خطبه 184-به همام درباره پرهيزكاران











خطبه 184-به همام درباره پرهيزکاران



[صفحه 67]

شده است از اهل آثار و درايت چنين اين خطبه دلکش روايت اميرالمونين را بود يازي خدا را عابدي شب زنده‏داري به صحراي محبت يکه‏تازي قمار عاشقي را پاکباري حريفي حق‏پرستي سينه‏چاکي به چرخ عشق مهري تابناکي به پيشاني ز سجده پينه‏ها داشت به پيش تير هجران سينه‏ها داشت اساس عشق از وي بد باتمام شريحيش باب و نامش بود (همام) دلش از آتش تقوي پر از سوز ز شه شد خواستار اندر يکي روز که بدهد شرح حال متقين را بيان سازد صفات مومنين را به طوري شه نشانهاشان شمارد که آن اشخاص را در ديده آرد نخستين مهر چرخ ارجمندي کمي در پاسخش فرمود کندي زند تا دامن او را نار سودا شنيدن را شود بهتر مهيا سپس لبهاي گوهربار بگشود چنين در پاسخ همام فرمود که اي همام از يزدان بپرهيز بکن نيکي ز کار زشت بگريز که ايزد پشتبان اهل تقوي است بهشت از بهر نيکويان مهيا است اگر در زمره اين دسته آري خودت را در دو گيتي رستگاري نشد قانع بدين اندازه همام عطش زايل نگشت او را به يک جام به پاي خم سري پر هاي و هو داشت سبوهائي ز ساقي آرزو داشت پي تشريح حال اهل ارشاد به يزدان شاه مردان را قسم داد به جان و دل چو شاهش مستعد ديد مهيا از پي توضيح گرديد خدا را ب

رد در اول نيايش نبي و آل را دوم ستايش سپس فرمود کاي همام يزدان چو خلقت کرد خلق از انس و از جان نه با طاعات آنان داشت کاري نه از عصيانشان بر دل غباري چرا زيرا کس ار کردش اطاعت و گر عصيانش از ذل و شناعت نه آن طاعت به سود وي فزودي نه آن عصيان زيان وي نمودي به مردم شد جزاي هر دو عايد بعاصي نار و نور از بهر عابد چو امر خلق و خلقت يافت تحکيم ميانشان رزق را فرمود تقسيم براي هر کسي ذات الهي مقرر کرد جا و دستگاهي يکي را دار عز و ارجمندي يکي را دار خواري و نژندي ز پاکي شد يکي پاکيزه‏گوهر ز ناپاکي يکي شد تيره‏اختر يکي جام از مي نابش لبالب يکي جانش ز رنج و غصه بر لب يکي از نيکبختي متقي شد يکي از زشت بختيها شقي شد يکي را داد چشم مست و بيمار بدان نرگس يکي را عاشق زار يکي پرورده اندر ناز و نعمت يکي آزرده اندر رنج و زحمت يکي عذرا شد آن يک گشت وامق يکي ليلا يکي مجنون و عاشق نوا افکند اندر ناي بلبل لطيف آورد برگ غنچه گل بحسب اقتضا در هر طبيعت خواصي را نهاد اندر وديعت و ليکن در جهان آفرينش گرامي اهل تقوايند و بينش منزه متقين‏اند از رذائل ز مردم جمله برتر در فضائل سخنهاشان درست است و صوابست به تن‏هاشان جامه و ثوب از ثواب اس

