خطبه 018-نكوهش اختلاف عالمان











خطبه 018-نکوهش اختلاف عالمان



[صفحه 141]

گروه قاضيان ذم فتاوا است علي را روي صحبت با شماها است وليک آن قاضئي کز روي مقياس دهد فتوي به صد ترديد و وسواس ندارد حکم او مبناي محکم ز دين و شرع و از قرآن خاتم يکي ز احکام دين و و ز مسائل چو از قاضي بپرسد شخص سائل ز راي خود در فتوي گشايد به مهر خويشتن امضا نمايد کند آن را چو بر ديگر محول دهد فتوي خلاف راي اول ز سوم کس چو پرسد عين آن را نويسد هم به غير آن دو فتوي شود بيچاره سائل مات و حيران که چون سازد به يک حکم و سه فرمان پس از گفت و شنيد آن هر سه قاضي به حکم پيشوا گردند راضي که هر چه آن امام از راه تحقيق کند امضا کنند آن هر سه تصديق کند قاضي‏القضاه از راه تحبيب به صحت هر سه تن را راي تصويب خدا و دين و قرآنشان اگر يک بود ايمان نشد از قلبشان حک براي چيست پس اين اختلافات که در دين شد بپا ز آنها صد آفات به يک حکمي دو صد فتوي که ديده است به لفظي چند معني که شنيده است به امر حق شدند اينسان مخالف به يک حکم و به راي خود موالف اطاعت مي‏کنند اينان ز يزدان و يا بر نهي او آرند عصيان و يا حق دين ناقص کرد نازل که اينان نقص آن سازند کامل و يا با ايزد يکتا شريکند شريک فعل او در زشت و نيکند هم او ان

باز با اين چند قاضي است ز قول و فعلشان خورسند و راضي است و يا قرآن و دين را گاه تقرير پيمبر در رساندن کرده تقصير خدا داند که اينها، هيچيک نيست همه زير سر اين چند قاضي است مگر نه اينکه گفته حي سبحان لکل شي‏ء في القران تبيان فرو نگذاشت در قرآن ز هر چيز جز آنکه کرد نيکويش بيان نيز اگر قرآن ز نزد غير حق بود هزارش اختلاف از هر ورق بود بدان قرآن يکي بحريست ذخار به هر حرفش هزاران موج تيار اگر چه ظاهرش نيک و انيق است وليکن باطنش کود و عميق است هزاران سال غواصان عالم شناگر گه که کردند اندر اين يم شود طي دهر و از اين ژرف دريا نگردد قعر و پايانش هويدا فنا از آن نمي‏گردد عجائب تمام از آن نمي‏گردد غرائب هر آنکس کاندر اين بحر الهي شناگر از حقيقت شد چو ماهي صدفهائي به دست آورد ناياب گهرهائي به چنگ آورد خوشاب گهر را کرد طوق گردن هوش صدف را کرد زيب و زينت گوش ببين چون خضر در ظلمات قرآن نهان صد چشمه است از آب حيوان کز آن يک جرعه آب هر کس بنوشيد خضرسان زنده جاويد گرديد سطور آن که همچون گيسوي حور بود مشگين بود دريائي از نور کزان اسطار ظلمتها است مکشوف و ز آن انوار خاطرها است مشعوف ز درک معنيش پاي خر و لنگ ز لفظش خورده پاي

عشق بر سنگ درونها از انوارش تجلي است کتاب ذات پاک حق تعالي است مدادش را يد قدرت سرشته است خطوطش را کف سطوت نوشته است کسي آنسان که بايد حق چو نشناخت دو صد سال ار که در دانش فرس تاخت کتاب حق چو ذات حق بزرگست به دور از درک عقل است و سترگ است هر آنکس گرد اين خرمن دويده است به قدر دانش خود خوشه چيده است چو مقدارش کسي خواهد بسنجد به ظرف حرف و معنا درنگنجد چو مي‏باشد برون از حد توصيف به دور از کم و کيف و نقص و تحريف همان بهتر که در پيچم طومار به عجز وصف آن آريم اقرار


صفحه 141.