خطبه 200-در خانه علاء حارثي











خطبه 200-در خانه علاء حارثي



[صفحه 171]

علاء ابن زياد آمد چو بيمار به دلجوئيش شد شه راه بردار چو دارد شد بر او کنز معالي بناي خانه‏اش را ديد عالي سرايش دلگشا هست و وسيع است پيش مستحکم و قصرش رفيع است چو باب علم حق آن خانه را ديد علاء را بعد دلجوئي بپرسيد که اين خانه که يزدان توانا تو را فرموده است از مهر اعطا به دنيا خواهيش بهر چه کاري که کاري پر بدان اينجا نداري به عقبي هست با آن بس نيازت برخ زين منزل آنجا در فرازت ولي زين خانه گر صد ره نکوتر به فردا خواهي از درگاه داور يکي خانه قصور آن مفسح نسيم باغ و اشجارش مفرح در آن گسترده بس فرش حريرين ز نور حق رواق آن به آئين گل و خشتش نه از خشت و گل خاک بل از ياقوت و در و گوهر پاک در اين منزل بياور ميهمانان پذيرائي به نان کن از فقيران نماي از خويش خوشدل خويش و اقوام به نزديکان بکن اطعام و ارحام حقوق واجبش بر مستحقين بده بر طبق دستورات و آئين ببر از جان در آن فرمان خدا را منزه از رواقش کن ريا را چنين کردي در آن گر زندگاني به زودي خود بدان منزل رساني چو شه اين نغز مطلب را بيان کرد علا نزدش ز عاصم شکوه آورد که عاصم کو مرا باشد برادر دلم باشد ز کردارش پرآذر ز خلق و از جهان دوري گزيده بق

امت رخت رهباني بريده به تن زبر و خشن پشمين پلاسش نموده پشت بر دهر و اساسش عيالاتش ز کارش دل بدرداند که دون سرپرست و يار و مرداند شهش فرمود حاضر سازدش زود چو عاصم گشت حاضر شاه فرمود که اي آنکه بجان خويش دشمن شده و ز زندگاني گشته تن زن به روي خود در عيش از چه بستي چرا در کنج تنهائي نشستي چرا کردي حلال حق محرم به خويش و بر کسانت غم فراهم بقرآن حق در الطاف بگشود کلوا من طيبات الرزق فرمود از آن بر خوان و من کل تاکلون را بدان ميدان مخاطب مومنون را وليکن تو ز راه تنگي چشم بتن پوشيده ملبوس از پشم بدل کردي بخود عزت به ذلت ز اهل خود گزيدي کنج عزلت به نزد حق تو کوچکتر از آني که دامان بر حلال حق فشاني به مردي در جهان آنکس سمر شد که بر دستور يزدان ره‏سپر شد به جان از مال گيتي رسته باشد بحفظ اهل خود دلبسته باشد به سوهان رياضت گر بدن سود به عيش و راحتي جمعي از او بود لباسش گر درشت و ژنده‏پوش است ز رنجش خلق در عيش است و نوش است به شب کنج اطاعت گر گزيده درونها راحت از وي آرميده کمر بايد به خدمت بست ني‏وار که هست از انزوا اسلام بيزار بدان اهريمن بد سيرت زشت تو را اين راه اندر پيش پا هشت چو او گمراه و سرگران تو را خواست ب

ه چشمت زشت و بد را نيک آراست برو اين رشته را از کف رها ساز بکار زندگي آسوده پرداز چو عاصم اين سخن از شاه بشنفت ز مير مومنان پرسيده و گفت که تو سلطان ملک و علم و ديني امير اهل ايمان و يقيني چرا همچون فقيران شد اساست طعامت بيرمق پشمين لباست شهش فرمود زين مقياس بگذر مکن کار مرا با خود برابر مباد از اين سخن جانت برنجش مياور خويش را با من به سنجش چو باشد مهربان خلاق واهب به خلقش بر امامان کرده واجب که اندر زندگي با بينوايان نفوس خويش گيرندي بميزان بتن مانند آنان ژنده پوشند کف نان و دم آبي بنوشند که تا اشخاص نادار و تهيدست به ديدارش توانند از محن رست گلوشان در نيفشارد غم مال به روي پيشوا باشند خوشحال


صفحه 171.