ت روان جمله به راه نرمخوئي ز زشتي ديده بسته از نکوئي تمامي گشته در ملک يقين شاه نموده پشت بر ما حرم الله هر آن دانش که نيک و سودمند است بگوش جانشان زان در و پند است ز عشق دلبر شيرين شمايل دچار رنجي ار گرديدشان دل جگرشان گر که شد چون لاله پرداغ به لب خندند همچون غنچه باغ ز هر پيشامديشان غم به دل نيست غم و شاديشان با هم مساويست بر آن طاوسهاي جلوه‏آئيين نبودي گر که گاه مرگ تعيين بلوح قدرت ار ننوشته بودي قضاي حق از آن نگذشته بودي ز پيکر جانشان مانند شهباز به اوج قصر دلبر داشت پرواز ز سودا و جنون عشق عالي بدنها از روان کردند خالي به سرشان روز و شب شور ثواب است به دلشان ترس و بيم از عقاب است خدا در ديده آنان بزرگ است جز او هر چيز کوچک و آن سترک است به بينندي به نور عشق و ايمان به چشم دل عيان جنات و نيران گهي در خنده از عيش بهشتند گهي در گريه از بيم کنشتند گهي در جنت و قصر مهذب گهي در نار خود ديده معذب هميشه قلبشان اندوهناک است ز نور حق درونشان تابناک است ز شر و فتنه‏شان خلق‏اند ايمن ز آزار کسان در چيده دامن ز عشق دوست در سوز و گدازند تمنا کوچکند و کم نيازند به پيکرها نزارند و نحيف‏اند به جان پاکيزه و پاک و عفي

فند شکيبائي گزيده روزکي چند ز آسايش از آن پس گشته خرسند به عقبي کرده دنيا جمله سودا خدا کرد اين تجارتشان مهيا چو ريگ از کف فشانده زر و دنيار متاع عشق را گشته خريدار عروس دهرشان رقصان و سرمست همي مي‏خواست دلشان بردن از دست براي خويش از آنان خواست شوهر بنگرفتند او را زوج و همسر ز عيش و نوش وي دوري گزيدند ز مکر و خدعه‏اش با جان رهيدند جهان را چون فرو گيرد سياهي شوند آسوده از مه تا بماهي مر آن قوم ز وصل يار مهجور شوند از رختخواب ناز خود دور به پيش رو نهاده دفتر عشق شده شهباز قصر و کنگر عشق کتابي را که معشوق از تولا بدان عشاق دلخوان کرده انشا چو هر حرفيش دارد صد حلاوت شکرنوشند از آن گاه تلاوت غمين جانشان ز شوق روي جانان دواي درد هجران جسته از آن از آن چون آيت وصلي بخوانند نشان کوي جانان را بدانند چنان از آن نشان گردند سرمست به ميعادش چنان باشند پابست که مرغ جانشان از وجد و از شوق ز حبس تن پريدن خواهد از ذوق شده وارسته از غوغاي کونين رخ دلدارشان منصوب عينين در آن نامه که پررمز و کنايت شود بر خوردشان گر با يک آيت که دلبر ناز را آلوده با خشم ز عشق و عاشقي بر دوخته چشم ز لعل لب شکر پالوده با زهر شده از مهر سوي رن

جش و قهر سخن رانده ز حبس و زجر و زندان بترسانيده ياران را ز نيران ز آيات عذاب آيند مدهوش کنند اصنعاش با دل از ره گوش چنان افتند از آن آيه در غم که گوئي بانگ و فرياد جهنم به بيخ گوش آنان يافته راه که اينسان بر شده است از ماهشان آه ز خوف آتش و هول قيامت پس آنگه سروسان بندند قامت گهي خم قدشان بهر رکوع است گهيشان جبهه بر خاک از خضوع است فکنده خويش را گاه بر خاک نموده خاک زاب ديده نمناک به دست و زانو و اطراف اقدام نموده بر نماز و سجده اقدام براي خاطر خشنودي يار کنندي تا سحرگه گريه بسيار مگر سر خط آزادي ستانند ز آتش گردن خود را رهانند بدينسان چونکه شبشان بر سرآيد جهان روشن ز مهر انور آيد همه در روز نرم و بردباراند بدل آشفته چون گيسوي يارند همه دانا و پاک و نيک کردار تمامي اتقيا هستند و ابرار بتن چون تير باريک و نزارند بترس و بيم از سوزنده ناراند نظر بيننده چون آرد بروشان بشک افتد بخود گويد که ايشان چنين رنجور گويا دردمندند به درد عشق ليکن پايبندند مريض‏اند و مريض از هجر ياراند غمي جز دوري دلبر ندارند اگر بيخويش نز خلط مزاجند که مست جام حسن از ابتهاج‏اند همه سرگرم ديدار جمالند تمام از هجر در فکر وصالند به راه د

