خطبه 214-تلاوت يا ايها الانسان...











خطبه 214-تلاوت يا ايها الانسان...



[صفحه 15]

تو اي انسان که اينساني ز حق دور بحق کرده چه چيزت مست و مغرور چرا رخش هوس بر ميجهاني به سر باد هوي ميپرواني ز مهر حق بخود دادي نويدي مگر آيات خشمش را نديدي بخود گفتي خداونديست ستار نخوانداستي که ان الله قهار زدي در آيت لا تقنطوا چنگ هم از يا ويلنا بيزار و دلتنگ تو ماموري بري فرمان يزدان ز باس و سطوتش باشي هراسان عمل را رخش در ميدان بتازي بذيل رحمتش تا چنگ يازي خدا از بنده‏اش خواهان تقوي است عمل مقبول بزم حق‏تعالي است چو از دنيا به عقبي روي آري موجه عذر در آنجا نداري چو پرسندت که از خوي چو آتش بحق گشتي چرا چون شعله سرکش چرا در تيه جهل و کينه خفتي چرا راه خدا را ترک گفتي نياري گفت که شيطان دلم شيفت چنان غولم هواي نفس بفريفت خدا بهرت پيمبرها فرستاد به ارشادت برخ بس در که بکشاد نرفتي از چه راه رستگاري گنه را از چه کردي پافشاري به مغروري هر آنکس پرده دريد کنون بايد بنارش جاي بگزيد لذا از چهر مطلب شاه بگشود نقاب معني و اينگونه فرمود که تنها هر که زد در لطف حق دست ز جام جهل و مغروري شود مست رود از کار نيکو بر کرانه گزيند راه شيطان از ميانه نديد آن کو ز حق غير از کرم را بر افروزد بخود نار نقم را

دليلش پوچ و عذرش سخت زشت است بباد از وي همه محصول و کشت است چنين کس آب عقل از روي برده است بدشت جهل از دين پي‏فشرده است تو اي مغرور سرکش آدميزاد کني بر جان خود تا چند بيداد گنه را از چه اين گونه دليري ز مغروري چرا پا پس نگيري هلاک خويش را تا چند پابند گران بر گردنت اين بند تا چند نه برهي تا به کي زين رنج و آزار نمي‏گردي چرا زين خواب بيدار بسا کس را که ديدي آفتابش به رنج افکنده و برده است تابش بسا بيمار را ديدي که با درد به بستر روز تا شب بد يناورد گهي بر پشت ميخوابد گهي رو بغلطد گاه از پهلو بپهلو بدان يک از ترحم سايه دادي بدرد اين يکي دارو نهادي چرا آنسان که با مردم به مهري بخود بالعکس پر خشمي و قهري چرا هستي بدرد خود شکيبا چرائي بر مصيباتت توانا نمي‏گرئي چرا قدري بحالت نه بزدائي چرا از دل ملالت چرا از خشم حق غافل نشستي تو تا چند اين چنين مغمور و مستي روان تا کي براه کين ذوالمن براي حق ز تن اين برد برکن ز من اين پند همچون نوش بشنو چو مردان سالک راه عمل شو زمام وقت تا در دست باقي است اميد و عيش را با هم تلاقي است بسعي اين رنج و سستي کن مبدل به بيداري کن اين خوابت محول صبوحي زن ز سر بشکن خمارت بطاعت از درو

ن بزدا غبارت به هنگامي که روي از دوست تابي که از دشمن مراد خويش يابي هماندم دوست از مهرت بخواند بسوي لطف و احسانت کشاند بپوشاند به فضل خود عيوبت کند محرم باسرار غيوبت وليک از وي به ديگر کس تو مشغول که طبعت جور و کين را هست مجبول ببين پس تا کجا يزدان کريم است چه اندازه به تو لطفش عميم است که با اين قدر ضعف و ناتواني همي باشي بوي در سرگراني وليک او با وجودي که توانا است وجود تو ز امر وي سرپا است نظر بر فعل زشت تو نفرمود هر آن در ز آشتي بستيش بگشود بحصن عفو و اغماضت مکان داد به باغ فضل جايت رايگان داد نه ز احسانش به جانت بخل ورزيد نه بر پيکر ز عيشت پرده دريد تو را اندر پناه لطف و رحمت بپرورد و فراوان داد نعمت نهان فرمود طغيان و گناهت سپيد آمد رخ سخت و سياهت نکردت يک نظر از خويشتن دور بدين دوري تو را او داشت منظور بحق سوگند اگر اين زشت رفتار که ميباشد تو را با حي جبار اگر بد در دو تن کز حيث قدرت بهم بودند همسر يا ز ثروت يکي از آن دو تن فرضا تو بودي که روز و شب بزشتي ميفزودي نکوهش را بخود در ميگشادي به بداخلاقيت انصاف دادي کنون کار چو تو مرد ضعيفي بود چون با خداوند لطيفي که او حي است و باقي هست و مالک توئي مم

