خطبه 193-هنگام به خاكسپاري فاطمه











خطبه 193-هنگام به خاکسپاري فاطمه



[صفحه 141]

چو پيغمبر از اين دنياي فاني قدم زد در سراي جاوداني ز تبليغ رسالت جانش آسود به بام لي مع الله بال بگشود ز زهرا روزگار آمد دگرگون دلش از هجر بابش گشت پرخون بدل شد آن مقام و جاه و عزت به خواري و حقارت نزد امت ز غم فرسوده آمد جان زهرا ز اشگ ديده‏تر دامان زهرا سموم جور زد بر شاخسارش ز پيکر ريخت يکسر برگ و بارش از آن نخل نبوت نارسيده ز چوب جور آمد ميوه چيده گرامي گوهرش چون در غلطان فتاد از درج ياقوتش بدامان بدو دشمن به فکر بد سري شد ز سيلي صورتش نيلوفري شد به پشت در فلک پهلو شکستش بسر گيتي عصابه غصه بستش پريشان آمد از تاب محن موش کبود از ضرب قنفذ کتف و بازوش قد چون سروش از غم شد هلالي تنش از لاغري عکس و خيالي بدر از تن شده تاب و توانش زده از پوست بيرون استخوانش چو بر روي علي کردي نظاره گريبان را نمودي چاک و پاره چو مي‏ديدي دو نور ديده خويش بناخن کرد روي و سينه را ريش چو جاي باب را مي‏ديد خالي ز دل زد ناله‏ها با صوت عالي ز شب تا صبح اندر آتش و سوز بسوز از مرگ بابا شام تا روز صبوري را چنان زد شيشه بر سنگ که خلق از گريه‏اش گشتند دلتنگ بسوي وي فرستادند پيغام که آخر قدري از اين گريه آرام به شب ي

ا از براي ناله برخيز و يا در روز اشکي بر شرر ريز چو زين درخواست زهرا با خبر شد فزون در قلب چاکش نيشتر شد بدامان ريختي از ديدگان خون کشيد از خانه رخت غم بهامون بسوي بيت‏الاحزان راه برداشت دو دست آنجا بکام دل بسر داشت نبود اندر بقيعش کس مزاحم انيسش غصه بود و مونسش غم چو وقت آمد کز اين اندوه جانکاه رهد جان را گذارد در ره آه سفارش را ز لب در ثمين سفت وصيت با اميرالمومنين گفت که اندر شب مرا غسل و کفن کن به نرمي شستشو زخم بدن کن همان در شب تنم در خاک بسپار ز مردم قبر من مستور ميدار کساني که شده در خانه من زدند آتش در کاشانه من حريم حرمتم از ياد بردند به ديوار و درم پهلو فشردند نيم راضي که آن اشخاص جابر به کفن و دفن من باشند حاضر پس از من کودکان بي‏مادر استند يتيمانم چو مرغ بي‏پر استند بدي مرگ پيمبرشان جگر خست کنون خواهند مادر دادن از دست غم بي‏مادري سخت است و مشکل نگردد زخم آن از قلب زائل اگر خواهي دل من را برامش بکن از نور چشمانم نوازش تفقد کن دمي قلب حسن را که خواهد کرد پر از خون لگن را درونم يا علي پرشور و شين است فزون از ديگران فکر حسين است بدون غسل خواهد جان سپردن کنار آب خواهد تشنه مردن ز جان پس نازنين