وست هر اندازه آزار که مي‏بينند نشمارند بسيار هر اندازه ز طاعت ديده زحمت بزرگش نشمرند آن را ز همت هدف بر تير تهمت ساخته جان ز کردار و گناه خود هراسان يکي ز آنان اگر گاه ستايش ستايد کار و کردارش برايش به دل در وحشت افتد زان ستودن ز سر آن گفته خواهد وا نمودن ز نيکي نفس خود را گشته قداح چنين گويد جواب مرد مداح به خويش از ديگري داناترم من به من داناتر از من رب ذوالمن زبان زين مدح بي‏هنگام درکش که خوش نايد مرا زين حرف دلکش خداوندا بدان حرفي که گفتند گهر از نيکي من خلق سفتند نباشم من چو از آن گفته خرسند مرا از بهر آن منماي در بند بيامرز آن گناهم که ندانند مسمي کن بدان نامم که خوانند

[صفحه 77]

تو اي (همام) اي سرمست عارف ز جانت بر توام هر چند خائف بشرح حال عشاقي چو مشتاق بيان سازم ورا از مهر و اشفاق ز رمز عشق گفتم صد حکايت شنو از جان نکردت چون کفايت نشان هر يک از پرهيزکاران توانايي بود در دين يزدان همه نرم‏اند و خوشخو دورانديش ز ايمان و ز يقين‏شان قلبها ريش به راه علم و دانش مرد کارند به کار عشق و عرفان بردبارند بود بااقتصاد ار بد توانگر فروتن در عبادت بهر داور بگاه فقر از دارايي عشق به جسمش خلعت والايي عشق دلش از رنج و سختي گر بخون است به نيروي شکيب از آن برون است هميشه در پي رزق حلال است که در جان از حرامش صد ملال است ز رشد و رستگاري شاد و خرم به دور از حرص و از آز و طمع کم همه کردار وي نيک است و مرغوب و ز آن کار نيکو ترسان و مرعوب که چون معشوق آن کردار سنجد مبادا زان چو لايق نيست رنجد به شب همش همه صرف ستايش به صبح اوقات وي وقف نيايش به روز آيد شبش در خوف و مخدور نمايد صبح دلشاد است و مسرور حذر دارد بلي از ذل و خذلان شعف دارد ولي از فضل و احسان بدل ترسان ز نيران و عقاب است به جان شادان ز غفران و ثواب است کند گر نفس با وي سرگراني بوي هرگز ندارند همعناني ز خواهشهاي نفساني بکاه

د خلاف آن نمايد آنچه خواهد به کار نيک کان پاينده باشد در آنش روشني ديده باشد جهاني که اساسش جاودان نيست بدان بيرغبت و مايل بدان نيست بدانش بردباري کرده معجون و ز او گفتار با کردار مقرون ز دامانش اهل را دست کوتاه خطا و لغزش وي کم بهر راه ز خوف دوست قلبش نرم و خاشع بهر چيزي رسد خشنود و قانع خوراکش کم امورش سهل و آسان نگهدار است از خود دين و ايمان درون را کرده از خشم و هوس پاک عوض را خير و خوبي کرده ادارک بديها از وجود وي کم و گم ز شر و زشتيش آسوده مردم گر اهل غفلتش افکند در دام بزمره ذاکرينش ثبت شد نام ميان ذاکرين گر داشت منزل نبود اندر شمار اهل باطل نمايد عفو اغماض از ستمکار کند بخشش از آن گر بيند آزار اگر خويشي از او ببريد پيوند زند پيوند او با خويشاوند زبانش دور از فحش است و دشنام به نيکوئي برد اشخاص را نام از او کار نکوهيده بود دور پسنديده بدو نزديک و منظور گه لغزش چو کوهي پاي‏برجا است که سختي صبور است و شکيبا است در آسايش به يزدان در تشکر ز شکر از لعل لب پاشيده شهدر کسي را بهر حق گر داشت دشمن ز آزارش بجان در چيده دامن براي آنکه او را دوست دارد به عصيان رو براي او نيارد بحق خواهند اگر از وي گواهي گواهي

