خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و...











خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و...



[صفحه 38]

سپاس و شکر بي‏پايان خدا را که ما را از عدم کرد آشکارا نبرده کس بکنه مدحش پي نکرده راه وصفش را کسي طي زبان گر در دهان شد پاره پاره نيارد نعمتش کردن شماره ثناي ذات کس را دسترس نيست اداء حق حق در خورد کس نيست به همتهاي عالي در نيايد فرو رفتن در اين دريا نشايد در اين ره عقل چالاک آمده لنگ خرد را خورده پاي عشق بر سنگ صفاتش را نمي‏باشد نهايت چنانچه نيست نعتش را بدايت ندارد ذات او وقت معين کم و کيف و زمان از کف بيفکن بقدرت خلق فرمود او خلايق بخلق خود بقدرت گشته فائق مريد و مدرک وحي و توانا است بر افعال همه دانا و بينا است ز رحمت بادها را منتشر کرد بباران ديده‏ها را منتظر کرد نديدستي که اندر وقت باران وزد اول نسيم لطف يزدان بگردون ابرها در هم فشارد ز چشم چرخ اشگ عشق بارد زمينها را به ميخ کوه کوبيد که بر ما ساکن و آرام گرديد اگر اين صخره‏هاي سخت صما نبودي کار مشکل بود بر ما زمين را جنبشي آمد چو در پيش خلايق را فرو مي‏برد در خويش

[صفحه 40]

سراديان شناسائي ذاتست هم از اين معرفت دين را ثبات است چو جان بر نور عرفان يافت توفيق کمال معرفت باشد بتصديق ز علم و معرفت چون دل شود پر کند تصديق آن شيئي از تصور شود توحيد از تصديق تحصيل شود ز اخلاص هم توحيد تکميل چو دل ز اخلاص يابد روشنائي صفت را نفي از او بايد نمائي شهادت ميدهد جمله صفتها که ذات از وصف زايد شد مبرا ز وصف خارجي ذاتش برونست منزه از قيود چند و چون است هر آنکس وصف ذات ذوالمنن کرد بخلقي خالقي را مقترن کرد به ممکن واجبي را کرد مقرون برفت از رشته توحيد بيرون مجزا کرد حق را از حقيقت قدم زد در رهي غير طريقت بناداني خودش را کرد مشهور ز حد و عد بود ذات خدا دور نشايد ذات حق محدود کردن يکي را با دوئي معدود کردن هر آنکس گفت حق اندر چه چيزاست برون اين شخص از فکر و تميز است براي آنکه اندر ضمن اشياء معين کرده از بهر خدا جا مکاني بهر ذات لا يزالي نبوده است و ز مرکز هست خالي

[صفحه 42]

بدور است از حدوث و هم قديم است قرين با حادث از قدمت عديم است يکي اول بدون اوليت يکي آخر بدون آخريت وجودش بوده موجود از عدم دور هم او ناظر باشياء است و منظور بهر چيزي قرين نز راه نزديک برون از هر چه پنداري بود ليک بدون آلت او فاعل به هر کار ز اسرار نهاني پرده بردار بدون ديده بينا و بصير است بدون دست از ما دستگيراست خداوند از ازل بود فرد و تنها نه او را هست ماوا و نه سکنا نه او را بوده ياري و انيسي مبرا و منزه از جليسي

[صفحه 42]

در آن روزي که نه ارض و سما بود خدا در اين دهستان کدخدا بود خلايق را بيک دم آفريده زمين افکنده گردون برکشيده بهم داده است اشيا را تجاذب بدون استفاده از تجارب در اين خلقت نه جانش گشته خسته نه بند طاقتش از هم گسسته بوقت خود عدم را کرد موجود بهستي نيستي را امر فرمود طبايع را در اشياء کرد ثابت يکي ناطق شد آنيک گشت صامت غرائز را به موقع مستعد کرد بهم اضداد زوج و متحد کرد نهاد اندر يکي خوي شجاعت يکي را داد خلقي با مناعت ز مهر خويش شخصي را سخي کرد ز قهر آن ديگري را دوزخي کرد يکي را داد طبعي با سخاوت يکي را داد لعل پر حلاوت يکي را داد چشمي مست و خونريز ز مژگان ديگري را خنجري تيز يکي را داد ابروئي کمان کش و ز آن ابرو بجان اين زد آتش دهان کرد از يکي چون چشمه نوش ز عشق اين از آن بر زد ره هوش بجاي خويش هر چيزي نهاده است بهر کس هر چه لايق ديده داده است بحال خلق خود،خود بوده دانا ز کليات و جزئيات آنها

