي نلغزد فلک گر بر سر وي آسياوار بگردد نيست از آن دست بردار دوم قسم آنکه تا گاهي معين دل و سينه ز نورش هست روشن بود عاريتي و نيست راسخ شود حکمش به اندک چيز ناسخ چو بيخ و پايه‏اش سست است و باطل ز دل گردد ر (ز) بادي تند زايل بنابراين اگر کرديد ديدار ز شخصي کارهاي نابهنجار از او دوري و بيزاري مجوئيد به بي‏ايمانيش فتوا مگوئيد که انسان از گناهان نيست ايمن فريب اهريمنش بدهد زريمن شکيبائي ببايد روزکي چند بگردن تا اجل اندازدش بند سرآرد چونکه بر وي مرگ نوبت اگر ديديد نگرايد به نوبت بدانيدش که ايمان مستقر نيست بود مستودع و زو کس بتر نيست به بي‏ايمانيش بدهيد فتوا بر او احکام بيزاريست مجرا همانطوري که در دور پيمبر به سوي خيرتان هجرت بد از شر به سوي من که با دينم مصاحب بدانيد آنکه هجرت هست واجب منم مانند پيغمبر به ديروز امام و پيشواي امت امروز به نور من ز بيغوله غوايت ببايد شد به شهراه هدايت ز کفر و از گنه پا پس کشيدن سوي ايمان و دين هجرت گز

يدن اگر کس کرد هجرت سوي ايمان و گر شخصي نمود ايمانش پنهان نه حق را سود از آن ني زيان است به خودشان عايد است اين دو عيان است به فردوس برين فردا است مومن شقي در قعر سجين است ساکن وليکن نام هجرت شد محقق بدان شخصي که شد زي حجت حق ز اضلال و ضلالتها هراسد امام عصر خود نيکو شناسد و گر مرد و امام وقت نشناخت به مرگ جاهليت مرد و دين باخت کسي از حال حجت گر خبردار شد و نامش به گوش دل نگهدار نشايد از ضعيفانش شمردن ببايد ز اقويايش نام بردن مکلف هست هر دستور و فرمان که از حجت رسد بپذيرد از جان از آن پس خسرو ملک امامت چنين فرموده با جمهور امت شناسائي ما و راز هر کار يکي کاري بسي سخت است و دشوار نه هر کس ميتوان سرپوش گيرد از آن ليکن سه کس آن را پذيرد نخست افرشته باشد مقرب دوم پيغمبري پاک و مهذب سه ديگر مومني باشد که يزدان نموده امتحان قلبش بايمان طلا و ارش خدا در بوته بگداخت زر ايمانش بيغش ديد و بشناخت دلش چون سد اسکندر متين است دژ عقلش چو قلعه دين رزين است دل و عقلي چنين از گوهر راز که از ما هست سرپوش افکند باز نه هر دل قابل اسرار عشق است نه هر کس لايق گفتار عشق است بيان عاشقان فهميدني نيست زبان حال آنان گفتني نيست کسي

بايد که باشد سخت بازو به خيل عشقبازان همترازو به صحراي محبت بس دويده به چشمش ناوک هجران خليده ببرم عشق تا چون خود کشاند مگر حرفي ز رمز عشق خواند حديث عاشقان آنکه کند فهم برد از علم آنان بهره و سهم اگر رازي ز ما آمد هويدا شما آن را شويد از جان پذيرا حديث مشکلي ور ماند مجهول بدان بيخود نبايد ماند مشغول در آن چون و چرا از کف گذاريد به يزدان راه علمش در سپاريد مبادا کس کند آن گفته انکار که بر ناداني خود کرده اقرار الا هر کس هر آن مطلب که خواهد ز من تا در جهان هستم بپرسد وگرنه از ميان گردم چو مفقود ندارد حسرت و آه و اسف سود نه تنها عالم علم زمانم که راز آسمانها نيز دانم چنانکه خسرو ملک بدن دل بود و اشکال تن زو حل و حاصل امام برحق اندر ملک امکان بود قلب و به جسم ماسوا جان اگر خلق زمين گر آسمان است به جمله امر و فرمانش روان است از آن آئينه جمله نور گيراند از اين جام است گر عکسي پذيرند پس از من هر کسي اين ادعا کرد خودش را کرد رسوا و خطا کرد ز نور علم آن جان بيفروغ است از او باور مداريدش دروغ است به پيش از آنکه چرخ فتنه دائر شود و آن از بنواميه سائر بسان اشتري از بند جسته کفش بر لب زمام از کف گسسته به پيکرتان ز

کين آن فتنه تازد بزير پي بدنتان نرم سازد خردها آن زمان از هول زائل خردمندان دو پاشان مانده در گل کنون تا فرصتي باقي است در دست نکرد آن فتنه‏تان در دست خود پست ز علم و دانش من بهره گيريد بپرسيد و بگوش جان پذيريد به نور شمع من پروانه باشيد از اين خرمن به فکر دانه باشيد


صفحه 108.