جسمش تهي شد ز باغ دين نگون سرو سهي شد ز گلزار نبوت گلبن پاک ز باد جور و کين افتاد بر خاک علي دامان صبر از کف رها کرد چگويم من نمي‏داني چها کرد شده کلثوم و زينب موپريشان به گردون از زمين شد بانگ و افغان زنان هاشمي دل چاک کردند بسر اهل مدينه خاک کردند دو نور ديده‏اش ناگه رسيدند دو مادرمرده مادر مرده ديدند خود افکندند بر آن جسم از دور عيان شد معني نور علي نور چراغ خانه احمد به پژمرد درخشان شمع بزم مرتضي مرد فلک بر تن لباس عيش دريد به تن گيتي پلاس حزن پوشيد فرو رفت آفرينش در سياهي عزادار آمد از مه تا بماهي سکوتي محض بگرفت آن فضا را کسي نشنيد از زهرا صدا را خلايق هر چه گوش دل گشودند نواي مرغ حق کمتر شنودند همه رفتند اندر بستر خواب علي بيدار بد با چشم پرآب براي شستن نعش عزيزش مصمم شد به چشم اشگ خيزش جراحات تنش را مو به مو جست ز زخم پيکرش خونابه‏ها شست به هر زخمي که خون ادراک ميکرد به آب ديده آن خون پاک ميکرد به بازوبند زهرا دست تا برد فشار غم گلويش سخت افشرد ز ضرب جلد تيغ قنفذ دون جهان صبر شد حالش دگرگون نهاد از سوزش دل سر به ديوار برآورد از جگر آه شرربار پس آنگه که نعش بانو را کفن کرد به جسم گل کفن از

نسترن کرد يتيمان با درونهاي پرآذر ببوئيدند روي موي مادر حسين و هم حسن بر جسم زهرا چو افتادند شد محشر هويدا اميرالمومنين سر خداوند بحق حق نموده ياد سوگند که ناگه از شکاف سينه تنگ بديدم فاطمه برداشت آهنگ چنان زد ناله و از دل خروشيد که گفتي آسمان از هم بپاشيد کفن را بندهاي بسته بگشود به گردنشان دو دستش طوق بنمود به سينه آن دو نور ديده چسباند فلک را زين عمل چون ابر گرياند به جان قدسيان شورش درافتاد منادي ز آسمانها کرد فرياد که از نعش بتول اين هر دو بردار که شد افرشتگان را جان در آزار پس آنگه جسم بانوي مطهر نمودش حمل در جنب پيمبر ز چشمان اشکها پاشيد بر خاک نهان در خاک کرد آن گوهر پاک زني چون فاطمه چون رفتش از دست غم از قصر شکيبش طاق بشکست دلي از محنت هجران لبالب پيمبر را نمود اينان مخاطب که بادا اي رسول حي يکتا به تو از من درود و هم ز زهرا عزيزت نزدت امشب ميهمان است ز جور امتت آسوده جان است علي از فرقتش جانش مشوش جگر پرداغ دارد دل پرآتش تو با او گر که در جنت قريني قرين به آن عزيز نازنيني ز هجر همسر پاکيزه‏گوهر سپند صبر من باشد در آذر به خاک قبر تا او رخ نهفته است توان و تاب را از من گرفته است اگر چه جانم از

مرگ تو خسته است مصائب رشته طاقت گسسته است تو رفتي رخ ثبات از من نهان داشت تحمل را ولي بر جاي بگذاشت در آغوش منت روح مقدس روان شد جانب يزدان اقدس ز قصر روضه است روزن گشادم ميان خاک قبرت من نهادم خدا داند چها از دل کشيدم که تا خشت لحد را از تو چيدم بسان مهر گردون در زمينت نمودم دفن جسم نازنينت ولي چون پيشم از تو يادگاري بجا بد بد سکون بر جاي ياري دلم خرسند بد بر روي زهرا نشانت جستمي از بوي زهرا که گر در باغ گلبرگ و خراب است مفرح روح از عطر و گلاب است ز هجرت زخم دل گر بود ناسور به زهرا بود رنج از خاطرم دور کنون نخل اميدم رفت از دست به چشمم نيش خار غصه بشکست بدان دستي که قبرت را گشادم عزيزت را به پهلويت نهادم چو ما را بر خدا ارجاع باشد رجوع من به استرجاع باشد ز ايزد خواهم اندر اين بليت نکوتر اجر و مزدي زين رزيت که ما مملوک آن فرد ودويم همه محکوم او هستيم و بوديم تحمل را اگر برديم سودي نمايد گردمان يکجا به زودي بشادي رنجها سازد محول به وصل اين هجرها گردد مبدل تو زهرا را بمن همچون امانت سپردي تا کنم او را صيانت کنون من آن امانت بازدادم گروگان داده پاي غم ستادم غم مرگ عزيزي همچو زهرا نموده روزگارم شام يلدا فرو

