خطبه 189-سفارش به تقوا











خطبه 189-سفارش به تقوا



[صفحه 109]

خداوندي که هستي ز او هويدا است امور خلق پيشش پاک پيدا است هر آن پرنده در هر آشيان است هر آن چرنده در صحرا روان است گناه از بنده در خلوت زد ار سر بدريا ماهئي ور شد شناور عيان در قله کوه ار پلنگ است نهان در قعر دريا گر نهنگ است بهم زد باد اگر امواج قلزم شد آب از باد تند ار در تلاطم عيان در نزد او ز آنها است آواز بداند جمله را انجام و آغاز محمد را ز خلق خويش بگزيد بما دستور خود زو بشنوانيد هزاران باب مهر و لطف بگشاد رسولش را بسوي ما فرستاد که رسم تقوي و پرهيزکاري از او شد در جهان ساري و جاري

[صفحه 110]

بدان تقوي شما را من سفارش کنم هم بر در يزدان نيايش خدا که آفرينش آفريده زمين افکنده کيوان برکشيده شما را باز گشتن جانب او است روا حاجات از او چون مغز از پوست براه او شما هر دم روانيد ز حرز و مامنش آسوده جانيد شفاي سينه و دلها است تقوي ضياء ديده بينا است تقوي کند بيماري از تن اين دوا دور درونها را کند اين مهر پر نور ز جانها زنگ اين سوهان زدايد ز پيش ديده هر پرده گشايد به آن بيرون تن از بيم و تباهي است و ز او روشن دل از زنگ سياهي است پس اين تقوي و ترس از خدا را چو پيراهن بود بر تن شما را نشايد چون ردايش بر بدن کرد ببايد زير پوش پيرهن کرد چنانکه پيرهن چسبيده بر تن چنين پيراهن تقوي ذوالمن به جسم دل شما بايست پوشيد بفرمان خدا از جان بکوشيد بهر کاريست تقوي حکمران است به مردم متقي حکمش روان است بود سرچشمه سرد و گوارا رهاند از عطش فردا شما را بحاجتها توان با وي رسيدن ز زشتيها توان با آن رهيدن به پيش تيغ سختي هست اسپر مدافع مرد را از هر بد و شر بود در قبر مصباحي درخشان انيس وحشت است و مونس جان هر آن دل کز عذاب اندوهناک است از اين تقوي چو شمس از زنگ پاکست رهاننده بود او در مهالک کشاننده بود او در مسا

لک ز خاطر پاک از آن هر خوف و بيم است خموش از آن شررهاي حجيم است از او دور است هر سختي و نزديک و ز آن نزديک هر چه راحت و نيک امور تلخ از آن شيرين چو حلوا است فتن نابود از آن گر موج دريا است بدو آسان شود هر رنج دشوار سبب آن از خدا بر لطف بسيار از آن ايزد بما در مهرباني است بهشت از آن سراي جاودانيست از آن بعد از کمي نعمت فراوان و ز او رحمت بود از چرخ باران گر از باران زمين گرديد ممنوع از او لب تر کند هر کشت و مزروع بنابراين بترسيد از خداوند که در قرآن شما را داده او پند در اندرز بر دلتان گشاده است ز نعمت بر شما منت نهاده است ستور نفس اگر سرکش چو آتش بود بايستش آوردن برامش حق فرمان حق بايد گذاريد بگفتارش همه کردار آريد ز امواج گنه دوري گزينيد بکشتيهاي طاعاتش نشيند

[صفحه 114]

