خطبه 182-آفريدگار توانا











خطبه 182-آفريدگار توانا



[صفحه 44]

ثنا ذات خدايي راست در خور که نتوان ديدنش با ديده چون خور و ليک اندر جهان آفرينش خرد بشناختش با چشم بينش خدائي که بدون رنج و زحمت خلايق را به قدرت کرد خلقت ز نيرو بر بزرگان است غالب و ز آنان بندگي را گشته طالب ز جود و بخششش سالار و سرور شده بر هر که سرور هست و مهتر به گيتي خلق خود را جايگه داد بجن و انس پيغمبر فرستاد که آن پيغمبران راست گفتار شوند از راز گيتي پرده بردار ز سختيهاي ره آن خلق آگاه کنند و راه بنمايند از چاه زنند از بهر مردم داستانها ز خسرانش بترسانند آنها نشان بدهندشان عيب جهان را عيان سازند خوي زشت آن را ز بيماري و از ناسازگاريش ز حل و حرمتش ناپايداريش ز ديگر چيزها که حي سبحان مهيا کرده است از بهر آنان براي اهل فرمان ناز و نعمت براي اهل عصيان ناز و نقمت براي آنکه در قصر بهشت است مکان آنکه در نار است و زشت است تمامي بهر آن مردم شمارند مگر آنان براه عبرت آرند مکر دست از ستم دارد ستمکار ستمکش صبر بنمايد بر آزار به حالي که به يزدان روي دارم سپاس ذات او را مي‏گذارم سپاسي که ز خلقش خواستار است اگر چه جان خلق از آن فکار است از او بگرفته است اندازه هر چيز بهر اندازه مدت کرده تجويز ک

تابي بهر هر امت نوشته نوشته داده دست هر فرشته تمامي کارها در ثبت و ضبط است همه اعمال ما مکتوب و ضبط است نفس از خير و شر گر کس بر آرد بوي در پاي ميزان مي‏سپارد

[صفحه 50]

الا قرآن به خوبيها است آمر ز زشتي وز بدي ناهي و زاجر به ظاهر گر چه صامت هست و خاموش ز باطن نطق او کن گوش باهوش بود حجت به خلق از حق و برهان بر آن از بندگان بگرفته پيمان چو بر ايمان بدان خلق ايستادند نفوس خود گروگانش نهادند بدان عهد ار که مانندي وفادار دهد جانشان بحشر از دوزخ و نار و گر که بند پيمان پاره سازند همانا پاره بند چاره سازند بفردا نزد يزدانند مسئول عذاب و خشم وي را جمله مشمول ز قران نور يزداني تمام است و ز او دين کامل است و با نظام است هر آن دري که حق در شرع سفته است در آن درياي نور و دين نهفته است چو احکامش پيمبر کرد کامل هدايت خلق را گرديد شامل به روي مصطفي از مهر بگشود خدا بابي و روحش قبض فرمود چو قرآن را بزرگ ايزد شمرده بدان زنگ شکوک از دل سترده شما را مي‏سزد کز جان تمامي بداريد آن گرامي را گرامي براي آنکه از دين هيچ پنهان نکرده حق عيان فرموده در آن ز هر امري که نزدش بوده محبوب ز هر نهيي که مکروه است محسوب از آن در اين يکي پرچم هويدا است و ز اين در آن نشاني نيک پيدا است سوي محبوبش اين يکتان کشاند ز مکروهش مر آن يکتان رهاند

[صفحه 51]

پس اين يک نکته را از من بدانيد بگوش جان خويش آن بشنوانيد رضا و خشم حق حال و گذشته بود يکسان بدان سان که نوشته ز هر چيزي که امتهاي ماضي اگر بد راضي و گر غير راضي بدانسان از شما دارد خدا چشم اگر مهر است مهر ار خشم هم خشم بامري کز آنان بوده خشنود از آن امر از شما خشنود حق بود ور از آنان به نهيي نيست خرسند از آن خرسند نبود بي چه و چند هر آن ره در گذشته خلق رفتند براي حق هر آن حرفي که گفتند بدان رهتان ببايد بود سيار ببايد کردتان آن گفته تکرار کز اکنون تا به دوران قيامت قوانين الهي بر هر امت بود يکسان اگر حل ار حرام است چنين احکام قران بادوام است نخوا هد کرد هرگز هيچ تغيير بود بدعت جز اين گر گشت تقرير خدا رزق شما را گشته ضامن ز اندوه و ز رنجش کرده آمن ضمانت را به قرآن در چنين سفت بذات خود قسم خورد و چنين گفت که روزي شما در آسمانها است بحق اين گفته چون نطق شماها است در آن ترديد و شکي ره ندارد شک اندر آن بجز گمره نيارد چو امر زندگيتان داده ترتيب بشکر خود شما را کرده ترغيب ز نعمتهاش بنهاده است منت بما ذکر خودش را فرض و سنت بياد خود زبانتان خواسته تيز به تقواتان سفارش کرد و پرهيز ز خلق خويش يزدان حاجتي