د آمد به قلبم کوه اندوه تنم آمد نزار از رنج انبوه به بيداري به روز آرم شبم را به دندان ميگزم از غم لبم را چنين ايام من خواهد گذشتن به سوي تو به مينوره نوشتن که تا در قصر قرب فرد ذوالمن گزينم نزد تو جا و نشيمن نبودي اي رسول پاک مختار که بر زهرا ببيني جور و آزار همه امت بکين و قصد جانش که بردارند يکسر از ميانش يکي فظ غليظالقلب سرکش ز کين در خانه من در زد آتش براي منع زهرا پشت در شد ز پشت در فروزنده خبر شد چنان در کنج ديوارش بماليد که پهلويش شکست و زار ناليد شد از ضرب لگد ساقط جنينش همان نشکفته غنچه نازنينش نه تنها از تنش شد خرد استخوان که خون دل زدش بيرون ز پستان ز در چون بر فلک دود و شرر رفت فرو در سينه او ميخ در رفت عدو بر روي زد سيلي ز خشمش که همچون طاس پرخون گشت چشمش سياه آمد رخ ماه دو هفته تو گفتي روي مه را مه گرفته خلاصه فاطمه زين جور جانگاه تو را خواهد کماکان ساخت آگاه و گرديدي که خاموشي گزيند دلش نايد که غمگينت ببيند تو خود کن کنجکاويها ز رازش زبان بر گفتگو بنماي بازش بگو بابا که پهلوي تو بشکست کدامين دست با سيلي رخت خست چرا پشت تو مجروح و سياه است به کتفت اين کبودي از چه راه است چو کم‏کم فاطمه شد

در تکلم ز جور امتان اندر تظلم مرا با زجر در مسجد کشاندن براي ديگران پيمان ستاندن ز ما مردم همه دوري گزيدن وفا و عهد را رشته بريدن به تو خواهد همه اينها خبر داد خبر از فتنه‏هاي پشت سر داد پس از تو اين ستمهاي دل‏آزار ز دست امتت کرديم ديدار و حال آنکه چندي ناگذشته ز مرگت جز سه روزي طي نگشته هنوز از رفتنت دلها غمين بود هنوزت نعش بر روي زمين بود هنوز از آب غسلت بد کفن تر مشام از بوي کافورت معطر درونها در غم تو ناله‏ها داشت جگرها داغها چون لاله‏ها داشت تو را نام نکو ورد زبان بود ز چشمان جوي اشگ و خون روان بود که بردند آن سفارشهات از ياد به جاي داد با ما کرده بيداد بهر حالت فراق تو است مشکل ز داغ فاطمه صبر است زايل ولي بايد بسازم چاره نيست به غير از سازش و سوزش مفر چيست ز نور عشقتان دل پرشعاع است کنونم با شما ميل وداع است وداعم نيست ليک از روي رنجش که از هجرانتان شد جان بکاهش زدم زين جايگاه با چشم نمناک دو جانانم نهان در پرده خاک شده مدفون بخاک آن گنج عالي چسان در خانه بينم جاش خالي اگر رفتم نباشم از شما سير وگر ماندم نيم از صبر دلگير اگر رفتم دلم در پيشتان است وگر ماندم جگر پرريشتان است اگر ماندم چه سازم بيقر

ارم وگر رفتم به حکم کردگارم اگر ماندم بسر شور حبيب است وگر رفتم ز نيروي شکيب است اگر ماندم ز غم نبود گزيرم وگر رفتم ز غم منت پذيرم اگر ماندم من و افغان و آهي وگر رفتم من و روز سياهي وليکن چون در اين دير سپنجي نباشد هيچ جز سختي و رنجي به سختي و به رنج اين رنج و سختي کنم طي از سر بيداربختي سپس از رنج سختي خود رهانم به آسايش خود از سختي کشانم به مرگ آمد چو توام زندگاني کنم با صبر چندي همعناني


صفحه 141.