خطبه 207-خطبه اي در صفين











خطبه 207-خطبه‏اي در صفين



[صفحه 206]

چو يزدان بر شما جمهور امت مرا داده است فرمان حکومت ز من شد بر شما ثابت يکي حق بمن هم از شما حقي محقق نقاب از چهر حق بايد گشائيم حق هم را ادا نيکو نمائيم حق من بر شما آن شد که از جان شويدم پيرو دستور و فرمان حقي که از شما دارم بگردن بود آن کامرتان اصلاح کردن ستم را دست از سرتان بريدن براه رستگاريتان کشيدن شود بازار حرف پوچ چون تيز هلا حق است پهناورترين چيز بباطل جملگي را ميل و روها است ز حقتان سخت با هم گفتگوها است به هم گوئيد حق چيزي است مطلوب عمل کردن بدان نيک است و محبوب چو آن گفتار را هنگام کردار رسد هستيد از حق جمله بيزار حقيقت چون نهد پا در ميانه فرار از آن کنيد از هر کرانه ز حق در نزدتان چيزي بتر نيست بدان پهناوري زان تنگتر نيست به ديگر کس هر آن کس را که حق است همان حق را از آن اين مستحق است به مردم جملگي حق دارد اطلاق ز هم بايست گردد آن حق احقاق حقوق پيشوا بر پيرو آن است که دستور ورا از پي روان است هر آن فرمان که او راند به تندي کند اجرا بدون مکث و کندي حق پيرو ولي بر پيشوايش بود احقاق حق کردن برايش اگر کس حق پيرو کرد پامال ستاند پيشوا حق دون اهمال ستم را دست و بازو زو بتابد به

شب آسوده از عدلش بخوابد به ديگر کس اگر کس حق لازم بود و آن حق بر اين نبود ملازم چنين حق حق ذات کردگار است که بر خلقش حقش بر از شمار است حقوق نعمت او هست بسيار و زين حق آفرينش بهره‏بردار ز حقش سرکشيدن کس نيارد به ناحق کس چنين حقي ندارد که ذات حق قدير است و توانا است حقوقش را خرد با جان پذيراست سر از فرمان وي گر بنده برتافت به نافرمانيش از جهل بشتافت بفرمان بردن او هست مجبور بچنگ قدرتش افتاده مقهور به لوح و دفترش در عالم ذر قضا هر چيز را کرده مقدر در از بيداد يا داد ار گشاده است ز نزد او همه داد اوفتاده است کند با ما بعدل و داد رفتار به بند طاعتش گيتي گرفتار اگر پاداش کار بنده خواهد دهد يا ندهد از پاداش کاهد اگر کس را کشد در ورطه زجر وگر کس کار کرد و ندهدش اجر بماز و باز حکم عدل اجر است صلاح و نيک و بر وفق تقاضا است چرا که از ازل تا بقيامت بطاعت گر که بندد بنده قامت به هر جسمي شود هر مو زباني جداگانه زبانها را بياني بدر از عهد شکرش نيايند بدرگاهش جبين از عجز سايند ولي با اين همه از مهر و احسان ز جود و بخشش و لطف فراوان جزاي نعمتش را خواست طاعت ادا گردد حق حق از ضراعت بدون اينکه کس از وي طلبکار حقي باشد جز

اي کار و کردار ثوابش حق دهد چندين برابر رهاند جانش از هر زحمت و شر نديداستي که گنج راز بگشود به قرآن در حق نيکان بفرمود که آنانکه نکوکاري نمودند به کردار پسنديده فزودند به راه حق بمال انفاق کردند بخويش و قوم خويش ارفاق کردند هر آن دينارشان مانند دانه است که اندر زير خاکش آشيانه است طري و تازه همچون دسته گل زند بيرون ز مغزش هفت سنبل بهر سنبل بود صد دانه آونگ دل خوشه ز فربه دانه‏ها تنگ تصدق را مثل مانند آنست بنزد حق عوضها بيش از آنست که فضل ايزد منان عظيم است بخلقش لطف و افضالش عميم است پس آنگه حق‏تعالي حق خود را که از وي بود بر مخلوق مجرا به نسبت از براي بعض ديگر ز بعضي واجبش کرد و مقرر بحالت برخي آنها گونه‏گون‏اند ز يکرنگي و يکساني برون‏اند نگيرد پاره ز آنها تحقق به شخص ديگرش نبود تفوق جز آندم که تعلق گيرد آن حق بديگر کس چو زان بر اين محقق مثالي ساده بايد زد در اينجا شود از حق حقيقت تا هويدا چو زن از شوي خدمت کرد و ارفاق ببايد حق کند از شوي احقاق به شوهر حق او گردد مسلم حقوقش را کند بايد فراهم پدر را هم به فرزندان حقوقيست پسر را بر پدر از حق شقوقي است پدر دين بر پسر چون کرد تعليم پسر پيش پدر بايست

