خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر











خطبه 212-تلاوت الهيکم التکاثر



[صفحه 239]

شنيدم در زمان جاهليت دو قوم از اهل مکه از حميت ز روي فخر و نازش در تکاثر بقوم خويش گشته از تفاخر يکي گفت از عدو مائيم برتر سخن چون در ميانشان مطول بکينه لطف و مهر آمد مبدل بنوعبدمناف از پيش بردند فزون بودند چون خود را شمردند بنوسهم اين خزف از جهل سفتند رقيبان را بناهنجار گفتند که چنگ جنگ شد بر قوم مانند تمامي جمعمان از هم پراکند کنون با هم گروگان مي‏سپاريم ز زنده يا که مرده مي‏شماريم شمردند و بنوسهم آمد افزون فرود اين سوره شد از نزد بيچون خطيب دين علي هنگام خواندن از اين آيت شد اندر در فشاندن شگفتا اين چه مقصود است و منظور که از عقل و خرد باشد بسي دور کسانکه پي به کفر و کين فشردند به بيديني و شرک و جهل مردند کنونشان جاي ميباشد در آتش نباشندي سزاي فخر و نازش چرا اين قوم بي‏آزرم مدهوش نمي‏سازند آنان را فراموش شد از بگذشتگان خالي منازل اعالي کاخهاشان در اسافل شده نابودشان نام از ميانه درونشان مار و موران کرده لانه نهان اجسادشان اندر مغاک است دهان و چشمشان پر گرد و خاک است نمي‏باشد اگر جاني به نشان ز جنبش مانده آن جنبنده تنشان کنون زشتي فرزندان بزرگ است عمل رسوا و ناداني سترک است بجاي اين

که اندرزي پذيراند ز مرگ و گور آباء پند گيراند تفاخر را شده مشغول و سرگرم دل سنگينشان قدري نشد نرم ز سوء راي اين تيره‏درونان شده خواهان بر کشتن از آنان و حال آنکه گر اندرز و عبرت بگيرند از پدرها از بصيرت ره گردنکشي نسپرده زين پيش کنند افتادگي را پيشه خويش بنزد بينش و عقل و تدبر بسي اين کار بهتر از تفاخر وليک اينان بچشم تار کم نور در آنها ديده و گشتند مغرور ببحر جهل و ناداني شناور شدند و مرگشان ننموده باور ز چشم دل اگر از عبرت و پند ز هر ويرانه‏شان احوال پرسند منازلشان بدون سر نهفتن چنين احوالشان خواهند گفتن که از ما صاحبان در زير خاک‏اند گروگان عمل اندر مغاک‏اند شما مستانه از دنبالشان راه گزيديد و نمي‏گرديد آگاه بزير پي همي سائيدشان سر همي کوبيدشان با پاي پيکر بمرتعهايشان اندر چريدن بمنزلهايشان در جا گزيدن زنانشان را به زوجيت گرفتيد به بسترهايشان آسوده خفتيد به آنان چشم گردون اشک باريد بحال زارشان چون ابر گرئيد هلا زودا جهان با گريه دمساز شود هم بر شما بردارد آواز چو آنان جاي در آبشخور خويش گرفتند و شما را رفته از پيش شما را نيز خواهد شد زمان طي اجل مانند آنانتان زدن هي و حال آنکه بود از سربلندي مر آنان

را مقام ارجمندي همه اسباب عيش و کامراني بساط و گاه و تخت خسرواني به درگه بندگانشان ايستاده بخاک پايشان بس بوسه داده بناگه از مقام پادشاهي ز برزخشان برخ شد باز راهي همه با حسرت و با نامرادي فتاده خوار اندر بطن وادي مسلط شد بر آنان حشره خاک جگرشان شد ز نيش مور صد چاک همه اجزاء پيکرشان ز هم ريخت تمامي تار و پود جسم بگسيخت عقارب جا با شکمشان گزيدند افاعي خون شريانشان مکيدند ديگر حسي بجان و سر ندارند نمو و جنبشي ديگر ندارند نميرسند از ترسيدنيها نلرزانندشان لرزاندنيها ز غمها قلبشان اندوهگين نيست اثر بلکه از آنان در زمين نيست درون گورها گم‏گشتگانند نمي‏باشند پيدا و نهانند به باطن گر چه مي‏باشند ظاهر بظاهر نيستندي هيچ حاضر دگر پر ياد آنان کس نيارد توقع بازگشتشان ندارد چنان گردونشان از هم پراکند به طوري خاکشان در آب افکند که ديگر ندهد از آنان نشان باد زمانه ناله‏هاشان برد از ياد اگر که شهرهاشان مانده خاموش نمي‏يايد صداشان گر که در گوش نه جاشان دور و ني مدت دراز است بل آن نزديک و در از اين فراز است اجل نوشاند بر آنان يکي جام که شد آغازشان منجر به انجام به گنگي‏شان شد آن گفتن محول بکري نيز شنوائي مبدل عوض شد بر سک

