خطبه 188-در ذكر فضائل خويش











خطبه 188-در ذکر فضائل خويش



[صفحه 102]

منم آنکس که در حفظ پيمبر کشيدم رنج و محنتهاي بيمر در آن دوران که از اسلام جز نام نبود وهم بند مستحکم احکام اساس دين شود تا سخت و ستوار بخود هموار کردم هر چه دشوار همه اصحاب ميدانند که من نبودم لحظه ز اسلام تن زن بهر سختي نبي را بودم انباز بهر جنگي بدان سرهنگ سرباز به مکه آن شبي کز بيم کفار محمد شد برون از خانه و دار نمودم جان شيرين من فدايش به رختخواب خوابيدم بجايش چو ديد از من خداوند آن مواسات از آن جانبازي آمد در مباهات بقدري از من آن شب گشت خشنود که با جبريل و ميکائيل فرمود شويد از عرش سوي ارض بطحا فداکاري کنيد آنجا تماشا علي بينيد چون جان ترک گفته محمد را چسان بر جاي خفته بياموزيد از او رسم اخوت و ز او جوئيد آئين مودت چو با جان دفع شر کرد از پيمبر نگهدارش شويد از هر بد و شر به ميدانها که گردان سلحشور ز بيم تيغ دشمن ز آن شده دور شجاعان را پي محکم بلغزيد دليران را دل اندر سينه لرزيد سنان نيزه‏ها و نيش خنجر دريدي و بريدي پهلو و سر براي کشتن ختم رسولان به جولان در معارک خيل خصمان بدوش خويش بار جنگ هشتم ز جان در راه پيغمبر گذشتم بسان کوه پيشش ايستادم غبار غم ز چهرش دفع دادم به دشت بدر

اندر خردسالي نمودم پهنه را از خصم خالي وليد و عتبه از فر الهي فکندم خوار در چاه تباهي به پيکار احد پا را ستون‏وار فشردم در کفم صمصام خونبار ز خيل مشرکين صفها دريدم بجان صدها جراحتها خريدم ز ضرب ذوالفقارم در ره حق سر عمرو است و مرحب در دو خندق پلنگان عرب زين دست و بازو بدشت نيستي کرده همه رو خلاصه کار دين از من منظم شد و گرديد شاخ شرع محکم مرا داده است ايزد ارجمندي ز نيروي دليري سربلندي سرم او از کرامت تاجور کرد به بسيار از فضائل مفتخر کرد فقط من هستم آنها را سزاوار دگر کس نيست ز آنها بهره‏بردار يک از آنها بود اين چونکه احمد شدن ميخواست سوي باغ سرمد ز نزد دوست آمد سوي او پيک نداي ارجعي را گفت لبيک اگر چه بد دلم از فرقتش ريش سرش من داشتم بر سينه خويش برون آن جان پر نور مطهر ميان دست من آمد ز پيکر بدست خويش وجه حق چو ديدم تيمن را به روي خود کشيدم پي تغسيل پس با چشم نمناک ملايک آمدند از عرش بر خاک ز چشمان چشمه‏هاي خون گشودند مرا در شستشو ياري نمودند چو نور ديدگان زان جسم جستيم من و افرشتگانش پاک شستيم بدرانديم بر تن پيرهن را بپوشانديم بر آن تن کفن را ملايک جيب طاقت چاک کردند به سر اهل مدينه خاک کردند ز دل زهراء اطهر دود انگيخت ز پلک ديده آتشپاره ميريخت پريشان کرده جمع گيسوان را بدل آشفته کرده قدسيان را ز سوگ سرو باغ زندگاني قدش خم گشته در گاه جواني نواها مي‏کشيدي از دل تنگ به زخم دل زدي ناخن چو بر چنگ گرفتي جسم بابا گه در آغوش وداعش کرده ميافتاد مدهوش ز مژگان نيشتر ميزد جگر را ز سوز دل صدا ميزد پدر را که اي باب دلارامم کجائي چرا از ناز پروردت جدايي يتيمان را پدر بودي پدرجان يتيمت را پدر از غصه برهان دواي درد و تيمارم کجايي شفاي قلب بيمارم کجائي پدرجان زود ما را ترک گفتي مکان در منزل ديگر گرفتي چو مي‏ديدي پدر ندهد جوابش از اين ره ميشد افزون دل کبابش بدل روح‏الامين اندوهگين شد قد خم چشم گريان در زمين شد نبي را جسم پيش رو نهادم مقدم بر ملايک ايستادم نمازش را چو تکبيرات گفتم ز مژگان سبحه‏ها از اشگ سفتم فتاده آن قد و من بسته قامت ملايک کرده غوقاي قيامت چنانشان بانگ ذکر و گريه برخاست عقول عشر را گفتي خرد کاست هنوز آوازهاشان هست در گوش فلک را بر دريده پرده گوش به حسرت ز آن تن چون جان گذشتيم محمد را ميان قبر هشتيم بدرج مضجع آن شهوار گوهر نهان شد چون به گردون مهر انور رقيبان را شما گوئيد از من به يک سو بر نه

ند اين مکر و ريمن کجا خفاش با خور همطراز است کجا پروانه همپرواز باز است به کنج خانه‏ها گر عنکبوت است شکار وي مگسهاي بيوت است هما را جا باوج ارجمندي است ز فرا و شهان را سربلندي است پر سيمرغ وهم افتاده در دام ببام آشيان من نزد گام گر احمد در حيات ار در ممات است فضايل را ز من پاي ثبات است بمن گر کس بفکر همعناني است سر وي پر ز باد سر گراني است کسي با من نباشد همترازو اگر باشد نشان بدهيد کو کو به پيغمبر منم از هر کس انسب خلافت را منم اليق به منصب اگر حق را شما خواهيد يابيد ز چشم دل به سوي من شتابيد به جنگ دشمنان با نيتي پاک ببايد رفت و چشمش کرد پرخاک دل از زنگ هوي بايد زدودن مرا در راه همراهي نمودن بحق سوگند کز گفتار ناحق منم بيرون و حق از من محقق بود گفتار من گفتار يزدان تمام احکام من احکام قرآن هر آنکس غير من هادي راه است خود او مشرف بر پرتگاه است نمايد پيروي از نفس سرکش نگون او عاقبت گردد در آتش سخنهاي مرا چون جان شيرين ببايستي شنيد و کرد تمکين در من گر ز گوش دل کس آويخت ز ايمان در درون محکم پئي ريخت باستغفار ميخوانم خدا را که آمرزد مرا او با شما را نگهتان دارد از ذل و تباهي کند روشن درونتان از سياهي


صفحه 102.