خطبه 181-توحيد الهي











خطبه 181-توحيد الهي



[صفحه 22]

روايت گشته از (نوف) بکالي که باشد پايه‏اش در صدق عالي که سنگي (جعده ابن‏هبيره) بکوفه در کناري گوشه ره براي خطبه خواندن کرده منصوب که تا بر آن بايستد شاه محبوب يکي روزي که در تن خسرو دين ردا و جبه پوشيده پشمين به تيغش بسته بند از ليف خرما همان از ليف خرما موزه پا ز بس بر خاک يزدان سوده بد رو چو زانوي شتر پيشاني او بدين هيئت ستاده بد بر آن سنگ بسوي خطبه اينسان کرد آهنگ سپاس آمد خدائي را سزاوار که از وي ختم بر خلق است هر کار از او ناشي شد از اول مراتب بدو هم منتهي ز امر است عواقب کنم حمدش بر افزوني احسان بيکتائيش خلقش بوده برهان عطا و فضل او بسيار و نامي است بدان مشمول عارف تا بعامي است يکي حمدي که حقش را قضا است قضاي شکر وي از آن اداء است بداردمان ز لطف خود موفق که بگذاريم حقش را محقق و گرنه خلق را آن توش و نيرو نمي‏باشد که بگذارد حق او بود شکرش ثوابش را مقرب بافزوني نيکيها است موجب از او داريم چشم مهر و ياري ز فضل و لطف وي اميدواري بنفعش هست دلها آرزومند ز دفع ضر از او جانهاست خرسند کفش همواره باشد گرم بخشش دلي از وي نمي‏باشد به رنجش به جودش بندگان را اعتراف است ز سختي دوستش را جان معاف ا

ست بدو داريم اذعان در همه کار بفعل و قول و در گفتار و کردار ز جان و دل بدو داريم ايمان بوي تائب شديم از روي ايقان ز ميل دل چه بر وي بگرويديم ز باغ بندگيها ميوه چيديم به درگاهش همه هستيم خاضع به فرمانش همه عبديم و تابع بود او واحد و ماها ز توحيد کنيم از وي همه تعظيم و تمجيد بدامانش زديم از روي رغبت بجد و جهد چنگال محبت خدا او بندگان ما خاکساريم خداي خويشتن را دوست داريم خداوندي که او را کس نزائيد به نيروها کس انبازش نگرديد نزائيده است نيز او مثل و فرزند نيفتاده است ز نيرو جانش دربند بر او وقت و زمان پيشي ندارد زياد و کم بوي خويشي ندارد يکي جوهر که گرد ذاتش اعراض نگردد زين صفتها دارد اعراض همه تدبير و فکرش استوار است به پيش عقلها زان آشکار است نشان قدرتش باشد منظم قضا و امر وي حتم است و مبرم يک از خلقش که بر ذاتش دليل است بدون پايه اين چرخ جليل است چنين کاين آسمانها بي ستون‏اند ستونشان امر کن هست ار نگون‏اند همه قائم بدون تکيه‏گاهند ستاده بر سر حکم الهند به هستي در ازلشان چون صلا زد به موجوديت آنان را صدا زد تمامي بيدرنگ و بطو و کندي اجابت کرده آن دعوت به تندي نبودي گر که اين اقرار و اذعان اطاعت گر نکردندش

ز فرمان نه بنهادي در آنها تخت و گاهش نه بر افرشتگانش جايگاهش بساط خويش در آنها نگسترد مقرر عرش در آنها نميکرد از آنها نيکوئي بالا نميرفت همه کردار و کار ما نميرفت به حکم حق چو اين گردونه چرخيد خدا آن چرخش از چرخش پسنديد مقرر داشت در آن اختراني ز هر يک گمرهي جويد نشاني هر آن حيران بهر دشت و بيابان بدانها راه خود را جويد آسان به تاريکي شبان هر قدر کوشند ضياء و نور آنان را نپوشند جهان هر قدر کز ظلمت سياه است درخشانتر رخ اين قرص ماه است منزه هست پس ذات خداوند که ظلمت پرده بر نورش نيفکند هر آنچه از زمين گوشه گزين است بهر سوراخ هر موري مکين است ز هر مرغ نهان در قله کوه ز هر کوه بظلمت در بانبوه ز هر کوکب که آن نحس است و اين سعد ز هر آواز که برخيزد از رعد ز هر برقي که در گردون درخشد ز هر نور از درخشيدن که بخشد ز هر برگي که بر خاک افتد از شاخ ز هر بادي که برد آن برگ گستاخ ز هر باران که باران ز آسمان است بهر خاکي که آن باران نهان است ز هر قطره ز چشم ابر ريزد ز هر ذره که از هر گرد خيزد ز هر گندم که با موري ضعيف است ز هر مرکز که جاي آن نحيف است ز هر روزي که آن بر پشه کافي است ز هر دانه که آن بر مرغ وافي است ز هر چه

