خطبه 221-درباره تقوا











خطبه 221-درباره تقوا



[صفحه 43]

الا پرهيز و ترس از ذات باري بود مفتاح باب رستگاري براي روز محشر زاد و برگ است وسيله راحتي بعد مرگ است نگهدارنده شخص از تباهي است بدان آزاد از بند و دواهي است بدان هر حاجتي را هر که درخواست روا گرديد بهرش بي‏کم و کاست به تقوي ميرهد از رنج و آزار ز حق بر وي عطياب است بسيار بنابراين شما تا در جهانيد بدشت کار نيکو رخش رانيد کنون تير دعاها برنشان است سوي بالا عمل آنجا روانست بريد از اين جهان سود از انابت کند درخواستهاتان حق اجابت قلمها تا به نيک و زشت جاري است شماها را اميد رستگاري است نپذرفته است تا که دور تغيير نشد بيماري از کارت جلوگير اجل چون گرگ بر سرتان نتازيد به کار نيک بايد چنگ يازيد چرا که مرگ چون چهره نمايد دگر کاري ز دستي برنيايد از او بنياد لذات است نابود و ز او سرچشمه خواهش گل‏آلود ز سرها آرزوها دور سازد جمال عيش را مستور سازد ندارد مقدمش را کس گرامي به نفرت از ملاقاتش تمامي هماوردي است کان دون شکست است بشر در بند کينش بسته دست است بناهنگام ناگه بار اندوه بدلها ميکند وارد چنان کوه خدنگش را چو اندر ره نشاند جگرها غنچه‏سان در خون کشاند از آن اندر شما سطوت بزرگ است سطبرش هيبت و قدرت

سترک است فشارد در ستمهايش شما را رود کم ضربتش راه خطا را فرود آيد از آن چون دست و شمشير بسان سر کز بدن گردد سرازير الا شد انقضاي عمر نزديک ز نورش سايه‏ها گرديد تاريک گرفت از آن شما را شعله درد بجانتان ناگواري روي آورد ز رنج آن خردها گشت مدهوش ز پيکر نور جان يکباره خاموش هويدا گشت تلخي طعامش تزلزل يافت ره اندر مقامش تو گوئي مرگ ناگه بر شما تاخت بدلتان جمع بر پرکندگي ساخت ز خيل رازگويان لب بهم بست مشاور را صفوف از جور بشکست نشانها از ميانتان پاک برداشت امور شهرتان تعطيل بگذاشت به پيکرها خللها يافت احداث ز هر سو گرد کرد او جمع وراث که تا ارثت ميان خويش و پيوند و يا خويشي که بهرت نيست در بند ز عمر آن نه بهرت نفع و سود است نه اين در چشمش از مرگ تو دود است و يا در بين آن کو گشته شادان ز اندوه و فراقت نيست گريان کند ارثت بدين اشخاص تقسيم نمايد رخنه‏شان زان مال ترميم پس آن بهتر که کوشش را ملازم شويد و سعي بنمائيد لازم براي توشه‏گيريها مهيا شويد از بهر سختيهاي فردا مبادا کز فريب و زرق و نيرنگ جهان دلهايتان آرد فرا چنگ چنانکه مردمي که از شما پيش در آن بودند او بفريفت از خويش کسانکه بهره ز آن سرشار بردند ز جام شير

آن بسيار خوردند در آن نيکو نموده زندگاني کهن کرده نوش با کامراني قصور آن چنان اشخاص شد گور لحدشان بستر و همخوابه‏شان مور نه بشناسند ديگر آنکه ز آنان کند ديدار و از غمشان در افغان بخواننده دگر پاسخ نگويند ز غم يک لحظه آسايش نجويند پس آن به که ز دست اين زمانه کشي دامان گريزي از ميانه که اين گيتي بود مکار و غرار کند بازي باهل خويش بسيار ستاند بازپس بخشيده خويش ز پيکرها کند پوشيده خويش نه عيش و نوش آن پاينده باشد نه اندوهش بسر آينده باشد نگيرد درد و محنتهاش آرام نيايد رنج و آلامش به اتمام ز دنيائي که دابش اين چنين است بکن دل کاخرين دارو همين است

[صفحه 47]

هلا زهاد نيکو مردمانند که با اينکه همه اهل جهانند بدنيا جملگي دارند منزل ولي کنده به آساني از آن دل تو گوئي اهل اين دنيا نباشند در آنند از آن اندر تحاشند از اين گلخن سراي تنگ ناسوت بفکر گلشن پر نور لاهوت عمل آرند چيزي را کزين دار چو بيرون گشته بنمايند ديدار هماره از عذاب حق هراسان بکوشش از براي دوري از آن اگر چه بوده بين اهل دنيا به گردش بوده در گلزار عقبا چو در اهل زمانه بنگريدند که آنها مرگ تن را سخت ديدند مهم دانسته آنان مرگ دل را زده تن فکر جسم و آب و گل را مواظب بوده کان آئينه پاک نگيرد گردي از اين توده خاک ز جامي که مه و خور خيره گردد مباد از زنگ عصيان تيره گردد بدوراند از همه دل‏مردگيها بحق از جان نموده بندگيها


صفحه 43، 47.