خطبه 228-در توحيد











خطبه 228-در توحيد



[صفحه 78]

در اين خطبه هزاران در شهوار بسلک آورده شاه از لعل دربار در گنج حقايق را گشوده سخن در وصف ذات حق سروده در آن از راز و سر و رمز توحيد به قدري جمع گشت و گرد گرديد که در سلک دگر نامد به رشته نگشته در دگر خطبه نوشته ز دلها زنگ شرک و گرد کين رفت به قانون فصاحت اين چنين گفت به کيفيات جسماني هر آن فرد خداي خويش را در ديده آورد نديده ذات ايزد را يگانه دو تا بل ديده او را از ميانه وگر کس از برايش مثل و مانند نمايد فرض خود را کرده در بند شده دور از ره رسم و حقيقت بود او سالک غير طريقت وگر تشبيه کس کردش بچيزي نيرزد گفته پوچش پشيزي بسوئي ور اشارت کس بدو کرد ز بي‏عقلي ورا در وهم آورد نه آن ذات خدا را قصد کرده نه آن يک ره سوي مطلوب برده خداوند از اشارتها به دور است اشارت جسم را حتم و ضرور است به چشم حس و عقل او درنيايد خدا با چشم حس ديدن نشايد بغير خود هر آن چيزي سرپا است هر آن معلول کز علت هويدا است بدان کانچيز جسمي هست مصنوع خدا از جسم و مصنوع است ممنوع بدون اينکه بر آلت زند دست همو اين نقش بي پرگار در بست به روي آفرينش دون اسباب بدون فکرتي بگشود اين باب مقدر رزق بي‏انديشه بنمود طلب ياري ز ديگر کس نف

رمود خدا از ياري کس بي‏نياز است و ز او بر ما در ياري فراز است زمان و دور و همراه و مصاحب بدو نبود همو آن را مواظب ندارد هيچ حاجت او به آلت بامري کرده در خلقت دخالت وجودش بر عدم پيشي گرفته است همه هستي بدو خويشي گرفته است بگيتي از ازل او بوده موجود بدور از ابتدائيت همو بود قواي عقل و حس او آفريده رخش کي چشم حس و عقل ديده چو او اشياء را فرمود ايجاد به ضديت صلا در بينشان داد از اينجا هست معلوم و مبرهن که ضدي نيست بهر ذات ذوالمن چو هر کس بي‏نياز از همنشين نيست شود روشن که يزدان را قرين نيست به سوي هم عناصر کرده ترغيب ز هم اضداد را فرموده ترکيب سپيدي با سياهي در هم آميخت ز ظلمت نور روشن را برانگيخت هويدا هست را از نيستي کرد همان سردي ز گرمي گرمي از سرد بهم صفرا و سودا ساخت مخلوط بخون و بلغم انسان کرد مربوط ز نطفه پست در زهدان جنين ساخت چنان شکلي لطيف و نازنين ساخت به وجه احسن و با طرز دلکش فرشته ساخته از برف و آتش ز خاک تيره گلها برد مانده به گلشن ناز و نرگسها نشانده ز ناف بحر روز باد و طوفان به ساحل داده کشتيها به آسان همه اشيا که از هم برکناراند بهم از مهر او پيوند و ياراند از او جان را به پيکر اتصال است ز

پيکر جان از او در انفصال است وجودي بوده او همواره موجود به حدي ذات پاکش نيست محدود يکي هست او نه از روي شماره نباشد دومي بهرش هماره بدو ره يافتن ز اسباب و آلات نباشد ممکن و هست از محالات سببها گر بسويش رخش تازاند بغير از خويش را رسوا نسازند نگنجد ذات حق اندر عبارت نمي‏شايد بوي کردن اشارت در اينجا لفظ (منذ مذ) بود گم ندارد ره به وي اندر تقدم (قد و لولا و اذ) خوار و زبون‏اند (الي حتي متي) زين در برون‏اند در اينجا نيست (لولا) بهر تکميل همان (قد) معنيش را داده تقليل بدين الفاظ که گردند ملفوظ شده خلاق آن الفاظ ملحوظ بدآنها خويش را از ديده پوشاند خردها را به حسرت پاک بنشاند بجائي نيست تا ز آنجا بجنبد مکانش نيست تا در آن بخسبد زمان و هم مکان خلاق دادار پديد آورده خود در اولين بار که گر محتاج بر آسوده جاني بدي و ميغنودي در مکاني براي خلق هر چيزي مقدر نموده ميشدي بر وي مقرر شدي تغيير اندر ذات پيدا و ز آن تغيير اجزا شد هويدا خرد اين امر را ميکرد تصويب که او جسمي بود با جزء و ترکيب نبوده با ازل دمساز و پيوند بتازه گشته حادث بي چه و چند چو پيش و هم جلو شد بهر وي يافت ز پشت و پس نيارد روي برتافت هويدا شد چو در وي نقص

