خطبه 227-در ستايش پيامبر











خطبه 227-در ستايش پيامبر



[صفحه 62]

خدائي را برم از جان نيايش که خاص و ويژه وي شد ستايش مشاعر با حواس ار کنجکاوند به کنه ذات وي راهي نيابند ببر او را مکانها در نگيراند بخويش او را مراکز کي پذيرند نيارد چشم جانها ديدن او را نداند پرده‏ها پوشيدن او را چو فرمود از عدم اين خلق موجود ز قدرت کرده هر نابود را بود ز امري آفرينش آفريده خدائي را بساطي نيک چيده بود اين خود دليل قدمت او که باشد خلق اندر خدمت او همين اشياء که ناگه شد پديدار کنند اخبار ز استادي کهن‏کار همه در چنبر حکمش زبون‏اند بخلاقيت وي رهنمون‏اند به يکديگر چو اين مخلوق مانند دليل است آنکه بهرش نيست مانند کجا ممکن چو واجب مثل دارد که اندر جنب واجب سر برارد خداوندي که هر پيمان نهاده وفا را در به روي ما گشاده به دور از جور و کين بر بندگان است به هستي امر و حکم وي روان است صلاي عدل و لطف و رافت و داد ميان خلق از روز ازل داد گواهي خواست از اشياء حادث که خود احداث را بوده باعث بلي در آفرينش هر چه برپا است ز دست قدرت يزدان اعلا است به چهر خلق داغ ناتواني بود از شوکت آن شه نشاني بموجوديت آن ذات موجود دليل است آنکه گردد خلق نابود يکي فردي است نز روي شماره بدون مدتي بوده هماره

نگردد فرض بهرش فرد دوم زمان در جنب مدتهاي وي گم بدون پشتباني او است قائم به دور از دستياري شخص دائم به دور از درک اوهام و عقول است در اين وادي خرد خوار و ملول است ندارد ديده انديشه‏ها راه که بيند جلوه رخسار آن ماه وليک از ديدن آثار اقرار به حسنش کرده ديدندش به ديدار دل اوهام از اين غم پرحريق است که از دريافتش در يم غريق است ز انديشه بانديشه نهان است همان ز اوهام بر اوهام عيان است بانديشه نقاب از رخ گرفته است در انديشه ز انديشه نهفته است کشاند انديشه را اندر محاکم بانديشه نمود انديشه حاکم که تا انديشه‏ها اين نکته خوانند که با انديشه ادراکش ندانند خلاصه بوالعجب نزديک و دور است نهان بر خلق از فرط ظهور است حديث زلف مشکينش دراز است چو مو باريک بس سربسته راز است در آن زنجير از اين دور و تسلسل خرد ديوانه شد سر در تزلزل بزرگيهاي او را ره نهايات نبردند و نخواهد برد غايات ز توصيفات جسماني برون است بدون از قيد و وصف چند و چون است اگر چه قدرت و ملکش عظيم است نه چون داراي اجساد او ضخيم است نه جسم و ني جسد دارد نه پيکر خداوند و جسد الله اکبر گواهم من که بر خلاق داور محمد بنده هست و هم پيمبر مرا او را از ميان خلق بگزيد

همه کردار و رفتارش پسنديد پي ارشاد ما او را فرستاد حقيقت را در او بر خلق بگشاد ز دانش در جهان کوبيد پرچم اساس دين از از او آمد فراهم ز شرعش بر بشر شد حجت اتمام و ز او آغاز کفر آمد بانجام ز هم او حق و باطل را جدا کرد بشر را رهرو راه خدا کرد نکو فرمود تبليغ رسالت بر افکند از جهان بيخ جهالت علمهاي هدايت را برافراشت ز حق هر جا نشانها بازبگذاشت از او شد رشته اسلام محکم و ز او قرآن و ايمان شد معظم که هر کس چنگ اندر آن دو افکند سعادت بافت و رست از غم و بند

[صفحه 68]

هلا برخي از اين درهاي منثور بود در وصف و شرح خلقت مور اگر مردم به نعمتهاي يزدان بينديشند قدري از دل و جان کشند از خود سري و کبر و کين دست براه حق شوند انباز و پيوست روند از نار سوزان جمله در بيم به دستورات دين کردند تسليم وليکن کار از اينجا عيبناک است که چشم عقل و دل پر گرد و خاک است کمند کفر پرپيچ و شکنج است درونها دردمند و پر ز رنج است چرا يک ره به سوي خلق حيوان نيارد فکر اين کژ بحث انسان که هر يک را چسان خلقت متين است رگ و پيوند و بندش آهنين است مناسب استخواني دارد و پوست همه چيزش بجاي خويش نيکو است ز حيوانات يک مور ضعيف است که جسمش کوچک و پيکر نحيف است ز بس ناچيز مي‏باشد در انظار به سختي ميکنندش خلق ديدار چو انديشه بدقت ره نوردد ز دقت مور کوچک درک گردد چسان بنگر ربايد روزيش را بپيمايد ره پيروزيش را بجوف خاک بهر حفظ دانه بسازد از براي خويش لانه بتابستان بود اندر تک و دو که تا دارد زمستان گندم و جو در آن موقع که ميباشد گل و لاي دل آسوده بود در مرکز و جاي خدا خود روزي او را کفيل است بسوي دانه او را خود دليل است اگر در خشک سنگي جاش باشد بکوه و قله يا ماواش باشد ز مهر و لطف بخشايشگر فرد ف