ماده را باشد در اشکم نر ار ماده بود آنجاي مبهم تمامي را خداي ما خبير است بدون ديده آنها را بصير است چو او خود آفريده آفرينش بدانها عالم است از علم و بينش

[صفحه 27]

خدائي که نه کرسي بود و ني عرش نبود اين آسمان و تخته و فرش نه کوه و دشت و نه انس و نه جان بود که عکسش ز آئينه هستي عيان بود نگردد درک ذات وي باوهام برون ز اندازه و تقدير افهام نه سرگرمش کند اصرار سائل نه الطافش ز بخششها است زائل به چشم سر نباشد ديده‏اش باز بجائي نيز نتوان جستنش باز نمي‏گردد بمثل خويش تشبيه نمي‏باشد چو خلق خود ز تنزيه بذات وي ندارد راه احساس نگيرد کس به ذهن او را ز مقياس خداوندي که مانندي ندارد که از کس کس بسويش ره سپارد بکوه طور با موسي سخن راند بزرگ آيات خود بر وي نماياند زبان در آن سخن راني نبودش بدانش دون آلتها فزودش عيان از شش جهت صوتي نکو کرد بدان اصوات با وي گفتگو کرد الا اي که به وصف کردگارت دچار رنج و زحمت گشته کارت به وصف وي مشو بيهوده ناطق اگر هستي در اين دعوي تو صادق دمي در وصف جبرائيل و ميکال همان افرشتگان خوش پر و بال که آنها را گزيده ذات و ذوالمن به پاکيزه مکانشان داده مسکن که پيش وي تمامي بندگانند به زير از شرم سر افکندگانند تمامي چون غلامي حلقه در گوش به وصف ذات حق حيران و مدهوش تو در توصيفشان يک دم گذر آر که بيني تا چه مشکل هست اينکار چو از وصف ملک گرديدي

عاجز نخواهي بر خدا ره برد هرگز بلي آن کس شود با وصف دريافت که تشريف بقا با شکلها يافت عيان جسمش ز آلات و نقوش است در او دست است و پا و چشم و گوش است زمان و مدتش چون بر سرآيد از او نابود جسم و پيکر آيد چو نبود حق چو اجسام مجسم برون ز اوصاف اجسام آمد اوهم جز او نبود خدائي کز ظهورش هر آن ظلمت شده روشن ز نورش بهر جا پرتو نورش نشد ليک ز نورش نيست روشن هست تاريک بهر دل تافتش نور هدايت از او بزدود تاري غوايت به هر جا در نشد نورش چنان ماه ز ظلمتهاي کفر او ماند گمراه

[صفحه 30]

شماها را به پرهيز و به تقوي سفارش ميکنم از ذات يکتا خدائي که شما را کرد خلقت به تن پوشاندتان ملبوس و خلعت وسيله زندگانيتان فراهم نمود از هر ره و هر چيز محکم که غافل اندر اين دنيا نخنديد براي آخرت طرفي به بنديد بدانيد آنکه گيتي جاودان نيست کسي در آن نخواهد کرد پر زيست اگر کس ماندني بود اندر اين دار (سليمان) بود ماندن را سزاوار که او از نزد يزدان بد پيمبر به مردم نيز سلطان بود و سرور ز عزت داشت عالي دستگاهي به جن و انس کردي پادشاهي نه تنها ديو و جن بر حکمش ايستاد که گستردي بساطش بر سر باد بهر سو حکم راندي در وزيدن شدي باد و بساطش درکشيدن چنين کس چونکه رزق خويش را خورد به پايان دور عمر و زندگي برد ز کيش خويش اجل ناوک زن آمد و ز آن تيرش برون جان از تن آمد کسي کو راند فرمان بر زمانه زبون آمد به چنگ موريانه به قصر خويش تکيه بر عصا داد عصا را ارضه خورد از پا در افتاد هر آنچه قصر و خانه کرد احداث تمام افتاد اندر دست وراث الا در دفتر دور گذشته خطوطي بهر عبرت تان نوشته ببايد پند از آن دوران گرفتن پي کردار نيک از جان گرفتن کجا رفتند فرزندان عمليق که از اولاد نوح اندي بتحقيق حجاز و هم يمنشان زير فرم