تسليم به هر راهي که مملوک است سالک بود بر گردنش حقي ز مالک بصاحب نيز حقي از غلام است که کار و خدمتش با وي تمام است به همسايه دگر همسايه دارد حق و بايست شخص آن حق گذارد ديگر يک حق خويش است و تبار است که بين هر دو آن دائر مدار است بود اينها حقوقي کز مواهب ز حق بر خلق گشته فرض و واجب ببايد حق آن حق را گذاراند ميان خويش آن معمول داراند ولي حقي که از حقها است برتر نموده واجب آن حق حي داور همانا بر رعيت حق والي است رعيت هم به والي حقش عالي است که حق والي و حق رعيت به هم دارند پيوند و معيت چو عدل و داد والي داشت معمول رعيت ميشود در کار مشغول از اين دو ميشود آباد کشور نهال نظم و امنيت کشد سر شود سرسبز شاخ سربلندي فزايد دين بعز و ارجمندي بعدل و داد بر مسند حکومت چو بنشيند شود اصلاح امت رعيت چون بحکم شه روان است بلب خندان شه و دل شادمان است خلاصه کارگر با کارفرما چو از هم قلبشان باشد مصفا بخاطر تا غمي از هم ندارند براي يکديگر مشغول کارند نکو آن هر دو را حال از صلاح است ميانشان دوستيها از فلاح است ادا چون حق يکديگر نمايند حقيقت را بروها در گشايند شود بينان دين در استواري رود مردم براه رستگاري فتد احکام يزداني بجري

ان امور سخت و مشکل گردد آسان تمامي بستگيها بازگردد زمانه با خوشي دمساز گردد طمع از دشمنان گردد بريده به گردون پرچم دولت کشيده بيمن حق و تاييد الهي شود محکم پي‏اورنگ شاهي ستم گردد به مهر و داد تعويض الم جايش کند بر عيش تفويض اجانب را ز کشور دست کوتاه فتد خصم قوي از گاه در چاه وگر اين دو بهم آمد مخالف بکين و ضد يکديگر موالف جفا و جور را شر گشت طالب رعيت يا که شد بر شاه غالب دراز آمد از آن دست تعدي مقام ملک را اين در تصدي پديد آيد به کشور اختلافات و ز آن دو مملکت بيند بس آفات تبهکاري بدين بسيار گردد عيان بس کار ناهنجار گردد نگردد حکم ملک و شرع مجرا بگردد آب عدل از نهر و مجرا دگرگون ميشود ز آن قوم احوال همه با خواهش نفس است اعمال گران گردد تمامي نرخ اسعار به نيکويان مسلط خيل اشرار کسي از بهر حق اندوهگين نيست ولي غمگين ز بي‏ياري دين نيست نکوکاران در آن دوران بخواري بدان در امن و عيش و شادخواري نپردازد کسي وام خدا را نبگذارد ز کف ميل و هوا را شنيدستم بگاه صيد شاپور هواي گرم باغي ديد از دور هواي صيد و آهو از سر انداخت بسوي باغ رخش از تشنگي تاخت طلب فرمود مرد باغبان را کز آب ميوه سازد تازه جان را چو شاپور آن عق

يقين آب نوشيد ز دهقان از خراج باغ پرسيد که سالي چند باغت را خراج است کز آن بازار دخلت پررواج است بگفتا خسرو ما از عدالت نفرموده است در بستان دخالت خراج از باغ و ميوه برگرفته است ز زرع و کشت و ملک زر گرفته است طري و تازه نار و سيب و نارنگ بشاخ از نيت شاه‏اند آونگ بدل شه گفت اندر کشور من فراوان است از اينسان باغ و گلشن گر از باغ و درختان ديهقانان دهند عشري به هر سالي به ديوان از اين ره جمع آيد مبلغي زر شود کمتر ز دخلش خرج کشور چو در مغز و درون اين فکر آراست ز صاحب باغ پس جامي ديگر خواست ز شاخ باغبان ده نار شد چيد فشرد اين بار و جامش پر نگرديد معطل گشت و شد اين دفعه پردير سبب را شه بپرسش آمد از پير بگفتش نيت شه بر ستم شد بشاخ از نار دانه آب کم شد نخستين بار از يک نار سرشار شدم جام و نه از ده نار اين بار به روي پير زد شاپور لبخند خيال عشر را از سر بيفکند بدو گفتا برو يکبار ديگر يکي جام ديگر ز اين آب آور در اين نوبت شد و يک دانه افشرد قدح را موج زن ز آن آب آورد به دستش داد و گفتا شاه نيت بگردانيد از کين بر رعيت به باغ و ميوه برکت گشت پيدا که آمد زين سه جام اين سر هويدا کشيد از راز پس سرپوش شاپور دل دهقان ز ز

