خطبه 179-در نكوهش يارانش











خطبه 179-در نکوهش يارانش



[صفحه 13]

کنم حمد و سپاس ذات داور بهر کاري که فرموده مقدر چو من را بر شما او مبتلا ساخت بشهر شکر او خواهم فرس تاخت الا اي مردم سر سخت دلسنگ که دلتان گشته از فرمان من تنگ ز من هر گز نپذرفته فرامين ز دين عامل نگشته بر قوانين نه بزدوديد گرد از چهره کشور نگشتيدش مدافع از بدو شر بگاه صلح پرلاف و گزافيد تو گوئي مرد ميدان و مصافيد همه رانيد دون‏همت و عزم سخن از اسب و تيغ و پهنه رزم ولي چون بر هوا شد گرد پيکار شما هستيد بس سست عنصر و خوار نه تنها خود بياري برنخيزيد که با ياران من هم مي‏ستزيد به فرمانم کسان که دل نهاده شما لب بر نکوهششان گشاده چو جنگ و سختئي در خودنمائي شود داريد سير قهقرائي نباشد در شما از زشتخوئي اميد هيچ حيري و نکوئي و حال اين دلي پرمهر و بي‏کين بجان خصمتان من بسته نفرين الا خصم شماها بي‏پدر باد روان بر دامنش خون جگر باد بياري که دگر چشم اميد شما نامردم بي‏رشک داريد به تنتان چون نيفتد خون بجوشش به حقتان چون نباشد سعي و کوشش الهي که شما را مرگ از پي درآيد يا که خواريتان کند طي بحق سوگند اگر روزم سرآيد اجل چون شير نر از در درآيد بيندازد ميان ما جدائي مرا از چنگتان بدهد رهائي چو چندان از ش

ما دل خوش ندارم به جان اين امر را خوش دوست دارم چنان کافرشته بگريزد ز شيطان ز صحبتتان چنان استم گريزان هر آنکس بر شما بد مير و سردار بود غير کثير و نيست بسيار مرا چشم است از درگاه ايزد سزاي فعلتان را زود بدهد براي چه بدلتان درد دين نيست رگ غيرت بتنتان بهر کين نيست عدو غارت فکن در ملک و کشور نيفتاديد هرگز فکر کيفر بسي اين امر نزد من عجيب است درونم از شرارش پرلهيب است معاويه جفاکاران ناکس بگردش جمع چون بر لاشه کرکس بدون بخشش و جود و عطائي بر آنان ميکند فرمانروائي بهر راهي که خواندشان روانند بهر کاري کشاندشان دوانند ولي من چون شماها را بخوانم بکاري گر که فرماني برانم و حال آنکه از دوران اسلام شماها باز مانديد اندر ايام اگر چه بي‏نشان از رسم دينيد بقاياي گروه مسلمينيد هميشه بر سر مهر و وفايم ببخششها کمک کار شمايم درونتان نيست از جورم برنجش دو دستم باز بر جود است و بخشش در اين صورت ز زشتي و شناعت بفرمانم نمياريد طاعت همه با دوري از من موالف به نزديکي و با الفت مخالف ز فرمانم چو ناخشنود هستيد به خوشنودي ز ناخوشنود رستيد نمي‏رنجيد از دستم که مفهوم شود امر من و تکليف معلوم نه چون پروانه بر گرد قد شمع پريده تا که

خاطر باشدم جمع خلاصه آنقدر زين مکر و نيرنگ مشوش فکر من گشت و دلم تنگ ز فعل حال و از کردار ماضي به مرگ خويش نيکم شاد و راضي اجل گو در گريبانم زند دست که با مردن توان از دستتان رست منم که بر شما اشخاص نادان همه تدريس کردم درس قرآن باستدلال با برهان و حجت نمودم در ميانتان خوش قضاوت همه جاهل باحکام خدايي بدان دادم شما را آشنايي ز روي کندفهمي هر چه را بد تلقي کرده و راهش بخود سد شمرده ريگ ره هر در مکنون فکنده از دهان آن را به بيرون چو من خوبي آن دادم نشانتان گوارا گشت و گنجش گشت جانتان بجهل آن مردمي نزديک هستند که دل در حکم پور هند بستند معاويه که خود کور است و گمراه بر آنان مير و سالار آمد و شاه چو ابن‏نابغه کو قرن عار است بر آن نابخردان آموزگار است دو تن ناکس که اهل زنايند باهل شام امام و پيشوايند از اينگونه هر کس که دستور برد در کار از حق است بس دور


صفحه 13.