ان بدو بودند شاهنشاه در آن کجا فرعونيان پر تکبر چه شد انباء آنان کز تبختر به مصر خود سريشان بود شاهي خدا خواندند خود را از تباهي چرا اصحاب رس اندر جهان نيست مکان و جايشان ويران و خالي است کساني که بکشتند انبياء را نموده محو احکام خدا را ره گردنکشان را زنده کردند به خود کردنکشان را بنده کردند کجا آنانکه لشگرهاي انبوه کشيدندي به هر دشت و بهر کوه هزاران جيش را درهم شکستند هزاران پا و دست از خصم بستند بسي عسکر به هر کشور کشاندند بسي افسر ز هر سرور ستاندند هزاران شهرها آباد کردند هزاران مملکت بنياد کردند جز آن نبود که آن اقوام گمراه بقعر چاه رفتند از سر گاه درخت عمرشان از پا در افتاد به چنگ بادشان هر دفتر افتاد همه گشتند پنهان در تک گور دهان و چشمشان شد لانه مور به نيل نيستي فرعونيان غرق دو صد ني آبشان بگذاشت از فرق تمامي خاک ره شد مردم عاد بسان گرد هر سو بردشان باد فلک طومار دورانشان نورديد بساط عمرشان يکباره پيچيد شما مکتوب آن دوران بخوانيد حيات خويشتن را قدر دانيد به پيش از آنکه طي کردند آجال شويد از جان و دل دنبال اعمال

[صفحه 36]

چو ظاهر مي‏شود مهدي موعود از او اسلام گيرد رونق و سود به تن آن مالک ملک امامت بپوشد اسپر و جوشن ز حکمت به آدابش عمل نيکو نمايد ز دانش بر درونها در گشايد بذيل حق زند چنگ تولا فراغت ميدهد خود را ز دنيا بلي حکمت بود گمگشته او کند در جستنش بر هر طرف رو چو بعد از جستجو آن را بيابد سر از احکام آن هرگز نتابد پيمبر در دانش زين سبب سفت که حکمت ضاله المومن چنين گفت در آن هنگام که آئين اسلام غريب است و از آن نبود بجز نام شود قوت بقدري از تنش دور که چون آن اشتر نالان و رنجور بجنباند دم خود بهر ياري نهد سينه به خاک از بي‏قراري چنانکه بود اول قرن غربت چنان گردد دچار رنج و کربت رود رسم و ره آن از ميانه بجز نامي نماند زان نشانه ولي عصر کان روز است پنهان ز پنهاني شود چون خور نمايان کند ز اسلام دلجوئي بسيار زدايد از دل دين زنگ آزار جهان گردد از آن خورشيد روشن دل مرد خدا خرم چو گلشن ز حجتهاي يزدان او است باقي بخم‏خانه ولايت او است ساقي چو بر پيغمبران او جانشين است پناه و پشت و ياور يار دين است پس از مداحي از فرزند غائب به مطلب اينچنين شه گشت راغب

[صفحه 37]

الا اي مردمان چون شکر و قند شما را هر چه بايد داده‏ام پند چنان پيغمبران که امت خويش به نرمي موعظت کردند از پيش بساط وعظ را من گستراندم به راه حق شماها را کشاندم و يا چون اوصيا و جانشينان کادا کردند امانت بعد از آنان ز پيغمبر بجا بد هر امانت ادا کردم بر امت بي‏خيانت بتاديب گنهکار از ميانه کشيدم از کمر بس تازيانه بتخويف آنچه بد آلت به يکجا همه اعمال کردم در شماها درونتان از سخن گه گرم کردم به پندي سنگدلتان نرم کردم مگر گيراند کژيها کم و کاست شماها را کشانم در ره راست و ليکن در شماها زشت امت نه بگرفت آن کجيها استقامت به دلهاتان که سخت آمد چو پولاد موثر آتشين پندم نيفتاد توقع دارم از درگاه يزدان که بدهد او سزاي کارهاتان بجز من پيشوا چشم از که داريد که راه حق به دنبالش سپاريد شماها را چه کس چون من دليل است بفکر پند و ارشاد سبيل است

[صفحه 38]