ون آن جوش و جنبش چو خاکستر شد آن طبع چو آتش برون انديشه‏شان گرديده از مغز بپوسيد آن بدنهاي خوش و نغز تمامي در لحد خوابيدگانند ز دست مرگ سختي ديدگانند

[صفحه 245]

همه همسايه ليکن دون الفت تمامي دوست دور از مهر و رافت جدا پيوندشان از آشنايي است همه دلشان بهم در بيوفايي است اجلشان دفتر نسبت دريده ز دوري بينشان پرده کشيده بهم جمعند و ليکن بيکسانند همه با دوستي چون دشمنانند شب تاريکشان صبحي ندارد به پايان روزشان را شب نيارد هر آن سختي که در دنيا شنيدند از آن دشوارتر هر امر ديدند نشانهائي که ننمودند باور مشاهد گشتشان صد بار بدتر از آنان زندگاني يافت پايان شده وارد به برزخ نزد يزدان ز فعل خويش زشتان سينه ريش‏اند نکويان در اميد از کار خويش‏اند و حال اينکه گم آثارشان است ز ماها منقطع اخبارشان است ندارد هيچکس در دارشان راه کس از اوضاع آنان نيست آگاه و حال اين گر آنان را زبان بود بما اين گونه در شرح و بيان بود که آن رخهاي خوب و پاک و سيمين همان موهاي عنبربوي مشکين همان قوسين ابروي کشيده چو نرگس مست و ميکون آن دو ديده بناگوش لطيف و پرطراوت بدنهاي ثمين و پرلطافت سياه از صدمه آنها شد چو انگشت ز غم آمد همان بگرفته و زشت نهال قد که بودي همچو شمشاد بدون جان ز پاي از سر در افتاد کفنهامان به پيکرها بپوسيد زمانه پوست بر تنمان بدريد رگ و ستخوان شدند از هم مجزا جدا

از هم شد اندر قبر اعضاء ز گور تنگ با سختي دچاريم ز نيش مار آسايش نداريم ز بيم و ترس و وحشت اندر اجداث ز هم برديم تنهائي بميراث به سرمان طاق گورستان خراب است مکان کرم چشم نيم خواب است بهاء و خرمي انداممان هشت مصفا چهره‏هاي خوب شد زشت اقامتمان در اينجا گشت بسيار گريزي نيست از اندوه در کار به وسعت تنگي ما ره نيابد ز سرمان دست محنت برنتابد شدي گر گوش دل را در گشودن دلا فريادشان خواهي شنودن کناري گر رود اين پرده خاک ببيني منظري جانکاه و غمناک بعقرب مغز سرها لانه گشته به افعيها دهانها خانه گشته بجاي سرمه چشمان است پرگل و ز آنها نور و ديدن محو و زايل زبانها بعد از آن تندي و تيزي شده نابود و پيدا نيست چيزي درون سينه دلها پاک مرده است بنوها کهنگي‏ها راه برده است رخي کاندر بها بد لاله باغ سيه گرديده ز آتش گشته پرداغ شده در پيش هر آسيب تسليم نيارد دفع کرد از خود غم و بيم نه دل دارند بهر ناله کردن نه راهي سوي عيش از رنج بردن ز چشمه چشمشان جاري است خوناب به بحر تيره‏بختي جمله غرقاب بدين آلام و سختيها دچارند همي از قبرها تا سر برآرند شود امر خدا در حشر دائر مقام عدل را کردند حاضر

[صفحه 249]

