خطبه 201-در باب حديثهاي مجعول











خطبه 201-در باب حديثهاي مجعول



[صفحه 179]

ز مير مومنان روزي يکي مرد سوالي از احاديث زمان کرد که بهر چيست کاخباري مغاير بهم هستند و اين امر از چه دائر حديثي را يکي سازد بيانش دگر کس غير آن خاطرنشانش نمي‏باشند با هم هيچ دمساز مخالف لفظ و معني نيست انباز چو پسته شاه لعل پاک بگشاد ز قند لب بوي پاسخ چنين داد احاديثي که بين مردمان است که منقول از رسول انس و جان است بدانکه منقسم بر چند قسمند همه موسوم بر اين نام و اسمند يکي حق و درست و پرفروغ است دگر يک باطل و کذب و دروغ است چو عام و خاص و هم منسوخ و ناسخ ديگر يک محکمات و سخت و راسخ دگر متشابه و محفوظ و موهوم به دست مردم اينها جمله مرقوم بدوران رسول حي داور رواياتي شده نقل و مکرر ولي اغلب دروغ و کذب ميبود پيمبر را از اين ره جان بفرسود بپا ناچار بهر خطبه استاد ميان مردم و اينسان ندا داد که هر کس که بمن دانسته بر بست دروغ و کذب و از دين شيشه بشکست بدرد آورد از اين ره دل من به دوزخ بايدش سازد نشيمن روايت را بدان ناقل چهارند که هيچ اين چهار تن پنجم ندارند يکي آن بدسير مرد منافق که در ظاهر به دين باشد موافق برون پاکيزه دل چرکين و ناپاک نباشد از گناهش وحشت و باک به پيغمبر ز روي عمد نسبت د

هد کذب و کند نقل و روايت اگر از حال اين بد مرد گمراه نيوشنده روايت بود آگاه احاديثش از او کي مي‏پذيرفت به کلي بلکه او را ترک ميگفت بدان هيئت ولي خلقش چو ديدند فريبنده سخنهايش شنيدند بخود گويند کاو يار رسول است کز او محکم فروعش را اصول است احاديث و روايت از پيمبر شنيده است و ببايد داشت باور همين شخص دورو مدت زماني نموده بعد احمد زندگاني بر امت شد چو سلطان شخص جائر منافق مرد پيشش گشته حاضر حديثي چند در وصفش بپرداخت بکذب و جاي اندر بزم وي ساخت مر آن فرمانروايان ستمکار ز گيتي گشته ز اينان بهره‏بردار بلي هر جا که از دنيا نشان است به دربش مرد دنيا پاسبان است جهاندار است هر جا بر سر گاه ز دنبالش جهانخواه است همراه جز آن کس را که حق دارد نگاهش رهاند دل ز دهر و دستگاهش دوم شخص است آن کو کز محمد حديثي را شنيده بس مسدد گهر را نيک نسپرده بخاطر بود بر اشتباهش امر دائر گران‏گوش و دلش بد فکر ساهي نمايد نقل آن را اشتباهي سخن عمدا بکذب و کين نراند سفالي را طلا از سهو داند بود دلخوش که آن خرمهره گوهر بود بگرفته از گنج پيمبر و گر دانستي آن مفرغ طلا نيست چو الماس آهن وي پربها نيست نه از وي شخص مسلم مي‏پذيرفت نه او نز

د مسلمانانش ميگفت چو بردي بر خطاي خويشتن پي نمودي خود سجل و دفترش طي سوم آن کو ز پيغمبر شنيده حديثي ليک آن سرور نديده به نفع مسلمين احمد ز رحمت سفارش کرده امري را بر امت سپس آن امر گفته واگذارند ز تغيير زمان يادش نيارند و يا گرديده ز امر خويش ناهي پس از چندي به دستور الهي ز نهي و امر و امر و نهي آن شاه کز آن پس گشته راوي نيست آگاه شده منسوخ را از جان نگهدار ز ناسخ ليک آسان دست بردار و گر اين مرد هم مطلب بدانست که بر مردم ز نفعش چه زيان است حديثش را پيمبر کرده متروک نکردي نقل آن چون هست مشکوک مسلمانان هم از آن ميگذشتند خود و هم مردمش از کف بهشتند چهارم شخص قلبش پرفروغ است به دور از کذب و دشمن بر دروغ است خدا را در دورن وي مقام است به نزد او نبي را احترام است حديثي را که خواهد بود راوي در آنش دقت است و کنجکاوي سخنهايش ز فکر و انتباه است برون از لغزش و از اشتباه است گهر آنسان که در چنگش فتاده به گنجش دون کاهيدن نهاده نه يک ضمه بر آن منضم نموده نه يک کسره بفتحه آن فزوده به قلبش ناسخ و منسوخ محفوظ بجاي خود ز هر يک گشته محفوظ عمل بر ناسخش فرض و ضرور است به منسوخ از عمل کردن به دور است بپاي عام و خاص او را ثبا

ت است شناسا محکم و متشابهات است به جاي خويش هر يک را نهاده به مردم باب علم و دين گشاده روايات آنچنان که اقتضا داشت عمل کرد و دل از آن با صفا داشت دگر در محفلي احمد چو حاضر بدي ز و مطلبي ميگشت صادر کز آن دو معني استفهام ميشد عمل با آن بخاص و عام ميشد بدون درک معنايش حکايت نيوشنده نمودي آن روايت و گر گاهي سخن آن شاه فرمود که آن يا عام يا که خاص مي‏بود کسي کانرا شنيدن مي‏توانست چه مقصودي از آن بودي ندانست نفهميدي که بر چه اصل و منظور پيمبر بر بيانش گشته مامور به صرف آنکه گوش از آن گران ساخت به تفسيرش بدون فکر پرداخت همه ياران احمد اهل دقت نبودندي که اطراف روايت کنند از بهر فهمش کنجکاوي که آن مطلب چه معني را است حاوي ره پرسش بر آنان بلکه بسته بگرد حضرتش ساکت نشسته بجان و دل تمامي گشته خواهان که از اعراب اطراف بيابان يکي تا آنکه سازد حل مشکل شود وارد در آن زيبنده محفل پيمبر مطلبش پاکيزه تشريح کند بدهد بفهمش نيک توضيح بدان گفت و شنيد آنان نيوشا براي فهم مطلب گشته کوشا سخنهائي که اينسان مي‏شنفتند بخود نازش کنان با خلق گفتند ولي من غير اينگونه کسانم بگنج علم احمد پاسبابم مدينه دانشستم باب دينم نبي را وارث استم

جانشينم هر آن دستور و قانون در ديانت بقرآن هر چه از فرض است و سنت هر آنچه ناسخ و منسوخ و عام است اگر متشابه و محکم بنام است حق و باطل وگر محفوظ و موهوم همه اينها به نزدم هست معلوم بسا شبها که خلوت با پيمبر نمودم تا که زد نجم سحر سر ز گنج سر يزدان در گرفتم فراوان در حکمت برگرفتم بمن از راز گردون آگهي داد به تخت دانش و علمم شهي داد به هر کاري هر آن رازي است مربوط همه در سينه‏ام جمع است و مضبوط خلاصه علت اين اختلافات کز آنها ديده دين بسيار آفات همه امر احاديث است در هم روايات است نامعلوم و مبهم تمامي را تو سائل بي‏کم و کاست بدانکه مبدء و منشاء از اينجا است


صفحه 179.