خطبه 229-در بيان پيشامدها











خطبه 229-در بيان پيشامدها



[صفحه 97]

فدا از من پدر بادا و مادر بدان قومي که بر خلقند رهبر بشر را از پس من پيشوايند مر آنان را به هر ره رهنمايند به نيکوئي سمر در آسمانند به خدمت نزدشان افرشتگانند چو اغلب اهل خاک استند نادان نه بشناسند نيکو قدر آنان هلا اينان ائمه طاهرين‏اند درخشان مهرهاي چرخ دين‏اند فلک با عشق آنان همچنان گوي شده گردان و باشد در تکاپوي به عالم جملگي اصل وجودند همه عالم بغيب‏اند و شهوداند خدا آيات در قرآن سروده بپاکي و نکوئيشان ستوده نشايد پا ز درگهشان کشيدن بسوي دشمن آنان دويدن نبي فرموده که يزدان ذوالمن به خصم اهل بيتم هست دشمن به کين هر کس که مي‏باشد به آنان بود کافر مخوان او را مسلمان مسلمان خصم اولاد پيمبر اگر شد نيست مسلم هست کافر مثلشان همچنان کشتي نوح است که آسوده در آن جانست و روح است هر آن کس کاندر اين کشتي نشيند بلا ز امواج اين دريا نبيند ز غرقاب هوس بيرون کشد رخت به آغوشش در آيد شاهد بخت ز اندوه و محن گيرد جدائي ز گرداب بلا يابد رهائي به شهر ايمني خوش جاي گيرد دلش ز انوار حق تابش پذيرد بر اين کشتي وگر بنمود کس پشت ز بدبختي به سر کوبد بسي مشت چو پور نوح گردد غرقه در آب بر او راه رهائي هست ناياب به

جانش مهر ايماني نتابد نجات از آتش دوزخ نيابد بدان يزدان ز عشق خانواده دري بر روي اين امت گشوده چو باب خطه اندر قوم موسي که از لطف و ز رحمت داشت مبني در آن درگاه گردد هر که داخل رهد جانش ز غوقاهاي هايل برون سازد ز دل غمناکي خويش نگهدارد چو گوهر پاکي خويش جهان چون صبح بر رويش بخندد خدا بر وي در دوزخ ببندد ز (انصاري) صبا با ناصبي گوي برو دامان به خون ديدگان شوي هزاران سال گر ورزي زهادت شب و روزت شود صرف عبادت روان از ديده سيل اشگ سازي فسرده تن چو خالي مشگ سازي چو مهر آل پيغمبر نداري به دل آخر سر از آتش برآري پس از اين بود بايد چشم در راه که آيد فتنه و آشوب جانکاه همه بگشاده‏گيتان بسته گردد همه پيوندتان بگسسته گردد زمام کارتان ار دست نيکان فتد اندر کف ارزال و دونان وزيران جملگي نامرد و مابون اميران از نجابت رفته بيرون شود وارونه از اين رسم و آئين باهل دين خلايق بر سر کين حلال و حق در آن دور است متروک حرام اموال و زر باشند مشکوک خورد مومن اگر تيغش به پيکر بود آسانترش تا يک درم زر فتد در دست از راه حلالش رهد از جوع و از رنج و ملالش ثواب آنکه از فقر است دلريش ستاند زر ز بخشنده بود پيش که آن باشد مرادش خودنمائي

رهيدن اين وليک از بينوائي در آن هنگام از دين چونکه رستند ز جام عيش و لذت جمله مستند خمار از جام گيتي بي شراب‏اند ز عشق مال بيخويش و خراب‏اند قسم رايج بدون اضطرار است دروغ از راستگوئيها بکار است وفا را رسم متروک از ميانه است خيانت پيشه اهل زمانه است در آن دم رنج و سختي و بلاها بسايد پيکر و جسم از شماها چو پالان که شتر را پشت سايد تن و کوهان او لاغر نمايد شما هر قدر باشيد آرزومند که از گردن رها سازيد آن بند گشايش را نگردد در پديدار مگر بعد از زماني دور و بسيار به دست قائم آل محمد رها گرديد زان حبس مويد هلا اين نفس مانند شترها است که بار معصيت بر پشت آنها است نهاده دستتان بر دوشتان يار وبال و وزرتان کرده گرفتار زمام آن شترها را گذاريد ز دست و راه حق را در سپاريد پراکنده ز گرد رهرو و شاه نگرديد و بوي باشيد همراه که گر سلطان خود را ترک گوئيد تمامي کار زشت خود نکوهيد کنون که نار فتنه شد شرربيز بسوي آن چرا در جست و در خيز ز طرف آن به ديگر سو بپيچيد رهش را خالي از بهرش گذاريد که تا آن فتنه دامنتان نگيرد براه خود رود آن را پذيرد بجان من که جانان است سوگند که مومن را کشد آن فتنه در بند به گيتي چون فساد اخگر فروزد

دل مرد خدا اول بسوزد هلاک آيد در آن شخص مسلمان ولي غيرمسلمان سالم از آن بلي مومن چو بيند دين شد از دست بدست ناکسان احکام شد پست پي دين خدا قلبش فروزان شود در سينه چون شمع گدازان ولي فاسق در آن در عيش و لذت بيفزايد بمستيها و شهوت ز غمتان گر به دل چون لاله داغم هلا من در ميانتان چون چراغم به نور من هر آنکس روشنائي بجويد گيرد از ظلمت جدائي بنابراين ز تاريکي برائت بجوئيد و ز نورم استضائت بکوش جان و دل چون در شهوار شويد اندرز و پندم را نگهدار سخنهايم به دل گر بشنوانيد برون از تيه حيرت خود کشانيد شويد اندر به شهر رستکاري بپاي دين همه در پايداري


صفحه 97.