[صفحه 44]

خدا را چون نکو بشناختي تو در اين ره گرم مرکب تاختي تو دري ديگر برويت ميشود باز ز توحيد خداي خلق پرداز چو يزدان خواست تا آرد پديدار زمين و آسمان و بحر زخار ز نورش ذره‏اي اندر هوا تافت دل جو را چو قلب دانه بشکافت نمود از هر طرف جو زمين باز بوسعتها فضا را کرد انباز هوا را جا ببالاي زمين داد مکان در جاي خالي هم هوا داد پس از آن دست قدرت ذات باري روان اندر فضا کرد آب جاري يکي آبي پر امواج و تلاطم که هر دم داشتي صدها تهاجم يکي درياي طوفان زاي ذخار مهيب و سهمگين و تند و تيار چنين دريا به پشت باد جا داد چنين باري به دوش باد بنهاد پس آنگه داد بر آن باد فرمان که از هر جانب اين دريا بگردان چو غربالي که در آن گندم و جو بريزي و بود اندر تک و دو ولي بيرون شدن از آن ميسر نميباشد ز هر سوراخ و معبر گهي پائين گهي بالا تو رو کن نکو آب روان را زير و رو کن ولي اطراف آن را دار محکم نگردد تا که يک قطره از آن کم بر آن دريا بشد پس باد ساحل هوا در جو آن شد نيک داخل يکي باد دگر بس تند و سرکش که عقل از نعره‏اش گشتي مشوش براي آنکه آرد بحر در موج کشد گه در حضيضش گاه در اوج بر آن دريا نمودش حق ملازم که بر آن آب بود اي

ن باد لازم چنان مشکش بجنبانيد در خويش بتندي بر همش زد از پس و پيش چنانش محکم اندر هم بيفشرد که تاب و طاقت از دستش بدر برد بسان ديگ زان باد خروشان چنين پر موج آبي گشت جوشان کفي در روي دريا گشت پيدا روان شد جمله کفها سوي بالا از آن کف آسمان هفتگانه پديدار آمدند از اين ميانه ز کفهائي که از آن آب سرشار بپا شد،شد بپا اين چرخ دوار بزير آسمانها اين مکفوف بهم پيچيده و در هم گشت ملفوف به پشت موجهااين سقف محفوظ ز نعمتهاي خلقت گشت محظوظ بدون پايه و بي ميخ و مغرس پديدار آمد اين سقف مقرنس بزير آن ستوني نيست در کار خداوندش معلق شد نگهدار پس آنگه زينتش کرد از کواکب نمودش روشن از نور ثواقب يکي نورافکني چون مهر تابان چراغي همچنان ماه درخشان در اين افلاک گردان کرد دائر که در آن روز و شب باشند سائر که تا گيتي شود همواره روشن شود خاطر ز ديدارش چو گلشن

[صفحه 48]

پس از اينها خداي فرد اعلم ميان آسمان بشکافت از هم بانواع فرشته داد منزل که بگذارند طاعت جمله از دل ادا خيل ملک حق عبادت نمايند از ره فوز و سعادت يکي در سجده بر محراب ابروش يکي گرديده محو روي نيکوش يکي با ياد قدش بسته قامت يکي اندر رکوعش تا قيامت يکي حمد و ثنايش کرده تصريح زبان آن يکي گويا به تسبيح ز قيد ماديت جمله رسته نگردند هيچيک از کار خسته نيابد خواب در چشمانشان راه بري از سهوشان شد قلب آگاه بدنهاشان ز سستيها به دور است بشر را رخوت و سستي ضرور است يکي دسته،امين وحي حقند که بر اينکار نيکو مستحقند شده بعضي زبان حي داور بهر عصري به سوي يک پيمبر از آن يکدسته همدم با بشر شد بشر را کاتب از هر خير و شر شد دگر بعضي جنان را گشته دربان يکي خازن شد آن يک گشت رضوان و ز آنان خلقشان بعضي عظيم است که دل از فکر خلقتشان دو نيم است دو پايش در زمين هفتمين است سرش بالاتر از عرش برين است دو دوش از مشرق و مغرب گذشته بدين هيبت ز بيمش گل سرشته بزير افکنده سر از هيبت حق شده محو جمال حق مطلق ببال عجز پيچيده بدن را چو ديده است او جلال ذوالمنن را مر اين افرشتگان با خيل ديگر نباشندي به يک مرآ و منظر حجاب عزت و ا