پس از اوصاف تقوي را شنودن کنون اسلام را بايد ستودن خدا اين دين براي خويش بگزيد به چشم مهر اندر چهر آن ديد بدان تا خلق را فرمايد ارشاد محمد را بتبليغش فرستاد در آن بنشاند نخل دوستيهاش بطرح محکمي افکند پهياش ز هر دينش به گيتي برتري داد بهر کس مسلمين را سروري داد ز نزد حق چو او را ارجمندي است قرين خصمش بخواري و نژدي است خدا تا دين خود را پشتبان است بخاک تيره بدخواهش نهان است بناي کاخ آن چون محکم افتاد اساس گمرهي ز آن درهم افتاد يکي چشمه است و از دانش پرآبست و ز آن چون انگبين شيرين شراب است ز درياي علوم آل اطهار چنين گرديده است اين چشمه سرشار شود نوشنده از جاميش سرمست زند در ساغر علم‏اليقين دست چنان اين رشته ستوار و متين است چنان زنجير و بندش آهنين است که نتوان تاري از بندش گسستن نه يک حلقه ز زنجيرش شکستن اساسش هيچ گه در هم نريزد غبار و گردي از قصرش نخيزد درخت سخت آن بر کندني نيست زمان و مدتش طي گشتني نيست نگردد کهنه از آن حکم و دستور ز شاخش اره دوران بود دور رهش پاک و گرفتاري ندارد خوش و آسان و دشواري ندارد سپيديش را نمي‏باشد سياهي برون راهش ز کژي و تباهي درخت باغ آن سبز است و خرم بود صا

ف و بدون پيچ و بي‏خم نپوشانده رهش را ريگ بسيار نه بيند پاي رهرو رنج و آزار نگردد گرد خاموشي چراغش ندارد باد دي مه ره بباغش نيامرزد بشهدش تلخي و زهر بهر تلخي است بل اين شهد پازهر ستونش محکم و بر پايه حق حقيقت داده بر آن پايه رونق بنايش بس متين است و بلند است قصور آن رفيع و ارجمند است روان در صحن باغش چشمه‏ساران بجريان آب علم و عشق در آن درخشان است از آن مصباح و مشعل هر آن شمعش چنان شمس مجلل به راه حق روان گر کاروانهاست ز گمراهي بدين راهش نشانها است به تيه جهل اگر کس در سراب است گرفتار عطش جوياي آب است بدين آبشخور او از بارگي بار بگيرد نوشد از اين جام سرشار هلا اسلام آن فرخنده دين است پسند ذات رب‏العالمين است دساتيرش همه والا و عالي است فرامينش ز شک و ريب خالي است ز نزد حق بنايش پايدار است دليلش روشن است و استوار است چنانکه مه بگردون نور افشان شموس آن بود آنگونه رخشان بگيتي ملک آن پاينده باشد و ز آن پرچم سرافرازنده باشد نگهبانش بود يزدان قهار از آن هر گنه نگردد محو آثار چو بگزيده خداي از بهر خويشش پسنديده است از هر دين و گيشش به دستورات آن باشيد پيرو دل از انوار آن سازيد پر ضو حقوقش را ادا بايد نمودن در ا

ز رضوان حق بر رخ گشودن بدين دين هر که از جان پايدار است ز ترس و بيم محشر رستگار است

[صفحه 119]

چو دانستيد قدر دين يزدان سخن رانم کنون در وصف قرآن چو ذات اقدس خلاق ذوالمن ز چهر خويش آمد پرده‏افکن ز صنعت نقشه مخلوق را ريخت رسالت را محمد را برانگيخت بشر را تا نمايد او هدايت کشدشان در ره از چاه غوايت به خلق او را به هنگامي فرستاد که گيتي بود از بيداد آباد شده نابود ذاب و ديدن نيک فساد و کين و زشتي نيک نزديک زمان از طي شدن مي‏کرد اخبار جهان از بعد نور و روشني تار به سختي پي سپر گرديده مردم رهيدن را ز سختي راهها گم از او گرديده ناهموار بستر به پيکر هر سر مو گشته نشتر ز نامش نيستي بگرفته در کف بلا تکليف مانده هر مکلف شده هنگام طي و سر رسيدش به نوميدي مبدل هر اميدش نبود آباديش غير از خرابي ز آب آن نه پيدا جز سرابي شده هر آهنين بندي گسسته همه زنجيرها دانه شکسته کهن گرديده از نو هر نشانه هويدا عيب و زشتي زمانه قرين کوتهي عمر درازش عيان گشته به خوبي سر و رازش جفا و نخوت و عجب و تفرعن گرفته جاي فرهنگ و تمدن در اين موقع محمد قد علم کرد سجل آدميت را رقم کرد وسيله سرفرازي شد بشر را به نيکيها مبدل کرد شتر را بدلها خرمي را سرو بنشاند به باغ دهر تخم علم بنشاند به دستي از خدا فرمان و يرليغ به دست

