خطبه 224-در باب زيانهاي زبان
[صفحه 52] يکي روزي دري از لطف بگشود بخواهرزاده خود شاه فرمود که از بهر سخن بر پاي خيزد به منبر رفته لعل از لب بريزد بلاغت را ز خود بنمايد ايجاد سخن را در فصاحت در دهد داد پي نطق و سخن شد جعده بر پاي سخن از شرم گشتش عقده در ناي به حلقش استخوان گفتي که بشکست به شرح مدعا بسطي نيارست چو از ابنهبره شه چنين ديد سخن را خود به منبر جاي بگزيد بجانها داد قوت بر روان قوت چنين پاشيد از لب در و ياقوت ز هر عضوي که در انسان نشان است يکي زان عضوها نيز اين زبانست چنانکه پا بود بر راه رهوار زبان اندر دهان شد بهر گرفتار ولي در سينه چون دل زبون است سخن را رشته از دستش برون است بلي در کشور تن دل امير است هر آن عضوي به دست دل اسير است بپا دل ميدهد فرمان رفتار زبان را دل رهد رخصت بگفتار بگفتن دل چو همراه زبان نيست زبان را نيروي نطق و بيان نيست چو دل شد از زبان در پشتباني زبان گيرد سر شيرينزباني بگفتن دل جدا چون از زبان است زبان در شرح مطلب ناتوان است ولي مائيم آن نخل برومند سخن را چنگ اندر بيخ ما بند ز ما اين شاخ پربرگ است و بار است ز ما سرسبز هست و ميوهدار است سخن از هر کسي پيوند بگسيخت ز جان و دل فقط در ما درآويخت زبان ما بدين قفل است مفتاح منور شد ز ما اين نغز مصباح چو در منبر پي گفتن برآئيم سخن را زنگ از دل ميزدائيم چو ما از لب سخن خواهيم پاشيم سخن بگذار گوهر ميتراشيم در کنج فصاحت شد ز ما باز بشر از ما سخن را نکتهپرداز عروسان سخن را از عماري برون آريم ما از پردهداري در درج جواهرباز از ما است به قانون سخن هر ساز از ما است هر آن در سخن در خورد گوش است ز ما آن گوهري گوهرفروش است سخن جز از لب ما نيست چيزي اگر گوهر بود نرزد پشيزي ز غير ما سخن را هر که گستاخ به سلک آرد کند خرمهره سوراخ سخنها که بگيتي پاي برجا است تمامي دست پخت خامه ما است سخن از ما هر آن دل در پذيرد دلش پيوند جان يابد نميرد سخن از ما در شهوار گردد به بازوي فلک طومار گردد ز ذوق نطق ما در مرکز خاص شده مهر جهانافروز رقاص سخنهائي که از آن زنده جانها است بادوار فلک ورد زبانها است تمام از ما برشته شد چنان در ز شهدرهاي ما اين بحر شد پر ز ما بر خلق باب نطق باز است سخن را بر بما روي نياز است اگر ما بر سخن دامن فشانيم سخن را بر سر آتش نشانيم ز ما خود اين منحن شيرين و شيو است بدان از دانش ما خلق گويا است بود قصر سخن ز آل محمد بگيتي پايهاش سخت و مسدد بملک خ طبه راندن پادشاهيم زبانهاي سخنگوي آلهيم از آن باغ سخن را گشته دهقان که باشد گفتهمان تالي قرآن الا يزدان بيامرزد شما را نيوشيد از من اين نطق والا را که اندر زشت و در منکر جهاني شما بسپرده راه زندگاني حقيقت اندر آن از قلبها حک در آن گوياي حق بسيار اندک زبان از راستگوئيها کليل است رونده راه حق خوار و ذليل است به راه معصيت مردم روانند بهم گاه گناهان پشتباناند بهم همره براه خواهش نفس ز ناداني نه اندر کاهش نفس جوانانشان بکژيها قريناند بخوي زشت پيرانشان عجيناند در آن عالم دوروي است و منافق سخنگو چاپلوس است و مماذق بنزد کوچکان کوچک بزرگان توانگر نيست در فکر فقيران مروت از ميانه رخت بسته بجايش جور و کفر و کين نشسته هر آن ملت که دابش هست اينسان بنايش را کشد پي دست دوران
صفحه 52.