خطبه 190-در سفارش به ياران خود











خطبه 190-در سفارش به ياران خود



[صفحه 127]

خوشا شبهاي وصل عشقبازان خوشا راز و نياز جانگدازان خوشا آندم که اندر پاي دلبر بسايد عاشق دلداده سر مبارک خلوتي فرخ مکاني که اندر وي رسد جاني به جاني شود از پرتو حسن عاشقي مست به پيش پاي معشوقش شود پست بگيرد حلقه زلف گره‏گير دل ديوانه را آرد به زنجير درون چون باغ گل پرلاله بيند نهان با يار خود در ناله بيند ز شوق وصل و شور بيقراري شود سر گرم اندر عجز و زاري بر آرد از دل شوريده افغان کند سر قصه ايام هجران خميده قد به تعظيم رخ ماه زند بوسه بخاک درگه شاه زند سجده بمحراب دو ابروش بت طناز را گيرد در آغوش از اين رو گفت شاه عشق سيرت به بوذر چونکه ديدش بابصيرت که روشن ديده من از نماز است دلم چون صحن گلشن زين نياز است بنزد من خدايش ساخت محبوب چونانکه بر گرسنه هست مطلوب و يا چون تشنه کاندر بيابان به تابستان هواي گرم و عطشان بهر جانب روان از بهر آب است چو نيکو بنگرد آبش سراب است بناگه چشمه بيند چو کوثر لب و جان را از آن چشمه کند تر ز عشق آب چون گرديده بيتاب زند جامي و سازد خويش سيراب گرسنه سير گر از قرص نان است گرسنه بر نمازم سخت جان است چو جان کاندر بدن ماوا گرفته بدل عشق نمازم جا گرفته نمي‏گردد د

ل من زين عمل سير کجا عاشق شود از وصل دلگير نماز آمد ستون کاخ اسلام ببايد خواندش در وقت و هنگام نگهبانش شويد از جان و از دل گذاريدش به آساني نه مشکل اساس و پايه دين اين نماز است و ز آن مومن به محشر سرفراز است بپا طاق شريعت زين ستون است هر آن طاقي که بي‏آن سرنگون است بنزد حق عمل با آن قبول است برات نيکوئي بي آن نکول است براي قرب در درگاه دادار ببايد اين عمل را کرد بسيار بود بر مومنين فرض و نوشته گل مومن خدا با آن سرشته اگر از خواندنش عمدا ابا کرد کسي در نار سوزان تن رها کرد پي اثبات اين مطلب اگر گوش بخيل ناريان بدهيد از هوش که از آنان بپرسش هست مالک که اندر راه آتش از چه سالک چرا ماوايتان در تيره نار است بشر نوري است با نارش چه کار است بدو گويند ما دور از نمازيم به نار از نور ميبايد بسازيم هر آنکس از نماز و حق گريزد شررهاي سقر با وي ستيزد چنانکه برگريزان از درختان نماز آن گونه مي‏ريزد گناهان بحق بيگانه را زان آشنائي است بدان از بند گردن را رهائي است رسولش‏اللهش از پاکي و تنزيه بچشمه آب گرمش کرده تشبيه که درب خانه مردي روان است به روز و شب به غسل او اندر آنست در آن چون پنج نوبت شست تن را زدايد از بدن شوخ و

(درن) را چو شخص اندر نماز پنجگانه است کجا جسمش گناهان را نشانه است تنش پاکيزه مانند بلور است دلش رخشنده همچون قرص هور است به گيتي مردماني پاک دينند شناساي نماز از مومنين‏اند هم از آرايش و کالاي دنيا گزيده گوشه عزلت چو عنقا ز فرزند و زر ار در ديده نور است دو چشم قلبشان زين نور دور است ز بازار و تجارت دست شسته بياد دوست آسوده نشسته گهي در ذکر و ايتان صلواه‏اند گهي در فکر ايتاء زکوه‏اند بدنشان از نمازي گه بکاهش روانشان گه ز بخششها برامش محمد را که بادا قلب شادش بجنت پاک يزدان وعده دادش و حال اين برد از قرب تا گنج بدن را با نماز افکند در رنج بامر حق ز قدمي بست قامت عيان کردي بشب روز قيامت ستون طاق دين از بس قدم کرد دو پاي نازنين وي ورم کرد شکيب و صبر را درکار در بست قيام امر را از پاي ننشست که تا در دهر اين پرچم برافراشت ز دلها از نماز او زنگ برداشت دگر ز احکام اسلامي زکوه است کز آن در کام دين آب حيات است بود آن باعث قرب خداوند و ز آن مستحکم است اين بند و پيوند بميل دل کند هر کس عطايش گناهان را بپوشاند برايش سپرگردد بر او از ناز سوزان ز هر شر و بدش گردد نگهبان زکوه مال را گر کس جدا ساخت براي خاطر حقش بپرداخ