شما چون طالب حق و حقيقت نباشيد و برويند از طريقت ز دنيا آنچه از وي رخت بر بست ز باطل آمد و بر جاش بنشست و ليکن حق به مردم کرده ادبار که مقبل بود آن اندر دي و پار از اين رو عرصه بر مردان حق تنگ شد و سوي خدا کردند آهنگ پي کوچيدن از اين زشت منزل نکو مردان جان گرديده مايل کم دنيا که فاني هست و آني به بسيار از سراي جاوداني ز هشياري همه کردند تبديل عمل را بر امل کردند تحميل برادرهاي ما در جنگ صفين که گرديدند کشته در ره دين بسان سمبل غلطنده در خاک طپان در خون شدند آن مردم پاک به حق بستند پيمان تجارت نبردند اندر اين سودا خسارت خوشا احوالشان که سود سرشار به چنگ افتادشان زان گرم‏بازار چرا زيرا گر اکنون زنده بودند ز جام غم همه نوشنده بودند شراب عيششان بودي گلوگير ز غصه بر جگرشان بد دوصد تير بحق سوگند حق ديدار کردند ز جام عشق حق بسيار خوردند بهاي خون آنان حق نکو داد ز خون دل به آنها آبرو داد ره پر خوف و محنت را بريدند بدار الامن مينو آرميدند کجا رفتند آن اخوان جاني دلاور يار و نيکو راکباني به ميدان شهادت يکه‏تازان به راه عشق حق از سرفرازان چرا رفت از برم (عمار ياسر) که در هر ورطه نزدم بود حاضر کجا گوئيد

(ابن‏تيهان) است در اين موقع چرا از من نهان است خزيمه ابن‏ثابت (ذوالشهاده) که بهر حق گواهي نيک داده کساني که به اينان قرن و همسر بسان هاشم مرقان و اشتر همه در راه حق با هم هماهنگ تمامي شير دشت مردي و جنگ شده کشته همه در دشت پيکار تمامي راسشان شد نزد فجار چرا رخسار خويش از من نهفتند براي چه علي را ترک گفتند چه حرفي را مگر از من شنيدند که اينسان رشته الفت بريدند پس آن خلاق آداب و محاسن ز محنت چنگ در زد در محاسن تو گوئي کز دل پردرد غمناک مگر ميخواست جيب جان زند چاک بدامان سيل اشگ از ديده سرداد شد از سوز جگر آنکه بفرياد ز قلب پر شرر برداشت آهي که زد آتش بخرگاه الهي کف رنج و تاسف را بهم سود بياد دوستانش باز فرمود کجايند آن برادرها که قرآن بخواندند و عمل کردند بر آن بفرض و در سنن انديشه کردند اقامه دين باصل و ريشه کردند از آنان زنده شد حق و شريعت و ز آنان مرد هر ناحق و بدعت چو دعوت ميشدندي از پي جنگ اجابت کرده ميکردند آهنگ همه با پيشوا در پشتباني بهر ره کرده با وي همعناني بفرمانش تمامي دل نهاده بکف جانها مهيا ايستاده بکوه آتش و در لجه آب شده با وي بدون بيم پاياب پس آن گنجور دين و دانش و راز بفرياد رسا برداشت آو

از الا اي بندگان حق سوي جنگ دليرانه ببايد کرد آهنگ هر آن لکه بهر دامان نشسته است جهاد و جنگ نيک آن لکه شسته است رخ مردان حق سرخ است از خون کنم لشکر همين امروز بيرون شجاعان قوي بازو دهم سان صف دشمن پريشان هم بديشان سوي پيکار هر کس را که ميل است برون شهر لشگرگاه و خيل است کند (نوف بکالي) پس روايت که بهر چند تن شه بست رايت يکي بهر حسين فرزند خود بست بدو فرمود قيس سعد پيوست ابوايوب انصاري کز انصار دلاور بود و گردد نامبردار بهر يک زين سه تن فرمود همراه ز لشگر ده هزار آن شاه ذيجاه بدين منوال و تعداد و نشانه ز پيشان کرد سرداران روانه همي ميخواست کاندر دشت صفين بتازد گيرد از خصم قوي کين کند شر معاويه ز سر باز بحق باطل کند يکباره انباز از اين تصميم يک هفته نرفته نگرديده بگرد جمعه هفته که فرق شه ز تيغ (ابن‏ملجم) چو قرص ماه منشق گشت از هم گرفت از خون رخ خورشيد اسلام عزا شد عيش و آمد صبح دين شام بدون جنگ آمد کشته سالار سپه شد باز با چشمان خونبار تمامي رنگشان زرد و فسرده تمامي قلبشان از غصه مرده همه سيلاب خون از دل گشاده روان از تن شبان از دست داده به چنگ دشمنان گشتند پس پست بهر روزي به نوعي خصمشان خست بر آنان پنجه ا

ز هر سو گشودند چنان اغنامشان گرگان ربودند


صفحه 22، 27، 30، 36، 37، 38.