ستار قدرت کشيده بين آنان حق ز سطوت خداي خويشتن را در تصور نيارند و بدورند از تدبر ز فرط علم بر ذات خداوند بخاطر مثلي از بهرش نيارند صفات ممکني بر ذات واجب نمي‏سازند جاري از مواهب که در حد و مکان حق نيست محدود نظير و مثل بهرش نيست موجود

[صفحه 51]

پس از خلق ملائک خالق ماه خداوند بري از مثل و اشباه پديد آورد اين مهد زمين را همين گهواره انسان نشين را ز جاي سنگلاخ و ارض ساده که بودي نرم و هموار و فتاده بدست قدرتش يک قبضه زان خاک گرفت و کرد با آبيش نمناک چو خاک نرم را با نم عجين کرد بهم چسبيد و بر خويش آفرين کرد يکي صورت پديد آورد از آن گل که بود داراي دست و صورت و دل بهر عضويش صد پيوستگيها بهر تارش دو صد بگسستگيها بخم گرديدن و بر راست مايل بهر صورت که او ميخواست قابل جمودت داد تا پيوست با هم دو شيئي ضد بهم زد دست با هم چو گشت از خاک آن معدوم موجود نهادش تا براي وقت معدود فکندش تا که شد پاکيزه و پاک محل گوهر جان گشت آن خاک ز روح خود دميد آنگاه در آن پديد آورد شکلي نامش انسان بيک چله ز خاک آئينه ساخت ز نور خويشتن او را بپرداخت نهادش نام آن آيئنه آدم ورا با خويشتن فرمود محرم نمودش آينه روي خوش خويش در آن ديدي جمال دلکش خويش چو آن کاخي که بناء کهن کار دو صد نقش آورد در آن پديدار کشد نقش رموز هندسي را امور هيئت اقليدسي را هم اين معمار استاد زبر دست تمامي دستها از پشت در بست يکي نقش بديعي زد بقالب بنقاشان گيتي گشت غالب بادم دست و پا و هم د

هان داد دو چشم و گوش و دندان و زبان داد قواي فکر داد و فهم و ادراک بسان عقل دادش گوهري پاک وجودش کارگاهي مختلف کرد دو صد ضد را بجسمي موتلف کرد ز صفرا و ز سودا و ز بلغم ز رگ و ز ريشه ستخوان و پي و دم بهر يک داد يک منصب معين بهر يک خاصيتهاي مبرهن ز گرمي و ز سردي شد خبردار ز عيش و نوش هم شد بهره بردار بصر دادش بديده گاه ديدن دهان را ذوق در وقت چشيدن مشامش مرکز تشخيص بو کرد دلش را جاي خود بي‏گفتگو کرد تمامي اين قوا گشتند يارش جوارح شد ز جان خدمتگذارش لواي علم و عرفان داد دستش ز جام آدميت کرد مستش

[صفحه 53]