لوک و هم فاني و هالک و حال اين همي از تيره جاني به راهي غير راه وي رواني الا گيتي تو را با زرق نفريت تو آن را ديدي و قلبت بدان شيفت تو خود بر وي زدي از عشق لبخند بحلقت اوفتاد از حرص اين بند بسا وقتا که گيتي پند دادت رهي همواره پيش پا نهادت ز پيش‏آمد تو را بنمود اخبار نمودت از غم و رنجش خبر دار به تو گفت او قوايت رو بکاهش نهادن خواهد و ضعفت فزايش بشام پيري اين روز جواني بدل گردد بانده کامراني شود اين چهره از گل نکوتر چنان برگ گيا زرد و معصفر کجا مويت چنين مشگين گذارد که سيمين برف بر کوهت ببارد بريزد در دندان از دهانت شود اندر گلو نان استخوانت دو چشمت مبتلا گردد به عينک دو گوشت را نياز افتد به سمعک خمارين نرگست پر آب گردد ز عنابت شکر ناياب گردد شود چون بيد مجنون سرو قدت کلف گيرد چو مه تابنده خدت ز رفتن باز ميماند دو پايت به زير بازوان بايد عصايت مکن اينسان بچوگان گوي بازي که بايد گوي از چوگان بسازي ز هر شمشاد کمتر نه بزه تير که شمشاد تو خواهد گشت زهگير دگرگوني حالت بي کم و کاست تمامي راست گفت و نيکيت خواست ولي ديديش تو با چشم نقمت بدو بستي ز فعل خويش تهمت ز صدق وي براه کذب رفتي دروغ آنراست گفتارش گرفتي ز ع

يش و کيف و ترف و صرف و مستي نشد جانت بهوش و حق‏پرستي جهان مانند ياري مهربان است تو را ناصح به پيدا و نهان است بجان تو هماره بخل ورزد نميخواهد قدمهايت بلغزد ز هر ويران که قصرش بود عالي به هر خانه کز اهلش گشته خالي ز هر کشور که بي‏سلطان و سرور ز تخت و تاج که بي‏صاحب و سر تو را او ميدهد هر لحظه پندي که هان اي جان دل اندر من نه بندي نصيحتهاي من بايد پذيري مرا مرکز براي خود نگيري نميشايد مرا منزل شمردن ز من ناچار بايد کوچ کردن برون امروز از من گر کشد رخت کسي فردا بود دلشاد و خوشبخت وگر کس در ره من جان و سر باخت مکان گر ساخت در نار و سقر ساخت بدان روزي که اين خاک مطبق بهم لرزد شود محشر محقق ز هر جانب خلايق گرد گردند ره حق و حقيقت درنوردند هر آن آئين و دين هر کس پرستيد هر آن عابد هر آن معبود بگزيد به هر يک پيشوا هر فرد پيرو شد و دنبال او بد در تک و دو بهم خواهند در آنجا رسيدن سزاي نيک و زشت خويش ديدن بگردون گر که هر چشمي گشاده قدم بر خاک آهسته نهاده اگر بيجا بکس عيبي گرفته و گر حرفي بضد خلق گفته بحق و راستي درگاه کيفر دهد مزدش خداي عدل و اکبر بسا حجت که آن روز است باطل بسا عذري که باشد غير قابل چو خوش باشد که ب

ر طاعت کني رو بخواهي از خودت کردار نيکو کز آن کردار نيک عذرت پذيرند بحجتهاي تو خرده نگيرند جهان جانا چو از بهرت نپايد از آن گر بهره‏گيري نيک شايد پي روز مبادا توشه اندوز چراغي بهر تاريکي بيفروز مهيا خويش را بهر سفر کن به نور رستگاريها نظر کن به پشت اشتر کردار نه بار جلوتر تاز از اقران برفتار ز تقوي گر بميدان رخش تازي گروکان را به آسان چنگ يازي گذر آري ز هر دشوار و سختي شوي وارد به قصر نيکبختي


صفحه 15.