و کاهش کند اکمال را البته خواهش ز خلاقيت اينجا کار شد طي شود پيدا که مخلوقي بود وي وجود صانعي را پس دليل است خدا نبود يکي عبدي ذليل است خلاصه ذات حق ز اينها مبرا است تعلقها همه از وي هويدا است علل را او بود خلاق و معلول وجود او دلائل راست مشمول اثر اين چيزها در وي ندارد اثر آثار از او در دست دارد

[صفحه 83]

خداوندي که دور است از تحول منزه هم ز تغيير و تبدل بر او پنهان شدن هرگز روا نيست نهاني را رهي اندر خدا نيست نزائيده پسر او يا که دختر نزائيده است او را نيز مادر نه او بوده مولد هم نه مولود نه بر حدي چنان مخلوق محدود منزه باشد او از اخذ فرزند نه با زنهاش بوده ربط و پيوند نبرد انديشه اندر ذات وي راه گمان و وهم را زو دست کوتاه نگنجد در خيال و خاطر و هوش در اين وادي خرد مات است و مدهوش حواس او را نيارد داشت محسوس نمي‏گردد به دستي لمس و ممسوس نمي‏گردد ز حالي او بحالي ندارد نقلي و ني انتقالي نباشد جسم و بيماري ندارد ندارد کار و بيکاري ندارد شبان روزانش فرسوده نسازند بسويش نور و ظلمتها نتازند به جز وي نيست از اجزا موصوف به عضوي نيز ني ز اعضاء معروف نه تن دارد نه دستي و نه پائي نه يار و مونس و ني آشنائي بدان جوهر نگردد عارض اعراض ندارد غير و نبود بعض ز ابعاض نباشد ابتدايش را نهايت نه حد ني انقطاع او را نه غايت ببر اشياء او را درنگيرند که بگذارند و بازش درپذيرند نباشد چيز و کس او را نبرداشت نه کس بگذاشتش ني کس نگهداشت بطور وصل ني داخل در اشيا است بطرز فصل ني خارج از آنها است خبر او با زبان بي‏زبان

ي دهد نبود در او ز آلت نشاني بدون گوش باشد در شنيدن بدون ديده اندر کار ديدن بدون آلت لفظ است لافظ بدون قوه حفظ است حافظ بدون فکر و انديشه اراده کند بر وي در از قدرت گشاده بود راضي ز مومن دون رقت بود ساخط بعاصي بي‏مشقت بدون دل بخشم از شخص بدکار به نيکويان بود با مهر بسيار هر آن چيزي که او خواهد که باشد بباشد ز امر کن چون در بپاشد بلي خلقش ز امر کن فکان است خلايق گوهراند و امر کان است سخنها را بدون صوت گويا است نداها را بدون گوش شنوا است خلاصه هر چه کار از ذات داور که اندر کار اين خلقت زده سر همه فعلي است که فرموده ايجاد ز امري اين جهان را کرده آباد به پيش از خويش او را مثل و مانند اگر بودي نبود اول خداوند براي ذات يزدان نيست دوم يکي باشد خدا و بنده مردم

[صفحه 87]

نگويد کس که او بعد از نبودن شده بود و بخود زان پس فزودن و گر گويد ز ذات حق‏تعالي شده دور و از او جسته تبرا به واجب بابي از ممکن گشاده بخالق نسبتي از خلق داده صفات آنکه شد تازه پديدار نمود اجرا بذات فرد قهار کسي کاو آفرينش آفريده مساوي آنکسش با خلق ديده در آن روزي که نقش نقش نابود بدي حق نقش ما را کرد موجود نبودش نقشه از شخص ديگر بزد اين نقش را چون سکه بر زر نه نقاشي بد او را يار و ياور به قالب نقش ما زد دون پرگار بدون رنج زد نقش زمين را نگهدار آمد اين مهد مهين را ميان آب فرش خاک گسترد بجاي غير ستوارش بنا کرد و حال آنکه بي سد و ستون است ز خم گرديدن و کژي برون است تمامي رخنه‏هايش گشته ترميم تمامي ميخ و سدش يافت تحکيم در آن تا کوهها را کار بگذاشت ز هر جنبيدني آن را نگهداشت به صحرا چشمه‏ها فرمود جاري بوادي رودها از سيل ساري بناهايش نشد مايل به سستي مقرر شد بجايش با درستي بلي از قدرت يزدان اعلا است که بر خلق زمين اينسان توانا است ز فرط معرفت و ز علم و دانش بود دانائي اندرز از آنش ز بس ذاتش عزيز از ارجمندي است بهر چيز زمين او را بلندي است نيارد پرده امرش دريدن ز حکم وي کسي در سرکشيدن شود از خل