پس آنگه زد صلائي بر ملائک امانت را طلب کرد از يکايک که آن عهديکه با من جمله بستيد بدان پيمان و ميثاق ار که هستيد امانت را کنون گاه ادا شد صفي الله مسجود شما شد بدين محراب يکسر سجده آريد بدلها تخم مهر وي بکاريد که آدم را مقامي هست شامخ جلال من در او گرديده راسخ ز حق آفرشتگان چون اين شنيدند بسوي آدمي از طاعت دويدند جبينها را به خاک پاش سودند بامر حق بر او سجده نمودند حميت زين ميان ابليس دامان گرفت و از خدا بشکست پيمان قدم در راه عصيان و خطا زد دم از چون و چراها با خدا زد بگفتا آدم اندر آفرينش بود خاک و منم از روشن آتش فزون در رتبه‏ام من بوالبشر خورد بخاک تيره آتش سجده کي برد چو خود را ديد والا از تکبر ز حکم حق بزد تن از تبختر قباي لعنت حقش بقامت رسا گرديد تا روز قيامت خدا از درگهش راندش به بيرون شد اندر دو جهان مطرود و ملعون

[صفحه 54]

پس از آن بوالبشر را کرد ساکن بجنت سر خوش و آرام و آمن امور عيش از هر ره فراهم مهيا بود بر حوا و آدم نه در گلزار آنجا بود خاري نه بر دلهايشان ز اندوه باري نه کس با کس نزاع و جنگ و کين داشت نه از آن ديگري اين دل غمين داشت دو يار مهربان با هم شب و روز بهم دمساز و شاد از بخت پيروز بادم وحي شد از حي ذوالمن که ابليس است با جان تو دشمن وسيلت شد تو را آن حشمت و جاه که شيطان رانده شد زين جا و درگاه شد او را آتش خصمي ز تو تيز از اين خصم قوي بازو بپرهيز مباد اين دشمن بد خوي زشتت برون سازد بحليت از بهشتت بقلبي پر ز خون زان سوي ابليس هزاران دام در دستش ز تلبيس کمندي محکمش بر کف ز وسواس بيامد جانب آن مهتر ناس بذات اقدس يزدان قسم خورد بکذب و بوالبشر از ره بدر برد که گر تو از درخت جاوداني خوري جاويد در جنت بماني چو تا آن روز کس بر کذب سوگند نخورده بود بر ذات خداوند ز حسن طينت آدم کرد باور ز يادش رفت نهي حي داور بتدليسات شيطان گشت مغرور بزحمت يار و از رحمت بشد دور يقين خويش را بفروخت با شک شد عزم ثابت از لوح دلش حک از اول بر نخوردن داشت تصميم ولي پيش قضا گرديد تسليم چنان چالاکي اندر عزم و چستي مبدل شد به

کوتاهي و سستي بخورد او سير مقداري ز گندم که جانش او فتاد اندر تلاطم لباس نور و رحمت از تنش ريخت بسر خاک پشيماني همي بيخت از آن جاه و مقام افتاد يکبار برآورد از جگر آهي شرر بار بسي بگريست در کوه سر انديب که بگرفت از قبولي توبه‏اش زيب بر او آورد رحمت حق تعالي که تعليمش نمود اسماء حسني بدادش وعده از الطاف يزدان که سوي خلدش آرد باز خندان پس آنگاهش بدين دنيا فرستاد که از فرزند سازد گيتي آباد

[صفحه 57]

چو فرزندان آدم گشت بسيار و ز آنان کفرها آمد پديدار شياطين بر زد از آنان ره هوش خدا گرديد از دلها فراموش تمامي حق حق در زير پا رفت به زير پاي احکام خدا رفت شدند اندر پي مشروب و مستي گرائيدند سوي بت پرستي درخت دين ز ريشه گشت مقطوع ز طاعت مردمان گشتند ممنوع خدا پيغمبران از صلب آدم بسي آورد بهر خلق عالم که آن پيغمبران از اهل آفاق بطاعت بهر حق گيرند ميثاق مبرا ذات حق سازند ز انداد کشانندي بشر را سوي ارشاد ز پيمان الستي يادش آرند به دلها بذر علم و دين بکارند گه تبليغ با برهان و حجت زبان نرم و قلبي پرمحبت خزينه عقل آن در نسفته که اندر کوه کفران شد نهفته هم اين آيات بي‏پايان قدرت امانات و وديعتهاي فطرت به بالاي سر از اين سقف مرفوع به زير پاي از اين مهد موضوع ز اسبابي که باعث بر حيات است ز اشيائي که مورث بر ممات است ز نور و روشني و ز تيرگيها ز پيريها و از افسردگيها ز بد پيش‏آمدنهاي حوادث گهي معدوم گشتن گاه حادث بشر آگاه از اين جمله سازند لواي حق‏پرستي برفرازند مگر مردم شوند از راه کج باز به توحيد خدا گردند دمساز نبوده خلق خالي از پيمبر ز بدو آفرينش تا به محشر کتابي بوده در هر وقت منزل رسولي بوده

