خطبه 187-بعثت پيامبر و تحقير دنيا











خطبه 187-بعثت پيامبر و تحقير دنيا



[صفحه 97]

خداوند جهان خلاق و سرمد رسول خويش را يعني محمد به هنگامي پي ارشاد مردم فرستادش که نور علم بد گم نه بر پا از هدايت بود پرچم نه اندر چشمه انسانيت نم نبود از راه و رسم دين نشاني نه در آن راه روشن رهرواني بشر سر مست از جام خرافات تمامي غوطه‏ور در بحر آفات يکي در نزد بتها در نيايش يکي در پيش آتش در ستايش درخت کفر خرم بود و پربار نهال دين و دانش پر خس و خار ز پشت پرده چون خورشيد خاور محمد از پي ارشاد زد سر خلايق را ز کژيها رهايند به سوي راستي و حق کشايند سفارش مي‏نمايم من شما را بپزهيزيد اي ياران خدا را ز دنيا ميدهمتان بيم و تحذير که باشد زشتيش بيرون ز تقرير سرائي پرغم تاريک و تنگ است هميشه شيشه عيشش بسنگ است بلند از وي همي بانگ رحيل است شما را سوي نابودي دليل است برفتن ساکن آن هست محکوم مقيمش را جدائي گشته معلوم جهان چون کشتيئي بي‏بادبان است که در دريا گه طوفان روانست ز هر سو باد تندي در وزيدن از اين سويش بدان سو در کشيدن گهي در معرض امواج انبوه خورد گه تخته‏اش بر صخره و کوه بدان کشتي است هر دم بيم غرقاب درون سرنشينانش ز غم آب برخ چون بسته شد باب کنارش بپايان باد و طوفان ساخت کارش به زنجير حو

ادث پاي بستش بکوهش کوفت ستخوان و شکستش يکي شد غرقه اندر قعر دريا يکي را پاره از تخته شد جا يکي را در دل ماهي مکان شد يکي در ناف امواجش نهان شد نه آن مغروق ممکن جستنش باز نه آن کو رسته با عيش است دمساز مثال گيتي و اهلش چنين است به چنگ غرق اين کشتي رهين است براه مرگ همواره کند سير در آن نابود اگر خويش و اگر غير هلا اکنون که مي‏باشد زبان باز بدانها سالم و با عيش دمساز ز فرصت جايگهتان بس رفيع است عمل را عرصه و ميدان وسيع است بفرمان شما اندام پابست زمام اختيارت است در دست به پيکرهايتان فر جواني است بسرتان شور عيش و کامراني است گل رويت دلا تا آتشين است بسان سرو قامت دلنشين است رخت ماننده باغ بهشت است ز شير و شکرت گوئي سرشت است لبان لعل شيرين همچو قند است هزاران دل بهر موئيت بند است دو ابرويت کشيده تا بنا گوش خمارين چشم مستت رهزن هوش سراپايت نشاط و غمزه و ناز ز مژگان در جگرها ناوک‏انداز در دولت برويت جمله باز است جهان را ديده سوي تو فراز است خدا را تا نگشتي اي جوان پير نکشته تا کمان آن قد چون تير غرابت تا نشد پرتش حواصل تگرگت تا نباريده بحاصل نگرديده است تا کوه تو پربرف نه چون سيماب رخسار چو شنجرف نگشته ت

ا ز کوهت لاله ناياب روان از چشمه‏سارت تا نه برف آب دگرگون تا نشد چهر قشنگت نديده تا خزان لاله فرنگت نه سيمين روي تو گرديده مشکين نه مشگين موي تو گرديده سيمين نه پژمردي تو تا از تاب گرما نيفسردي چو يخ تا که ز سرما بود تا حقه لعلت پر از در دو درج گوهرت تا از صدف پر بدان اندازه سرمايه‏ات را رسان بر اوج گردون پايه‏ات را به پيش از آنکه تازد مرگ و پيري شوي محتاج از کس دستگيري قوايت رو کند بر ضعف و سستي به بيماري مبدل تندرستي زبان با نيستي گردد ملازم بدان اين مرگ را بر خويش لازم اجل ناگه کمين خواهد گشودن ز پيکر جان شيرين در ربودن خوشا آن کس که فرصت ندهد از دست ز دنيا بهر عقبي طرفها بست خداي خويشتن را برد فرمان بحق شد ميهمان در باغ رضوان


صفحه 97.