ر فرمود مسرور بلي گر پادشه شد بر سر داد دل خلقي است از وي خرم و شاد شود روشن ز عدلش دهر مظلم امور ملک مي‏گردد منظم رعيت را درون بر وي خزينه است به سينه گوهر مهرش دفينه است ز مهر ار پي به سوي کين فشارد به گنجش ريگ جاي زر سپارد اساس مملکت را پايه داد است رعيت را بشه ز آن اتحاد است بدون داد اين پايه نپايد ز بيداد اين پي از پايه برآيد نواي عدل باشد روح‏افزاي قباي داد باشد ملک‏آراي گذارد پا به هر جا دادباني به گرگ دشت آموزد شباني بخسبد در کنام شير آهو بيارامد کنار باشه تيهو چو در کشور شهنشه عدلران است جهان هر چند پير از وي جوان است چو مير مملکت با عدل يار است بملت ماه دي خرم بهار است از اين شمع است هر بزمي منور و زين مشک است هر مغزي معطر چو شه بدهد مراد قلب درويش نهد مرهم به زخم سينه ريش بنابراين چو حق ذات يزدان بسي برتر بود از حق سلطان بحفظ حق حق باشيد جازم چنين حق را بخود دانيد لازم به راه آن بهم باشيد ياور دهيد اندرز يکديگر مکرر نبايد تن زدن از امر حق باز به مغروري نبايد بودن انباز که گر بنده ز راه کوشش و جد نمايد بندگي بسيار و بيحد به زخم مردم از قلب پرآذر کند الماس پندش کار نشتر خدا را حق هنوز از وي ادا

نيست ادا حق خدا زين چيزها نيست وليکن بنده بايد رهرو راه شود نگذارد از کف خدمت شاه بري از ياد حق دل را نسازد مگر در راه نيکان رخش تازد يکي از جمله حقهاي واجب که بايد شد براهش نيک راغب همانا ياري و اندرز و پند است که بر آن رهرو ره پايبند است هر آن دل را که ميل رستگاريست به اجراي حق او را پافشاري است کسي را پايه در دين گر بلند است مقام تقوي وي ارجمند است باقران زمانش پيشوايي است مقدم‏تر از او در رتبه کس نيست و گر مرديست نزد خلق کوچک مقام و رتبه‏اش ناچيز و اندک ز خردي کس به چشمش درنيارد بشانش اعتنا هرگز ندارد ز ذمه پند و نصح از حقگذاري نباشد دامن اين هر دو عاري ز قلب هر دو نار حق زبانه زدن بايست و در آن ره روانه ببايد هر دو از هم دست گيرند نصيحتهاي يکديگر پذيرند پي آن گر بکار حق بلغزد وگر اين دست و بازويش بلرزد هم آن ياري از اين بايد نمايد بدان اين از کمک درگه گشايد به خدمت چون بشر با هم ببندد کمر گيتي چنان خورشيد خندد جهان خرم شود مانند گلزار شود عدل و حق از رخ پرده‏بردار

[صفحه 221]

در اين موقع که شه گوهر همي سفت سخنها از حقوق خلق مي‏گفت ز حق حکمفر بر رعايا همان بر حاکمان حق برايا حقوق ذات حق بر بندگانش ز حق پيشوا بر پيروانش تمامي را نکو تقدير مي‏کرد ز فرض و از سنن تفسير مي‏کرد بناگه مردي از ياران بپا خاست بمدح خسرو دين محفل آراست ستايش را دهان چون پسته بگشاد بنزد حاضرين داد سخن داد به پيش پيشوا از پيرويهاش بياد آورد از فرمانبريهاش چو شه بشنفت آن دلکش بيانش بدين پاسخ منور کرد جانش بنزد آنکه ذات حق بزرگ است به قلبش رتبه يزدان سترک است براي اين بزرگي خداوند که اندر سينه وي رخت افکند سزد باشد به چشمش هستي اندک نبيند هر بزرگي جز که کوچک به هر جا بنگرد ذات خدا را عيان بيند جلال کبريا را دگر مردي که احسان فراوان به حقش کرده حق وحي سبحان بقدري که بر او نعمت عظيم است ز حق مشمول الطاف عميم است بدان اندازه ميباشد سزاوار بزرگ او بنگرد يزدان قهار بجا بسيار آرد شکر نعمت رهاند حويش از کفران نعمت يکي از زشتي فرمانروايان بنزد بخردان و نيک مردان بود آنکه همي خود را ستايند به سوي فخر و سرمستي گرايند کشيده خار کبر از قلبشان سر ز مردم خويش را دانند برتر وليکن نيستم راضي که در من برد

