خطبه 022-در نكوهش بيعت شكنان











خطبه 022-در نکوهش بيعت شکنان



[صفحه 154]

اساس جنگ چون شد در جمل راست صفوف خويش را شيطان بياراست ز هر سو يار و اعوان را صدا زد بخيل خويشتن بر کين صلا زد زبير و طلحه بهر ملک و شاهي براي خويش چيده دستگاهي نموده خون عثمان را بهانه فکنده اختلاف اندر ميانه ز رخ آب حيا را پاک شسته به خون خواهي کمر را تنگ بسته ره انصاف را برتافته سر شده اندر يم ناحق شناور مگر شاخ ستم گيرد بر و بار شود سرسبز و آرد بار بسيار به جاي خويش فتنه بازگردد به نيکيها بدي دمساز گردد نمايان خون عثمانشان ز دامان کنونش از علي گرديده خواهان لذا شاهنشه ملک ولايت چنين از دشمنان دارد شکايت گروه مردمان باشيد آگاه گروه خويش را شيطان گمراه ز مرکزهاي خودشان داده آواز ستم را تا به جاي خود کشد باز ز نو از جان و دل گرديده مايل به اصل خود کند مرجوع باطل به حق سوگند خونخواهان عثمان که نبود غير زر منظور آنان به امر جور و کين کردند اسراف برون گشتند پاک از راه انصاف يکي حقي که خود کردند پامال به باطل آن ز من جويند الحال اگر خون ريزي از عثمان خطا بود و يا کاري نکو بود و بجا بود به من خود جملگي بودند انباز چرا از من ببايد جستنش باز از اين قتلي که واقع شد به ناچار نصيب خويش را بردن

د سرشار و گر اين امر را خود بوده والي بود دوش من از اين بار خالي ببايد جملگي از بهر کيفر شوند اندر مقام عدل حاضر ولي دانم که اين خون خود بهانه است چو مرغانشان هواي آب و دانه است همي خواهند چون اطفال نادان گوارا شير از خشکيده‏پستان نمي‏دانند کين فرسوده مادر به پستانش نباشد شير ديگر سرآمد شوکت و دوران عثمان و ز اينان گشت طي آن شوکت و شان هر آن بدع کز او سرزنده شد مرد به گور خويشتن احکام خود برد کنون بر دست من دين را زمام است به جاي مي بدان را خون به جام است علي در کشور دين حکمفرما است ستم معدوم از عدلش چو عنقا است عجب دارم از اين بي‏شرم مردم که دين از دستشان شد چون گهر گم يکي بدبخت بي‏آزرم گمراه که نشناسد ز سرسختي ره از چاه به جنگ چون منش مغرور سازند بدو شايد مرا مقهور سازند مر آن بيچاره از خسران و خيبت به تک راند به سوي من جنيبت ز بدبختيش با نام و نشانه مرا خواند به ميدان از ميانه قدم ننهاده در ميدان ناورد که انگيزد ز جانش تيغ من گرد سبک گردد سرش از سرگراني فرود آيد ز اسب زندگاني به قرآن حکم اينان حي ذوالمنن هويدا کرد و معلوم و مبرهن که گر يکدسته اشخاص ستمکار کنند آن ديگري را جور و آزار ببايستي به آنان ج

نگ کردن زمين از خونشان گلرنگ کردن به حکم حق منم راضي و خشنود که دين از قتل اين دسته برد سود نمايم حکم حق را عرضه اول ز قرآن شان خلاف آرم مدلل گر از احکام حق گردن کشيدند حيا و شرم را پرده دريدند برآرم از غلاف عدل شمشير کنم اين روبهان چون شير نخجير به تيغ تيزشان سازم محول شرائينشان کشم بيرون ز مفصل پي ياري حق شمشير بران نکو چيزيست روز جنگ و ميدان توان داد حق از ناحق گرفتن به تيغ تيز و گرد کفر رفتن همي خيزد شگفت از کار اينان که اين نامردمان گول نادان مرا با اينکه خود نيکو شناسند ز زهر چشم من اندر هراسند بخوانندم براي جنگ و پيکار بترسانندم از تيغ شرربار به طعن و ضرب تهديدم نمايند ز کار رزم تنقيدم نمايند ز ضرب صارم چابک سواران مرا گويند گير از صبر دامان الا در مرگ اين برگشته بختان بگريد مو پريشان مادرانشان به سوگ پورهاي نابهنجار شوند از سوزش دلها عزادار کنند از راه عجب و نخوت و فخر همي تهديد مرغابي به استخر دهند اينان به بيشه شير را بيم به کوهستان پلنگ کوه تسليم من و ترسيدن از جنگ و ميدان تفو بر راي قوم سست نادان من آن پاکيزه مرد پاک دينم که از ايمان به سرحد يقينم دلم از نور حق چون تابناکست دگر از جنگ و از م

رگم چه باکست به نزدم بزم عشق ورزم و ميدان ندارد هيچ فرق و هست يکسان


صفحه 154.