خواست عمل بر حاجتش اعمال تقوي است بپرهيزيد پس از آن خداوند که موي جبهه‏تان در چنگ وي بند به هر سوئي شماها را بود رو نمي‏باشد جز در منظر او هر آن گردش که اندر روز و در شب هر آن گفتار وهر کردار و مطلب تمامي را به قدرت قبضه کرده بر او عمالش آنها عرضه کرده نهانيها به نزد وي هويدا است هويداها بلوحش ثبت انشا است نگهبانان نيکوئي موکل بما فرمود تا هر حق و باطل نيندازند هيچ از نوک خامه کنندش ثبت با خامه بنامه که خيل بندگان در روز محشر ز نيکي خير گيرند از بدي شر بدانيد آنکه گرد شر نگرديد ز يزدان توانا نيک ترسيد خدا از فتنه‏هاش آسان رهاند بروشن نورش از تاري کشاند بهشتي را که باشد آرزومند در آنش جا دهد دلشاد و خرسند به منزلگاه نيکوي و منظم کند منزل همان مرد معظم خدا يک خانه بهر خويش پرداخت مکين آن متقي خواهد در آن ساخت در آن خانه است عرشش سايه‏افکن ز انوار جمالش گشته روشن ملايک گرد قصرش پر زنانند بکويش طائف اند و زائرانند رفيقانش رسولانند و جاراند به مهماني در آن فرخنده دارند شما آن خانه گر خواهيد يابيد ز جان و دل به سوي آن شتابيد ز تن ريزيد اين ملبوس سستي شويد آجال را در پيشدستي به سرتان پيش از آنکه تازد آمال شما ت

ازيد سوي کار و اعمال از آن رو که عمل رشته گسسته به مردم راه خير و نيک بسته به روي خلق باب توبه مسدود کند شان از طريق دوست مردود طناب آرزو بايد بريدن رهيدن از هواي بر هو رسيدن شما در خانه داريد منزل که پيشش هست از پيشينيان دل تمامي مردگان از حي داور همي خواهند تا يکبار ديگر به منزلگاه دنيا باز گردند بطاعات خدا دمساز گردند همه در ناله از سوز دروني کشند از دل همي رب ارجعوني و ليکن بازگشتي نيست در کار همه در بند کار بد گرفتار شما کاکنون بفر عز و جاهيد بدون زاد فرزندان راهيد نمي‏باشد جهان جاي شماها نه اين خانه‏است ماواي شماها بکو چيدن از اين خانه شب و روز شديد اعلام با فرياد جانسوز منادي بانگ تندي بر شما زد به کوچيدن از اين خان صلا زد بزاد و توشه زان هستيد مامور ببايد توشه بهر اين ره دور در انبان هر آن کس زاد و تقوي است بساط عيشش از هر ره مهيا است بدانيد آنکه نازک پوست تن بود نتوان بنارش داد مسکن شما در رنج دنيا آزموديد بدن را امتحان نيکو نموديد بديديد آنکه چون در پا خلد خار به لغزش يا قدم گردد گرفتار دچار آيد و يا باريگ سوزان چسان از درد گردد زار و نالان بخود پيچد چگونه از سر درد چسان رويش ز بيتابي شود زرد ز

خار و ريگ گرمي چون زبون است و را اندر جهنم حال چون است که او را بين دو تاوه ز آتش بود جايش و ز آن نبود نجاتش بدين پهلوش سنگ آتشين است و ز آن پهلو به شيطان همنشين است به تن گه سنگ سوزانش بچسبد به رويش گاه شيطان بخسبد فغان زان دم که در نيران هالک به آتش بنگرد از خشم مالک چنان آتش ز خشمش در گريزد که بعضي بعض ديگر را ستيزد ز خوف زجرتش ريزند درهم مکان گيرند در درب جهنم مگر بيرون شدند زان عرصه خواهند کمي از ترس خود شايد بکاهند مفري بهر آنان نيست در کار هماره در کف مالک گرفتار خدايا جسم (انصاري) نهيف است تنش رنجور و ستخوانش ضعيف است ز سر دردي بسر آيد چو جانش چه سازد گر شود دوزخ مکانش الها گر تن من پرگناه است رخ نيکي ز زشتيها سياه است بخواهشهاي نفس سرکش دون همه پابند گرديديم و مفتون ز طاعتهاي تو گر بر کرانيم به راه طاعت شيطان روانيم به قرآنت نه بر ما در گشادي به بخشايشگريها وعده دادي نفرمودي منم رحمان و غفار به عيب بندگان از مهر ستار تو گفتي من خداوند عظيمم به خيل معصيت کاران رحيمم به زندانم کسي محبوس گردد که از الطاف من مايوس گردد تو اي پروردگار ما گواهي که گر سر زد ز ما گاهي گناهي چو بر آن وعده‏ات اميدواريم ز