راموشش نخواهد از نظر کرد بسويش روزيش بي‏رنج آرد کجا محروم او را ميگذارد وگر در ساختمان وي تدبر کني ايجان و ترکيبش تصور در اضلاع و شکم در چشم و گوشش درون سينه قلب و مغز و هوشش همان جثه ضعيف و خرد و کوچک همان ناچيز جسم خوار و اندک چسان هر چيز را در خلق دارا است ستون در پيکرش از دست و از پا است چو آنها بنگري با صد شگفتي ز وصف موري اندر رنج افتي و حال آنکه کس با خالق انباز نبود و گاه خلقت يار و دمساز ز قدرت نقشه نيکو کشيده بدينسان مور را خود آفريده و گر انديشه را آزاد سازي در اين ميدان به تندي رخش تازي رسي در منتها فکر و نهايت روي اين راه تا سر حد غايت شوي خود معترف از روي بينش که در قانون خلق و آفرينش همان کو نخل خرماي تنومند پديد آورد طرح مور افکند هر آن لطفي که در هر چيز پيدا است اگر در شمس رخشان يا که حربا است و گر يک چيز سنگين و سترک است سبک کوچک و يا آنکه بزرگ است توانا هست يا که ناتوان است هويدا هست يا آنکه نهان است همه در خلق باشندي مساوي رموز و راز خلقت جمله حاوي همه داراي اسرار شگرف‏اند مهم و مشکل و پرعمق و ژرف‏اند يکي از روي فکر اي مرد دانش نگر در خلق آب و باد و آتش به خورشيد و به ماه و بحر و اشجا

ر به چرخ و روز و شب اثمار و انهار به هر دريا که در هر جا بجريان به سنگ و قله‏هاي کوهساران به پرکنده لغتها و زبانها به خلق و اختلاف بين آنها به هر يک هر چه لطفي هست مضمر ز نازک کاري خلاق بنگر چو آنها را شوي در کار ديدن بحق خواهي تو ايمان آوريدن بدا بر حال آن کو گشت منکر وجود صانع و گرديد کافر به آنکه اين بنا را کرد ايجاد ز بدبختي صلاي جنگ و کين داد ندارد باور اين سير منظم بود از جانب خلاق اعظم گمان کردند اينان چون گياه‏اند که دون زارعي در کشتگاه‏اند پديد آرنده‏شان نبود در آفاق ندارد نقششان نقاش و خلاق در اين دعوي نه داراي دليل‏اند بگاه حجت و برهان ذليل‏اند نباشدشان در اين گفتار ياور يقين‏شان پوچ و بي‏ماخذ سراسر خيال اين چنين اشخاص بس خام بود هم کار کفرانشان باتمام بنائي که سرپا دون باني است جنايت کي هويدا دون جاني است هر آن قصر و بنا و بارگاه است وجود باني خود را گواه است در اين ايوان هر آن نقش و نگار است ز يک نقاش ماهر يادگار است

[صفحه 73]

چو آگاه آمدي از خلقت مور ز راز آن درونت گشت پرنور اگر خواهي سخن حال از ملخ گوي به شرح خلقتش بنما به من روي بدقت کن تفکر در جراده که يزدانش چسان دو بال داده دو چشم سرخ و دو حدقه فروزان بود در چهره‏اش چون ماه تابان مقرر کرده در مغز سرش گوش باندازه بدادش دانش و هوش بحسب حال از لطفش دهان داد بوي حسي قوي اندر نهان داد که رزق خويش را آسان بيابد رخ از آفات و از دشمن بتابد دو دندان دارد او در گاه چيدن دو پا آن چيده در چنگ آوريدن به دندان چون گيا را کرد مقراض قريض خويش با پا سازد اقباض دو دندانش بمانند دو داس است ز داسش برزگر اندر هراس است همه زراع اگر کردند پيوست که برتابند در کشت از ملخ دست نه بتوانند او را ساختن دور جز آنکه دست يابد او بمنظور زمغز گندم و جو سير گردد دگر از خوردنش دلگير گردد ز خوشه آرزو را چون برآرد سبوس و کاه آن را واگذارد و حال آنکه او در جسم و پيکر نباشد جز بانگشتي برابر بنابراين منزه باشد و پاک خداي آب و باد و آتش و خاک اگر اهل زمين گر آسمانند به درگاهش تمام افتادگانند همه محو جمال تابناکش همه سايند جبهتها به خاکش به اکراه و به رغبت گشته تسليم و ز او پيوسته در ترس‏اند و در

بيم مهار امرشان اندر کف او است روا حاجاتشان زو خوب نيکو است همه مرغان ورا گرديده منقاد شمار بالشان داند به تعداد نفس از سينه هر مرغي برآرد به يکدم جمله را او مي‏شمارد به دريا و به صحرا جايشان داد به مرکز پايشان ستوار بنهاد ز قدرت رزق هر يک را معيط است باقسام همه علمش محيط است يکي سار و شترمرغ و عقاب است يکي کبک و کبوتر يا غراب است بنام خويش هر پرنده خوانده مرتب روزي هر کس رسانده موکل کرده آبر پر ز باران کند هر شهر و ده پرآب از آن زمينها را پس از خشگي کند تر کشد خرم گياه از خاکها سر بچرد در گل و سنبل چرنده بچيند دانه‏ها از آن پرنده چريدن را چو فربه گشت حيوان کند ز آنها پس استرزاق انسان


صفحه 62، 68، 73.