را بحق بدهد کماهي امانت نزد او ضايع نگردد کسش از حرف حق مانع نگردد ز فرط بخردي و دانش و هوش نسازد پند و ذکر حق فراموش بنام زشت مردم را نخواند به همسايه زيان کي مي‏رساند نسازد در مصائب کس نکوهش دل غمديدگان آرد برامش نه داخل ميشود در ناروائي نه خارج گردد از امر خدائي اگر خاموش غم بر وي نتازد بلند آواز از خنده نسازد اگر بر وي کسي جور و ستم کرد شکيب و صبر را او پيشه آورد شکيبائي گزيند تا که داور کشد کيفر برايش از ستمگر بود جانش ز دست وي به زحمت ولي مردم از او در عيش و راحت براي آخرت خود را گرفتار نمود و خلق را برهانده ز آزار ز دوران گر که او دوري گزيند به باغ خرمي زان رو نشيند شمارد بعد و درويشان غنيمت بخويش از خلق پردازد ز همت اگر شخصي بوي گرديد نزديک کند روشن ز نورش قلب تاريک فزون بر وي نمايد لطف و نرمي دلش شادان کند با مهر و گرمي نه دوريش بود از کبر و نخوت نه نزديکيش از مکر است و خدعت همه کارش منزه از هوا شد روان همواره در راه خدا شد همين طوري که شه گوهر همي سفت در اين موضع چو شد راوي چنين گفت که (همام) آن به روي دوست مشتاق توان و طاقتش يکباره شد طاق به قلب نازنينش عشق زد چنگ نوائي بر کشيد از سينه تنگ طري

ق عشقبازي را نشان داد بپاي دوست سر بنهاد و جان داد به دريا قطره گرديد واصل به مهري ذره آمد مقابل رخ معشوق را بي‏پرده تا ديد حجاب تن ز پيش ديده دريد مکان بگزيد در کوي دلارام ز سوز عشق بگرفتش دل آرام چو پير عاشقان جانبازيش ديد ز صدقش غنچه‏سان بشگفت و خنديد چنين گفت از سماع و وجد و لذت کند قالب تهي مرد محبت ره و رسم عشقبازان را چنين گفت نشان عاشق صادق همين است به چشم جان او بد کحل ما زاغ به قلبش لاله‏سان از عشق صد داغ ز من بشنيد وصف حسن دلبر نهاد از شوق پيش پاي وي سر چو دادم پاسخش ز اول باجمال بر او ترسنده بودم از چنين حال بلي چون خون عاشق گرم گردد دل مجروح و زارش نرم گردد بگوش از عشق آويزد چو گوهر کند الماس پندش کار نشتر همي خواهد چو عنقا پر فشاندن باوج قصر دلبر خود رساندن يکي از خورده‏گيران بوالفضولي به شه گفتا ز ناداني و گولي اگر بودي بر او زين حال ترسان چرا خواندي تو رمز عشق بر آن بدو فرمود ويحک باش خاموش به روي جهل خويش انداز سرپوش کجا دارد خبر خفاش و شب کور ز رقص و خنده خورشيد پرنور چه داند جغد شوم و مرغ عقعق نواي دلگشاي بلبل حق اجلها با خطي خوانا و روشن به دفتر کرده حق وقتش معين چو آيد وقت تا جان مرد

بازد اجل بر دامن وي چنگ يازد بهر طوري که حق فرموده تقدير دهد جان خط مشي از جسم تغيير خدا خود در ازل او را چنين خواست سعادت را برايش بزم آراست فکند اين گفته شيطان بر زبانت برون از علم و ايقان خواست جانت وگرنه آنکه بر مردم امام است ز سر خلقش آگاهي تمام است خط تقدير را در لوح خواند و ز آن خط سرنوشت خلق داند


صفحه 67، 77.