بسا رعنا جوان نيک منظر کز آب و رنگ چون گل تازه و تر بنار و نعمتش تن پروريده ز محنتها بجز شادي نديده نموده زندگي با ارجمندي دلش پاک از غم و رنج و نژندي به تنگي گر که عيشش مي‏گرائيد فراخيش از تفرج مي‏ببخشيد به بازي خويش را سرگرم ميساخت بشادي قلب از انده بپرداخت ز ادبار زمانه فارغ‏البال ز بخت خويشتن خرسند و خوشحال جهان و او بهم اندر شکرخند به هم چون مادر و فرزند دلبند ز جام نوش و لذت مست و مخمور خيال مرگ و مردن از سرش دور که ناگه زير پي گيتيش ماليد به هاون استخوانش سخت کوبيد از او گرديد ناقص هر درستي به بيماريش افزون تندرستي ز روي خشم سويش مرگ افکند دو چشم و بيخش از بنياد برکند شرنگي تلخ با شهدش در آميخت نهان اندوه در دامانش آويخت به بيماري مزاجش خوي بگرفت ز رخسارش طراوت روي بنهفت ولي با وصف اين از فکر مردن برون او بود و فکر عيش کردن ز گردشهاي گردون پاک عافل به بهبوديش اطمينان کامل مزاج خويش را تا پاک سازد به دامان پزشگان چنگ يازد پزشگ او را بدان دارو که معتاد بدي تجويز بنمود و بدو داد براي دفع سردي داد گرمي مزاجش از يبوست داد نرمي به ترشي خواست کردن دفع صفرا دواي تلخ دادش بهر سودا وليک

آن تلخ و ترش و گرمي و سرد نکاهيدند و افزودند بر درد نشد خاموش از آنها آتش تب مرض را تند کردندي مرتب طبيعت رو به بهبودي نياورد کسالت حد ز اندازه بدر برد پزشگش از مداوا گشت مايوس پرستارش بهم زد دست افسوس ز وصف رنج و دردش خسته آمد دلش از بار غم بشکسته آمد کس از بيماريش ار پرسيدي احوال به پاسخ دادنش مانده زبان لال نه دل دادش که گويد نيست بهبود نه از بهبود وي بدهد خبر زود چو ديدندي تبش باشد شرربيز نهان با هم سخن گفتند غم‏خيز يکي گويد که حالش گشته بدتر يکي گويد تبش با دي برابر يکي گويد مرض گر چه عظيم است ولي جان در کف حي قديم است بسا بيمار سختي کو شفا يافت بسا سالم به راه مرگ بشتافت يکي گويد که بايد صبر کردن نشايد بيهده تيمار خوردن جهان نبود سراي زندگاني خدا باشد به گيتي جاوداني اجل صياد ماها جمله صيديم کجا آزاد از اين بند و قيديم پرستاران تسلاي دل خويش بدينسان داده از غم سينه‏ها ريش و ز آن جانب به بستر جان بيمار فزايد هر زمان بر رنج و آزار شده عازم به هجران عزيزان ز پيکر مرغ روحش بال‏افشان که ناگه دردش آنسان در فشارد که از کار عقل و هوشش بازدارد به خشگي از تري افتد زبانش ديگر بيرون نيارد نم دهانش بسوي اهل خو

د با چشم حسرت ببيند مانده جان در بحر حيرت بسا پرسش که نيک آن را بداند ولي در دادن پاسخ بماند همي بيند پدر را اندر افغان پسر را در فراقش زار و گريان دلش از ناله‏شان باشد پرآذ نماياند وليکن خويش را کم (کر) همه فريادشان نشنيده گيرد که صوت مرگ گوشش مي‏پذيرد اجل اندر گريبانش زده چنگ سوي بالا نموده جانش آهنگ به ديگر کس نيارد هيچ پرداخت که عزرائيل خواهد کار او ساخت بلي با مرگ سختيها است بسيار که وصف آن همه سختي است دشوار عقول خلق گيتي گر شتابد به درکش مانده عاجز ره نيابد خداوندا بگاه نزع و مردن که خواهي جان شيرين قبض کردن عرق از مرگ بر چهره نشسته پزشگان ديگر از ما دست شسته شده نور بصر از ديده‏ها گم زبانها باز مانده از تکلم فتاده کارگاه طبع از کار نه اندر دست و پا قوت پديدار رسيده جان بگودي گلوگاه ز دل ديگر نباشد آه را راه بسوگم دوستان در بيقراري زن و فرزند در افغان و زاري پي تشييع نعشم از همه کوي کند هر آشنا بر خانه‏ام روي برون از خوابگاه نرمم آرند پس از تغسيل در قبرم سپارند به وحشت اندر آنجا فرد و بي‏کس مرا خود آن زمان فرياد ميرس بکيفر پيکرم ديگر ميازار بهم بشکسته ستخوانم ميفشار که عزرائيل سخت آنرا فشرده است

توان از مغز و تاب از جسم برده است به بند آن دم برويم باب نيران ز رحمت باز کن بابي ز رضوان که (انصاري) تنش گر پرگناه است اميد عفو تو او را پناه است


صفحه 239، 245، 249.