ناداني گناهي گاهي آريم چو مستظهر به الطاف تو بوديم چنين گستاخئي بيجا نموديم وگرنه چون تواند خاک ناپاک ستيزد با خداي خويش بي‏باک چو خود هستي پي آرامش ما نداري چاره جز آمرزش ما کريميت اگر خواهي نمايان کني بر ما روي بايد باحسان گناه امروز اگر بر رفته از حد ميانجي مي‏شود فردا محمد شفاعتخواه ما گردد ز افلاح به تو ما را دهد از لطفت اصلاح جهنم جايگاه مشرکين است بخيل مشرکين مالک به کين است ز توحيد تو هر کس تر زبانست به مالک نيز فرمانش روان است ز سوز عشقت ار کس اشک ريزد به وي سوزنده نارت چون ستيزد

[صفحه 58]

الا اي سالخورده پير ايام که بود از خوردسالي شهوتت دام به دامان سال خوردي در زدت چنگ بشد با خوردسالي هات در جنگ نهالي بودي ار در خورد سالي کنون از سالخوردي همچو نالي اگر مردي بدي اندر جواني ز پيري خم کنون همچون کماني طري و تازه بد پهلوي و پشتت بسان موم آهن بد به مشتت کنون بسته به رويت (راه) چاره نياري ريسماني کرد پاره چه خواهي کرد در روز قيامت کز آتش جامه پوشندت به قامت بخلقت طوقهاي آتشين است بدستت بندهاي آهنين است از آن ستخوان گردنها است سوزان و ز اين يک پيه بازوها گدازان به زنجير گرانت دست و بازو چو بر بستند با پيشاني و رو کنند از سرنگون اندر جحيمت دهند از آب غسلين و حميمت الا اي بندگان الله الله بترسيد از خدا درگاه و بيگاه به حال صحت و در تندرستي که تن را نيست بيماري و سستي گه آسودگي و نيکبختي که دور است از شما تنگي و سختي به سعي و در عمل کوشش نماييد مگر غلها ز گردنها گشاييد به ميدان عبادت رخش تازيد ز آتش خويش را آزاد سازيد به شبها چشمها بيدار داريد به روز آن جسمها در کار داريد درونهاتان تهي از روزه بايد به درگاه خدا دريوزه بايد به کار نيک بايد پي فشردن گر و از همکنان زين کار بردن به ر

اه حق ببايد مال بخشود که صد چندان در اين سودا بود سود بدنها کرد بايد برخي جان نبايد بخل را ره داد در آن گر اين اعمال را در کار بستيد ز خشم و آتش حق پاک رستيد به قرآن با دوصد شيرين زباني دو خواهش کرده حق داني چوخواهي يکي آنکه درون غرق طرب کرد ز خيل بندگان ياري طلب کرد دوم آن کز شما قرض‏الحسن خواست دو چندان داد سود و از زيان کاست نه استنضارش از ذل است و خواريست نه استقرارش از فقر و نداري است طلب کرد از شما او يار و ياور سپاه عرش و فرشش در برابر به پيشش صف جنود خاک و افلاک کشيده قلبها از هستيش چاک اگر کرد از شما ذات الهي بگلبانگ رسايش وام خواهي هر آن گنجي که در هستي دفين است به قلب چرخ يا ناف زمين است زمام جملگي او را است در مشت کليد قفلشان ايماء انگشت پس استنصار و استقراص يزدان مراد از بندگانش بوده است آن نمايد تا شما را آزمايش به سنجد تا کدامين از برايش کند اعمال و کردار نکوتر که بهرش بگذرد از جان و از سر شما را بندگان پس پيشدستي سزد اندر ره ايزدپرستي شوند از جان چو مردم سوي کردار در آرد شان خدا در بهترين دار همه همسايگانش نيکوانند رفيقانشان همه پيغمبرانند همه افرشتگان که با عفافند بگرد کويشان اندر طوافند

جهنم گر چه در بانگ و خروش است و ليک آسوده‏شان زان بانگ گوش است تمامي شادکام از نيکبختي بدور اندامشان از رنج و سختي بلي زين بخشش و زين فضل و احسان به هرکس خواست يزدان مي‏دهد زان به حق کس را حق چون و چرا نيست به کار حق چرا و چون روا نيست چو او داراي افضالي عظيم است بخلقش جود و الطافش عميم است شماها آنچه مي‏گوييم شنيديد به جان خوش بود درها مي‏خريديد ز امر و نهي و نيک و زشت و تعريف نمودم من عمل کردم به تکليف معين و شاهد و ياور خدا را گرفتم بهر خويش و هم شما را که کار بندگان را او کفيل است ميان خلق و خو نيکو وکيل است


صفحه 44، 50، 51، 58.