خطبه 215-پارسائي علي











خطبه 215-پارسائي علي



[صفحه 24]

شه دين پاک چون از هر ستم بود در اين گفتار اينسان خويش بستود بحق سوگند اگر شب جمله بيدار بباشم بسترم باشد سر خار خلد نيشش به مغز استخوانم به بندد کس به زنجير گرانم به نزد من بود اين کار بهتر از آنکه بر خدا و بر پيمبر شوم وارد بهنگامه قيامت دل و جانم گروگان ندامت به برخي بندگان باشم ستمکار و يا غاصب ز مال دهر غدار چو جسمم را بپوسيدن شتاب است به زير خاک مدتها بخواب است بخشنوديش بهر خويش غم را کشيدم چون روا دارم ستم را ز شخص من جفا و جور دور است به قلبم از وفا و مهر نور است پي اجراي احکام خدائي علي را نيست با کس آشنائي عقيل آن کو مرا باشد برادر بخواهش کوفت روزي حلقه بر در بديدم فقر سخت او را فشرده است رخش از تنگدستيها فسرده است همه اطفال وي ژوليده مويند تمامي پر ز گرد و خاک رويند چنان از رنج و سختي خورده سيلي که گفتي چهرشان گرديده نيلي ز گندمتان ز من ميخواست صاعي که از نان ديده را بخشد شعاعي همي آمد شدن را کرد تکرار به منظورش همي ورزيد اصرار چو در درخواست سختي را پي افشرد شکوه دين مرا طاقت ز کف برد بگفتارش بدانسان گوش دادم که باور کرد با وي دل نهادم يقينش شد که در کارش بکوشم بنانش دين خود را

ميفروشم براي عبرتش در نار سوزان نمودم آهني سرخ و گدازان چو نابينا بد او بربند دستش نهادم بند صبر از دل گسستش چنان در جانش آهن آتش افروخت که سوز ناله‏اش جان مرا سوخت بدو گفتم که مادر بر تو مويد بسوگت روي با خونابه شويد تو از اين پاره آهن که مردي به دستت داد در سوزي و دردي ز تاب و رنج اينسان بيقراري چو بيماران چنين فرياد داري ولي در آتشي کز خشمش افروخت خدا و عاصيان خواهد بدان سوخت ز مال مسلمين از نان ستاندن بسوي آن مرا خواهي کشاندن تو از آزار کم باشي بنالش ننالم چون من از سوزنده آتش شگفت‏انگيزتر زين قصه آنست که اشعث کو مرا از دشمنان است مگر بندد ز من با رشوه طرفي بشب هنگام در سربسته ظرفي به رسم هديه او حلواي شيرين که بد بس تلخ اندر ذائقه دين اگر چه او بظاهر ارمغان بود و ليک آثار رشوت زان عيان بود به شيريني اگر چه گشت تعبير به زهر مار گفتي گشته تخمير چو ديدم آن شب آن حلوا به دستش شدم آگاه از منظور پستش به وي گفتم که حلوا را چه نام است زکوه و هديه يا صدقه کدام است زکوه و صدقه کان بر ما روا نيست و گر رشوه است راضي ز آن خدا نيست بگفت از من به نزدت ارمغان است پذيريش ار که شيرين کام از آنست بدو گفتم که مادرها بن

الند فغان از سينه در مرگت برآرند مزاجت را مگر سودا در آميخت جنون يا که ز عقلت گرد انگيخت و يا از روي ناداني چو مستان سخن بيهوده ميراني بهذيان ز ايمانم مگر در شک و ريبي که خواهي از ره دينم فريبي برو کين شهد زهر جان شکار است ز رشوت ارمغانت يادگار است فسونت هيچگه در من نگيرد کجا حلوات را طبعم پذيرد بحق سوگند اگر کز هفت اقليم کليدش را بمن سازند تسليم هر آن گنجي که زير آسمانها است هر آن در و گهر در قلب کانها است ببخشندم که تا از حق شوم دور ستم دارم روا در حق يک مور سبوس جو به غضب از وي ستانم نخواهم کرد و اين هرگز ندانم از اين دنيا علي سخت است بيزار نخواهد شد به دام آن گرفتار ملخ را برگ خشگ ار در دهان است جهان در نزد من کمتر از آن است چو نعمتهاي آن زايل شونده است کجا جانم براه آن رونده است از آن عقلي که با غفلت بخوابد فساد و لغزش دين در نيابد شويم اندر پناه ذات باري به هرکاري از او جوئيم ياري


صفحه 24.