خطبه 019-به اشعث بن قيس
[صفحه 146] يکي روز آن سخنپرداز چالاک علي گنجور سر ايزد پاک مدينه علم را در برگشاده صلاي خطبه اندر کوفه داده در اثناي سخن بر شرح صفين رسيد آن جوشش و آن خصمي و کين گله از ياوران خويش فرمود که جانم بيشتر زينان بفرسود فغان کاين همرهان مست و مغرور به حکم عمروعاصم کرده مجبور به کيفر جمله آن اصحاب نادان کنون هستند سرگردان به نيران هر آن جاهل که با دستور عالم مخالف شد به خويش او بوده ظالم که ناگه اشعث بن قيس کندي به شه گفت از سر پرخاش و تندي که در اين امر خود را کن ملامت رسيده است از تو بر تو اين ندامت تو خود کردي قبول از اول اين کار بشو سود و زيانش را خريدار به چشم خشم شه در وي نظر کرد دلش را با نگاهي پرشرر کرد به گفتش لعنت حق و ملائک به تو اي حائک فرزند حائک تو جولازاده بينام و پرننگ که داري عرصه را بر مسلمين تنگ خودت هستي منافق باب کافر به سوي وادي دوزخ مسافر ز بد نفسي اسير دست ايام دو نوبت گشته در کفر و اسلام نه مالت از اسيري مانعت گشت نه جاهت از زبوني رادعت گشت بسان بندگان خوار و مفلوک شدي بر مالکان خويش مملوک نسب نامد ز ذلت دستگيرت چو رو به شير قدرت کرد اسيرت تو هستي آن خيانت پيشه مردي که قومت ر ا به شمشير عرضه کردي به خويشان داده سر خط امانت نمودي آن امانت را خيانت تمامي را به سوي تيغ خونبار کشانيدي به وضعي نابهنجار برآوردي تو دود از دودمانت بسوزاندي به آتش خانمانت ز دستت قلب دوران غرق خونست ز کينت قصر خويشان واژگونست چنين کس چون تو با اين عنصر پست نبايد نزد چون من شخص بنشست لئيمان را چه با کار شريفان کثيفان را چه با امر لطيفان چه داند مردک نادان جاهل چه باشد مقصد داناي کامل چرا در مجلس خورشيد ايام کند خفاش کوري عرض اندام چرا خرمهره کموزن بيرنگ شود با گوهر رخشنده همسنگ
صفحه 146.