ي داشت قرآن بهر تبليغ مگو قرآن يکي دريايي از نور خموشي را ز نورش دستها دور چراغ روشن بزم الهي منور دل از آن مه تا به ماهي يکي دريا که قعرش کس نديده سفينه عقل را تخته دريده رهي بيرون ز هر سرگشتگيها است برون رهرو ز پرت افتادگيها است بشر را سوي نور او رهنمون است ز تاريکي و از ظلمت مصون است حقيقت را جدا سازد ز باطل دليلش محکم است و نيست زايل بنايش گرد ويراني نگردد اساس شرک را درمي‏نوردد دواي درد و تيمار است قرآن شفاي قلب بيمار است قرآن بدو يارش عزيز و ارجمند است ز پيروزي قرينش سربلند است مددکارش خوش و پيروز و شاد است حريفش گر فلک گردش بباد است به دين معدن شد و مرکز بايمان به دانش چشمه است و قلزم آن بعدل و داد حوض و بوستان است بناي اصلي اسلام از آنست حقايق را بياباني است هموار دقايق را شقايق هست و ازهار هزاران سال اگر عقل هنرور در اين دريا شود از جان شناور که از اين يم نمايد آب نابود برون ز اين فکر از مغزش شود دود کم از اين چشمه آب زندگاني نخواهد شد شود گر دهر فاني بشر گر وارد اين آبگاهند تمامي جامي از اين يم نکاهند خلايق گر در اين ره کاروانند ز ره گم کردن آسوده روانند در اين پشته هر آنکس رو نمايد ز بس کز خر

ميش دل گشايد دگر ز آنجا نخواهد بازگشتن به ديگر جاي از آنجا نشستن مسافر را در اين منزل نشانها است سوادش روشني چشم جانها است خدا زين بوستان پر معارف مفرح خواست جان خيل عارف از آن سيراب جان عالمان است فقيهان را درون گلشن از آنست از اين ره برده نيکان ره به مقصد و زين مشهد نکوئيها مشاهد يکي دارو کز آن هر درد دور است بدون دود مصباحي ز نور است يکي رشته است و محکم پود و تار است دژي روئين و سخت و استوار است بدين رشته زند هر کس ز جان چنگ سوي اين دژ کند هر مردي آهنگ هم اين يک از خطر خود را رهاند هم آن خود را برون از شر کشاند محبت آن عزيز است از کرامت زهر بد داخل در آن سلامت روانه پيروش در رستگاري است ز قلبش چشمه‏هاي نور جاري است به محشر يار خود را عذرخواه است شفاعتخواه او نزد اله است دليل هر کسي با آن سخن گفت بدان زآئينه دل زنگ غم رفت به دشمن هر که با اين تيغ جنگيد ز پيروزي لبش چون غنچه خنديد به دستورات آن گر کس شد عامل مکاره کند زو پاک و زائل بدين رخش سبک تاز آنکه تازد گروگان را ز اقران چنگ يازد بجوياي نشان قرآن نشان است پناهنده خودش را پشتبان است بود دانش براي آنکه از هوش کند چون گوهرش آويزه گوش حديثي هست شيرين

در روايت قضاوت را نکو حکم از درايت بشر را او رهاند از مهالک کشاند در سعادات و مسالک هر آن آيت که بر خوبي نشان است بدان آن آيت از قرآن عيان است


صفحه 109، 110، 114، 119.