در هر عصر مرسل هميشه حجتي چون مهر رخشان بشر را رهنما بوده است از جان رسولان که نفرمودند تقصير نترسيدند از تکذيب و تکفير نه بيمي داشتند از ملت خويش نه باکي داشتند از قلت خويش براه حق هميشه بوده پويا بگفت حق هميشه بوده گويا همه با رمز و تصريح و اشارت رسول بعد را داده بشارت ز ابراهيم و اسماعيل و مذبوح خبر بر امت خود داده بود نوح باسرائيليان فرمود موسي که بعد از من شود مبعوث عيسي هويدا گشت چون عيسي بن مريم حواريين خود را گفت او هم پس از انجيل با قرآن سرمد رسول ياتي من بعد اسمه احمد

[صفحه 64]

چو بگذشت از جهان عيسي بن مريم جهان گرديده همچون ليل مظلم عيان فسق و فجور اندر زمين شد ديانت رفت و در کنجي نهان شد بشر افتاد در تيه ظلالت شناور شد بدرياي جهالت همه روي زمين با هم مخالف بدستورات شيطاني موالف تمامي پيرو نفس و هواها بدست خود تراشيده خداها يکي ذات خداوند از سفاهت به سنگ و چوب ميکردي شباهت بخود ننگ جهالت مي‏پسنديد همان مصنوع خود را مي‏پرستيد گروهي شمس رخشان را ستودند گروهي سجده بر آتش نمودند يکي سرگرم کار بت پرستي يکي در عيش و نوش و کفر و مستي قروني چند اينسان ماه و خورشيد با قوامي چنين از چرخ تابيد پدرها زندگي کردند و مردند پسرها زان پدرهاارث بردند که ناگه شد هويدا نور احمد رسولان را بشد خاتم محمد شبي در مکه خورشيدي درخشيد بشر آينده در انوار وي ديد بدانست آن شب يلدا سر آمد رسول الله چو ماه از در آمد سجل انبيا را مهر او کرد شکاف جملگي را او رفو کرد چو احمد نامشان فرمود امضا قبول آمد بنزد شاه والا بشر را او ز ناداني رهانيد به شه راه هدايتشان کشانيد

[صفحه 65]

محمد از جهان چون رخت بربست بشاخ سدره مرغ جانش بنشست تنش از زحمت تبليغ فرسود بنزد حق ز رحمت جانش آسود رسولان را چو قانون بود از آن پيش که نگذارند مهمل امت خويش رهي پر وسعت و هموار و روشن که خاطرها از آن گردد چو گلشن براي امتان خود بسازند کز آن ره سوي حق مردم بتازند لذا پيغمبر خاتم کتابي کتابي ني درخشان آفتابي براي امت مرحومه پرداخت پس آنگه نرد عشق دوست را باخت کتابي محکم و متقن چو قرآن که مي‏باشد به کل شيئي تبيان مبين بر حلال و بر حرام است بما از فرض و سنت فيضش عام است بشرح ناسخ و منسوخ نائل در او از رخصت و عزم و فضائل ز خاص و عام و عبرتها و امثال ز مرسل يا ز محدودات اقوال در او از محکم و متشابهات است از او اسلام را پاي ثبات است ز هر چيزي که واجب گشت و سنت بوقتي خاص آن را داد نسبت ز نيران و گناهان کبيره ز غفران و خطاهاي صغيره ز چيزي که کمش مقبول گرديد ولي بسيار را بهتر پسنديد حلالش همچو ذبح و طبخ حيوان تناول کردن از مطبوخ آنان حرامش همچو اکل لحم مردار ز خون و گوشت خنزير پروار ز هر چيزي که آرد سکر و مستي بدارد بازت از ايزدپرستي به ما واجب در آن حکم نماز است کز آن بر ما در رحمت فراز است زکوه مال