کس اين گمان از زشتي ظن نبايد در ثناي من فزودن نمي‏خواهم ستايشتان شنودن به درگاه خداوندم سپاس است که فکر من برون از اين قياس است وگر فرضا نبود اين زنگ زايل ز قلب و بر ستايش مايلم دل چو ميباشد ستايش حق يزدان بزرگي نيست جز اندر خور آن به نزد وي منم در خاکساري بدو کردم ستودن واگذاري بسا مدحي که بعد از کوشش و کار که از مردم کنندش خلق ديدار پي تشويق از او گويند تحصين بود در کامشان اين قند شيرين شما هم که مرا بينيد انجام به خوبي مي‏دهم احکام اسلام پي آسوده‏گيتان روز و هم شب کشيده رنج و خويش افکنده در تب به احقاق حقوقم سخت کوشا به اجراي حدود استم توانا ستودن را به جانبتان بود حق که در فطرت بود اين حق محقق ولي وجدان من اينجا است در بند نيم زين مدح و زين تعريف خرسند براي خاطر پروردگار است که فکر و دست من مشغول کار است خداوند جهان خلاق واهب اموري کرده بر من فرض واجب چو توفيقش کمي ز آنها ادا ساخت مرا بايست باقي را بپرداخت ز حق حق به جان منت پذيرم ز اجراي حقوقش ناگزيرم بنابراين چو من فرمان خدا را برم نبود پسنديده شما را که بر من باب مدحت برگشائيد بکار نيکويم نيکو ستائيد علي نبود چنان اشخاص جبار دلش خرم ز مدح نابهنجا

ر اگر خواهيد با من راه پوئيد دهان از اين ستودنها بشوئيد هر آن چيزي که از شاهان خودسر نهان داريدشان از بيم کيفر ز خوف قهرشان يارا نداريد سخن از زشت کاريشان گذاريد گر احيانا يکي امري عيان شد که از آن امرتان پردرد جان شد نهان از من مداريد و نترسيد بيان سازيد و راز آن بپرسيد نبايد جلوه دادن زشت نيکو سپيد از حرف کي گردد سيه‏رو دهيد از دست با من پايبوسي به يکسو بر نهيد اين چاپلوسي به مغز من خيال سروري نيست درون مرد حق زين فکر عاري است گمانتان گر که در حقم چنين است که حق بر من گران جان ز آن غمين است بدانيد اين گمان پوچ است و باطل علي با حق و حق زو نيست زايل هر آن مردي که از حق بر کران است بجانش عدل سنگين و گران است بود در کار بستن حق داور بر او البته سنگين و گرانتر بنابراين شما از گفتن حق گشودن باب مهر و بستن دق نبايد خويشتن‏داري نماييد ز لغزشها مرا آگه نماييد گر انسان از خطاها نيست ايمن اگر چه از خطاها ايمنم من به حقم لطف يزداني است وافي نگهدارد مرا چون اوست کافي مقام عصمتم محفوظ او داشت بدست من زمام نفس بگذاشت اگر چه نفس را آتش وشيها است مرا پاکيزه نفس از سرکشيها است ز سر تا پا مرا دل غرق نور است خطا و لغزش

از جانم به دور است ز نهر بندگي چون آب خوردم خودم را از خطاکاران شمردم وگرنه حق صلاي پاکيم داد ز تطهيرم بشان آيت فرستاد شما و من که اندر اين جهانيم به نزد حق همه از بندگانيم طريق او ببايد داشت مملوک که ايزد مالک و ماييم مملوک نداريم اختيار از خويش در کار بما او مالک است و مير و مختار به لطف خود برون آورد ما را ز ناداني و جهلي آشکارا بسوي دانشي که مصلحت بود کشانيد و به چنگ افتادمان سود مبدل گمرهي بر رستگاري نمود و دادمان او پايداري به پيش چشم دل پرده کشيده بد آن پرده شد از نورش دريده همه مغمور درياي غباوت دچار تيه و صحراي غوايت خدا فرمود از منت دري باز که امت با محمد کرد دمساز بشر را دور ز آثار سلف کرد ز چهر دين کلف را برطرف کرد جهان از وي چو صحن گلستان شد گل حق شد عيان ناحق نهان شد


صفحه 206، 221.