ق فردي گر شتابان نگيرد پيشي او بر ذات يزدان به دار او غني نبود نيازش از آن بر اين در روزي فرازش به پيشش ماسوي خوار و ذليل است ذليلان را بعزت او دليل است ز سطوت کي کسي با وي ستيزد هم از او جانب او مي‏گريزد مقرر بر کس ار سود و زيانش شود نبود مدافع زين و آنش برايش کفو و همتا مثل و مانند نباشد خلق مائيم او خداوند پس از بودن از او نابود اشياء است فتد از سر چنانکه ز و سرپا است جهان اول از او آمد پديدار شود ز و نيست هم در آخر کار فناي دهر بعد از ابتداعش برو نبود عجبتر ز اختراعش چسان اين امر عجب‏آميز باشد چسان کاري شگفت‏انگيز باشد و حال آنکه گر خلق جهاني ز هر نوع و ز هر صنفي که داني اگر پرنده گر حيوان و انسان درنده يا چرنده در بيابان به روز آنانکه باشندي به مرتع و يا آنانکه از مرتع به مرجع ز خلق آنکه پليد و کندفهم است و يا زيرک که تيزش رخش وهم است اگر اينها همه گردند همدست که نقش پشه خواهند دربست شوند از خلقت آن پشه عاجز نيارندي چو آن آورد هرگز چنين گفتند اهل علم و بينش که پيل و پشه اندر آفرينش به هم مانندشان افتاده پيکر ولي عضو پشه باشد فزونتر به پا گر پيل داراي چهار است دم و خرطوم هم او را بکار است به جسم

پشه جز اين پا و خرطوم دو عضو از پيل دارد بيش و معلوم مر او را پا شش است و بال چار است ببالش فارغ‏البال از ملال است بدان پرها پي روزي مدام است ز رگها خون صاف او را بکام است خلاف پيل خرطومش مجوف بود و ز خون از آن آيد مکيف پس از پرواز در رک چون فزونيش برد از خون بگيرد روزي خويش بجز خرطوم دارد پيل حلقوم ولي در پشه حلقوم است خرطوم بزرگ و پاک ذات حي يکتا است که از پيلان بر افزون پشه‏گان خواست

[صفحه 92]

چو کار دور و دهر آمد به پايان بود پاينده و جاويد يزدان همانطوري که پيش از خلق اشياء خدا فردي بدي خود او تنها پس از نابودي اشيا چنين است خدا خود وقت و مدت آفرين است مکان و هم زمان هر قدر گردند نه بتوانند او را درنوردند بسوي نيستي گيتي چو خواند کجا ساعات و آن و وقت ماند به وقتي آن و ساعتها سرپا است که ماه و مهر اندر چرخ پويا است چو شمس اندر سما افتد به تکوير فلک ساکن شود از چرخ و تدوير از اين جا گشت معلوم و پديدار که غير از ذات يزدان فر و قهار اگر چيزي بجا هرگز نماند بسوي خويش حق اشيا کشاند بدانسانيکه از خويش اختياري نبدشان گاه پيدايش بکاري گه افناء و نابودي اشياء نباشد اختياري دست آنها به منع از نيستي قدرت ندارند در اينجا سر نيارندي برآرند و گر بودند بر اين امر قادر به نابودي نمي‏گشتند حاضر خدا چون آفرينش کرد ايجاد بر او ايجادشان مشکل نيفتاد بدون نقشه و تمثال و آلت به آساني در آن کرده دخالت نه بهر آنکه ملکش استواري پذيرد يا که امرش پايداري نه از بيم و هراس از نقص و کاهش نه ياري از کسي مي‏داشت خواهش نه بهر دفع همتائي منازع نه بر پرهيز از خصمي مصدع نه کار سلطنت را تا فزايد نه باب فخر بر غير

ي گشايد نه بهر آنکه از بدخواه منحوس شود با يار نيکوخواه مانوس براي هيچيک ز اينها نبوده که بر اشيا در خلقت گشوده بل او از راه لطف و مهر و اشفاق ز خاک افکنده طرح خلق آفاق که مخلوقش ز راه علم و عرفان کمر بر امر وي بندند از جان پس از آنکه جهان فرمود موجود بقدرت خواهدش نابود فرمود کشد بر دفتر هستي قلم را کند زين صفحه پاک او اين رقم را به نابودي گيتي او دخالت کند ني باز از رنج و ملامت نه بهر آنکه بر دوش وي اين بار بدي سنگين سبک گردد از اين کار نه در سختي است از طول زمانه کز آن سختي برد جان از ميانه سپس از نو کشد نقش قيامت کند ايجاد هستي را تمامت نه از اين کار جويد امتيازي ندارد از کسي چشم نيازي به دل بيم و هراس از کس ندارد براي انس رو بر کس نيارد ز ناداني نگردد تا که دانا نه کز دانش شود آگاه و بينا نه از فقري شود تا که توانگر نه از کاهش شود بلکه فزونتر نه از خفت شود در ارجمندي نه از پستي بسوي سربلندي بل آن ذات منزه از نقائص که شد از وي هويدا اين خصائص نه از اين کار دارد هيچ منظور نمي‏خواهد شود ز اين امر مشهور فقط زين نقش دربست و گسستن درستي دادنش بعد از شکستن نمودن خلق را يکره سرپا دوباره خواستن نابود اشيا سپس

باز آن همه ايجاد کردن به دست شحنه عدلش سپردن براي وي نه افزوني است ني کاست همه اينها بنفع و سود ماها است


صفحه 78، 83، 87، 92.