هم فرض است و واجب که گردد پاک مالت از شوائب نماز شب سحرگه مستحب است سحرگاه تضرع نزد رب است ستاره شب چو شد در چرخ آفل ز بستر شو بپا بهر نوافل دلت را از بديها شست و شو کن به سوي درگه معبود رو کن فزون کن عجز و زاري تا تواني که تا داد دل از دستش ستاني در آن ناسخ چو قتل مشرکين است که با مشرک دل مسلم بکين است به شهر مکه چون در بدو اسلام قلوب مشرکين نگرفت آرام به سوي دين احمد نگرويدند و ز آنان مسلمين بس صدمه ديدند ز نزد حق چنين با خيل کفار بفرمود آن رسول نغزگفتار شما و دين خويش اي خيل ناکس خدا و دين من باشد مرا بس وليک اسلام چون قدري قوي شد به قتل مشرکين عازم نبي شد مبدل گشت حکم صلح بر جنگ ز خون کفر شد دامان دين رنگ عزيمتهاش چون آيات صوم است که در هر سال آن سي روز و يوم است مسلماني که او نبود مسافر به شهر و موطن خويش است حاضر برايش روزه يک ماه تمام است که دين زين روزه بر وفق نظام است وليکن خاص يعني حکم مخصوص که باشد بر عموم خلق منصوص بود آن اينکه گر شخصي کسي کشت ز روي جهل گر با چوب يا مشت بدون اينکه باشد شخص مقتول بر اين علت بدون جرم معلول چنان باشد که او خلق جهان را تمامي کشته و باعث شد آن را همينطور است اگر ک

س زندگاني سبب گشت از کسي آنسان که داني چنان باشد که کل خلق دنيا ز لطف خويشتن بنموده احيا بقيت را اگر خواهي به تفسير رجوعي کن و ز آنجا بهره برگير

[صفحه 68]

به هر يک از شما خلاق واهب نموده حج خانه خويش واجب براي قبله مردم مقرر چو کعبه کرده جائي حي داور که در آن حجگذاران همچو انعام هجوم آرند بهر فيض و انعام و يا چون چارپا کاندر سر آب نمايند ازدحام عطشان و بيتاب و يا همچون کبوترهاي مشتاق که طاقتشان براي آشيان طاق بدينسان جانب کعبه شتابند مگر اجر و ثواب حج بيابند به پيش پاي حق افتند بر خاک کنند آن خاک ز آب ديده نمناک فرود آرند سرها را به تعظيم خداي خانه را آرند تکريم جلال و عزتش اذعان نمايند به دشت بندگي جولان نمايند به چشم لطف حق در بندگان ديد ز خلق خود گروهي چند بگزيد که بنمودند اجابت دعوتش را به جان خود خريده طاعتش را ز دلهاشان بزد سر نور تحقيق کلام الله را کردند تصديق بجائي که پيمبرها ستادند هم اينان جاي آنان پا نهادند شده با انبيا همدوش و همسر ملائک را شده هم بال و هم پر فضاي قرب حق را کرده پرواز مقام شامخي کردند احراز در اين سودا به زر و سيم ايمان به چنگ افتادشان سودي فراوان چو آن باز دلير آسمان‏تاز که از اقران گرو گيرد به پرواز به درک موعد آمرزش حق مر اين خواهد که بر آن گردد اسبق خدا اين خانه در اسلام علم کرد پناه بي‏پناهان آن حرم کرد مس

لمان را است حج خانه واجب ز ما حق حق خود راهست طالب کشيده گوهري در سلک و رشته چنين اندر کتاب خود نوشته به شرط استطاعت دون وسواس که حج البيت لله علي الناس طواف کعبه را هر کس توانا است ببايد حج گذارد بي کم و کاست هر آنکس تن زد از حج کرد کفران خداي خانه مستغني است از آن ز ترک حج براي حق چه باک است به جان او عذاب دردناک است


صفحه 38، 40، 42، 42، 44، 48، 51، 53، 54، 57، 64، 65، 68.