خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم...











خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم...



[صفحه 6]

خوشا آنانکه در سوز و گدازند به شب با دوست در راز و نيازند خوشا آن عاشقان کز جلوه يار شده از ماسوي الله پاک و بيزار ز عشق دلبر شيرين شمايل ز دل نقش علائق کرده زايل همه از باده حسن ازل مست به ديداري دل و جان داده از دست شده پايبند گيسوي گرهگير هوس را کرده دست و پا به زنجير ز خم ساقي باقي زده جام بکار عشقبازي کرده اقدام چو زاغ شب گشايد بال مشگين مر آن سيمرغهاي جلوه‏آئين درون از ذکرشان پرنور و رونق بسان مرغ حق سرگرم حق حق گريزان جملگي از تيه ناسوت بپردازند اندر اوج لاهوت شده ملهم بذکر و ياد دلبر ز نار ذکرشان دلها پرآذر به شب يا روز در پنهان و پيدا به صبح و شام در سرا و ضرا همي سرگرم تنزيه‏اند و تسبيح زماني با کنايت گه بتصريح زبانهاشان بذکر دوست جاريست ز دلشان سيل آب عشق ساريست ز شيريني شراب شوق مستند ز ذوق ذکر از هر چيز رستند به بازرگاني دنيا خسارت بديدند و بريده ز آن تجارت ز هر بيع و شري برچيده دامان خريدار تذکر گشته از جان ز راز ذاکرين زين روي بگشود لب و در وصف اهل ذکر فرمود درون اهل ذکر از ذکر گلشن بود هم چشمشان با ذکر روشن کري در گوشها با آن نماند هر آن ظلمت ز چشم دل ستاند ز ذکر آن ذاکران ب

ا هم شده رام شده آغاز خصميشان بانجام فلک هر چند باب کين گشايد جهان هر چند بر فتنت فزايد به مردم دهر گردد در کشاکش بهرج و مرج چرخ افروزد آتش رود رسم ديانت از ميانه نماند حق‏پرستي را نشانه خدا را باز ثابت بندگاني است کز آنان خلق را آسوده جاني است درونشان قابل اسرار ايزد روانشان خرم از انوار ايزد چو خورشيد جمال يار رخشد مر آنان را ز ظلمت نور بخشد دو چشم و گوش دلهاشان چو باغ است ز حسن حق در آن روشن چراغ است ز خم ذکرشان چون پرسبوها است به مردشان براي پند روها است بسان رهنمايان دل‏آگاه اگر بگزيد کس نيکوترين راه همي رفتار او را مي‏ستايند بکار نيک تشويقش نمايند گزيند ور کسي چپ بر ره راست نکوهش کرده خواهندش از آن کاست بهر نقمت که هر امت گرفتار به سابق گشته از عصيان دادار دهند آنها بدين امت تذکر مگر در راه آيند از تدبر بلي آن کو بزم عشق شمع است بروز و شام سوزان بهر جمع است کساني گرم ذکر و مست ياراند که جز از يار ياد کس نياراند ز سود و خسر گيتي در کشيده کف و بر دل غم دلبر خريده ز شادي جهان در سرگراني به عشق دوست اندر زندگاني تمامي خلق را بر بر و احسان نموده امر و نهي از کفر و طغيان دو گوش اهل غفلت چون ز شهدر ز ترس و

بيم از حق ساخته پر بعدل آمر ولي خود بوده مامور ز زشتي ناهي‏اند و خويش از آن دور به گيتي گرچه آنها جاي دارند وليک آنرا به زير پي سپارند بسوي آخرت منزل بريدند همان جا را ز پشت پرده ديدند شدند از حشر و نشر و برزخ آگاه به دشواريش آسان يافته راه شنيدند آنچه را نشنيده مردم بديدند آنچه را ناديده مردم اگر با ديده عقل و تدبر کني جا و مراکزشان تصور ببيني قصرشان زيبا و عالي منزه نرمشان ز اغيار خالي شده شهباز بام و کنگر عشق به پيش رو گشوده دفتر عشق اگر ببريده بند آشنائي بيار ار کرده گاهي بيوفائي ز دستورات دلبر تن زده باز خلاف ميل او را بوده انباز بکار امر او بنموده تقصير نگشت از نهي او خود را جلوگير کنون از آن خطاها شرمساراند به جبران سيل اشگ از ديده بارند ز پاکي خويش دانسته گنهکار ز سنگين وزرشان بر دوش صدبار کشيدن را تمامي ناتوانند ز رنج حمل آن فرسوده جانند ز چرخ سر چنان رعد بهاري ز سوز دل بافغانند و زاري گلوشان عقده‏هاي غم گرفته جواب يکديگر با ناله گفته بخود بگشوده باب طعنه و دق براي توبه کرده رو سوي حق همه از نور اعلام هدايند بظلمتها مصابيح دجايند شده افرشتگان از چرخ نازل بر آنان و مقام امن حاصل برخشان ز آسمانها ب

ابها باز بمرکزهاي رحمت خفته با ناز بر آنان قصر عزت حق گزيده به تنشان برد خرسندي بريده طريق بندگيشان چون پسنديد نسيم عفو برجانشان و زائيد چو باد بخشش آمد در تنسم ز شادي غنچه‏شان شد در تبسم به پيش فضل يزداني فقيراند تواضع را به بند دل اسيراند ز فرط غم جگرشان زخم‏دار است ز هجران ديدگانش اشگبار است به مژگان خاک راه يار روبند ز هر سو درب قصر يار کوبند ز حق هر چيز بنمايند درخواست که افزوني ندارد نزد او کاست عطا و بخشش پايان ندارد سخا و جود او نقصان ندارد از او نوميد هر خواهنده نيست و ز او مايوس هرگز بنده نيست به پيش از حشر و گاه عرض و کيفر دلا بنما به پيشت باز دفتر بدقت رو حساب خويش ميرس بپوشان ديده از کار دگر کس که حق باشد محاسب ديگران را ز تو بهتر نگهدارنده آن را بپاي ميز عدل آنان کشاند حساب و حق خود ز آنان ستاند


صفحه 6.