ت نبايد بعد آن را آورد ياد خورد اندوه و بردارد ز دل داد زکوتي داده و از خويش خشنود خدا را کرده برده زين زيان سود بدل گر آتش غم برفروزد نهال و کشت اجر خود بسوزد چنين کس گر باميد بهشت است بود نادان و فکرش تار و زشت است ندانسته ره و رسم شريعت نبرده پي بدين و حق و سنت زيانکار است و دون مزد و اجر است بود گمراه و مستوجب بزجر است پشيمانيش را مدت دراز است ز خسران در به روي وي فراز است ديگر آنکه ادا بايد امانت نمود و رستن از عذر و خيانت بدون حق گر آن را ادعا کرد کسي خود مورد خشم خدا کرد امانت عرضه شد بر آسمانها به خيل ساکنان و اهل آنها دگر بر خاک و ارض گستريده بهر کوه و بگردون سرکشيده ز حيث عرض و طول و پهني آنها و حال آنکه بودندي توانا تمامي با توان و توش و شوکت همه با سطوت و نيروي و قدرت به هيکل بس عظيمند و بزرگند به پيکر پر جسيمند و سترک‏اند چو تاب حمل آن بر خود نديدند همه سر در گريبان درکشيدند بدانستند چيزي را که انسان بود نادان‏تر از دانستن آن از آن بار گران نيک و عالي تمامي شانه‏ها کردند خالي که يا رب ما توان آن نداريم که بر دوش اين چنين باري گذاريم چو مي‏ترسيم تا ماند معطل بما منماي اين خدمت محول اميد ما ا

ست کاين خواهش پذيري و ز اين خواهش بجان ما نگيري که لرزانيم ما سخت از عذابت بدلها بيمناکيم از عقابت چو چرخ و ارض و کوه اين گفته گفتند ره عذر و تواضع را گرفتند تکبر از ميان ز انسان نادان گرفت از خودپرستيهاش دامان بدوش آن را ز ناداني و گولي کشيد او از ظلومي و جهولي بترسيد از مکافات و خيانت خيانت کرد بعدا با امانت الا اي آنکه اين اوراق خواني اگر خواهي امانت را بداني بدان بسيار معني اهل دانش که شيعه بوده کردند از برايش مطالب را به دقت جرح و تعديل نموداستند با ايجاز و تطويل کشيده بس گهر در سلک تفسير امانت از امانت کرده تعبير کز اول اين امانت ذات دادار بارض و کوه و گردون کرد اظهار سر گنجينه اسرار بگشود به آنان امر و نهيش عرضه فرمود نديده خويش را آنان چو لايق پذيرش را نگرديدند شايق که حمل بار سنگين خلافت بصرف ادعا دارد بس آفت سه تن بعد از نبي نالايق و پست به تسويلات شيطان گشته پابست بحق نادان به نفس خود ستمکار شدندي مدعي حمل آن بار چنان دزدان خلافت را ربودند امانت را خيانتها نمودند ز امر و نهي حق گرديده تن زن رداي شيطنت پوشيده بر تن خليفه حق ولي‏الله اعظم علي کز بوالبشر در رتبه اقدم بدان ابليس طبعان شد گرفتار ا

ذيتها از آنان ديد و آزار اگر که ظالم و جاهل بقرآن خدا خوانده است انسان آن سه تن‏دان الا هر کار کاندر روز و در شب به جاي آريد و هر گفتار و مطلب بهر راهي که پاهاتان روان است به هر حرفي که از دل بر زبان است نظرها که ز زهر چشم خيزد شررها گز درون از خشم خيزد خدا بر جمله اينها بي‏کم و کاست محيط و عالم و دانا و بينا است بدان افعال اعضاتان گواهند تمامي لشکر و جيش الهند بدو انديشه‏هاتان ديده‏بانند جواسيسش به پيدا و نهان‏اند نيفتد هيچ حرفي از قلمشان مرتب هست مکتوب و رقمشان جوارح جمله در فرداي محشر به نطق آيند نزد حي داور زبان گويد چو افعي من زدم نيش ز يک تهمت دو صد دل کرده‏ام ريش دو چشمان گويد از من نور دين گم شد و ديدم رخ ناموس مردم بگويد گوش صوت حق زيادم شد و بر لغو و باطل گوش دادم دو پا گويد خدا از دست هشتم به راه زشت و کج چابک گذشتم بگويد دستها کز مکر و دستان بمال ديگران ما چنگ يازان قلم افتادمان در شصت و در مشت به قانون خدا کرديم انگشت براي خود ز قران کرده تفسير به ميل خود ز دين بنموده تعبير فرو در قلب مردم خامه کرديم پي ناني بپا هنگامه کرديم کتاب ترس از حق را دريديم به جان خويش آتش ما خريديم


صفحه 127.