خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا











خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا



[صفحه 205]

ببايد کز بيانات خداوند شما سازيد جان خويش خرسند بريد از پندهاي شافيش سود کز آن يابد دل بيمار بهبود پذيرفتار فرمان الهي هر آن کس شد رهيده است از تباهي و گر کس سر ز دستور خدا تافت بمحشر جز در آتش جا کجا يافت دليل حق چو شمس اندر تجلا است بسان روز حجتها هويدا است در عذر شما را پاک بسته رخ حق را ز باطل زنگ شسته هر آن کاري که آن را داشته دوست و ز آنچه زشت و نزدش غير نيکو است تمامي را به قرآنش بيان کرده شماها را همه خاطرنشان کرد که زيبايش بخود فرض و ضروري شماريد و کنيد از زشت دوري ز جان و دل دهيدش امر انجام به نهيش تا که ننمائيد اقدام لذا فرموده از لعل شکر بار چنين احمد رسول پاک گفتار که پيچيده بسختيها بهشت است ولي دوزخ بهر فعلي که زشت است هر آن کاري که دارد نفس خواهش بدان محفوف و پيچيده است آتش بنزد حق هر آن چيزيست محبوب بنزد نفس باشد غير مطلوب بهر چيزي که شد نفس آرزومند بود آن چيز مبغوض خداوند خوشا آنکس که بهر نيکبختي نهاده دل به راه حق به سختي بهشت جاودان را شد خريدار تحمل کرده هر چه امر دشوار چو ديو نفس دارد ميل عصيان خلاف امر حق راهست خواهان نداد او گوش دل بر خواهش نفس فزود او روز و شب

برکاهش نفس شمائي که خدا را بندگانيد نيوشيد اين سخن را و بدانيد به صبح و شام و شام صبح مومن ز دست نفس خود چون نيست آهن بشب يا روز از وي بد گمانست از او جويد عيوبي که نهان است بر او چون شد مسلط گشت غالب زياده طاعت از آن هست طالب به ميدان عمل چون رخش در تاخت جوار رحنت حق را مکان ساخت سان مومنين بايد شما نيز شويد از جان بسوي حق سبک خيز کسانکه بوده سابق بر شماها گذشته از سر نفس و هواها خيام خويش از اين ويرانه کندند به بزم دوست رحل از جان فکندند بريدند از جهان همچون قوافل که مي‏برند روز و شب منازل از اين تبه مذلت همچو عنقاء به اوج قاف عزت کرده ماواء شما دل‏بسته دنيا نباشيد چو آنان اين بساط از هم بپاشيد به آنان کرد بايد هم‏عناني و ز آن پس زندگاني جاوداني بدانيد اينکه قرآن است ناصح نصايح ز و درخشان است و لايح همه حکمش فرح‏افزا و دلکش سطورش نور و خالي از غل و غش بود هادي و کس زان نيست گمراه رفيق او ز علم عشق آگاه کند اخلاق انسان نيک تهذيب سختهايش ندارد هيچ تکذيب نشد کس همنشين هرگز بقرآن نکرد انديشه يعني در وي از جان مگر آنکه ز پيش آن چو برخاست بخود چيزي نيفزود و ز خود کاست بجان افزود ارشاد و هدايت ز دل کاهيد کور

ي و غوايت هر آن کس بود با اين دفتر نور فقير ار هست هست از فقر بس دور چو شد گنجور آن درهاي گوهر اگر نادار بد باشد توانگر و گر کس داشت دارائي به ظاهر بباطن بد ز قرآن دور و کافر غني نبود گدائي تيره بخت است که حالش در قيامت سخت سخت است شما بيمارها را ميل بهبود اگر باشد در اين نسخه بود سود شفا بايست از اين درگاه گيريد کمک در سختي از اين راه گيريد مطب مردم مومن همين است طبيبش ذات رب‏العالمين است هر آنکس راست دردي دون درمان که ان درد است غي و کفر و طغيان ز قرآن بايد او گيرد دوا را بجويد اندر اين دفتر شفا را ز يزدان هر چه را درخواست داريد بقرآن جانب او روي آريد وسيله نزد حق آن را بسازيد ز عشق آن بخويش از فخر تازيد شفيع بندگان در نزد يزدان نباشد هيچ چيزي مثل قرآن بنزد حق مقامش بس منيع است بمحشر عامل خود را شفيع است بود آن راست گفتاري که داور کند گفتار او تصديق و باور هر آن کس را کند قرآن شفاعت بجويد ز آتش سوزان برائت خلاصه حرف او را مي‏پذيريد بجان دشمن او سخت گيرند منادي خدا روز قيامت ندا بر ميکشد در بين امت که هر کس در جهان هر دانه پاشيد کنون زان دانه بايد حاصلش چيد همه مردم به اعمال و بکردار گرفتارند در امروز

و ناچار جز آن پاکيزه جاني که از جان بدل پاشيده تخم عشق قرآن ز خاطر خار کين بيرون کشاندند گل توحيد را در آن نشاندند زدودند از درون زنگ هوا را عمل کردند احکام خدا را شما چون کشتکاري بوده باشيد که اندر دل ز قرآن دانه پاشيد بدان در کارها باشيد پيرو و ز او سازيد پيوند عمل نو بود او رهنما سوي الهي بدان بايد رهيدن از تباهي از او بايد گرفتن پند و اندرز ببايد رفت اندر آن ره و طرز براي خويش تفسيرش مسازيد بپاي لنگ در اين ره متازيد بدشت علم قرآن رخش تازان سواران پيشتر دادند جولان ائمه طاهرين هر گونه تفسير از آن کردند از آن بهره برگير خيانتکار چون باشند افکار بدور انديشه‏ها از درک اسرار شماها راي و فکر خود تمامت هدف سازيد بر پيکان تهمت هوا را چون نباشد اعتمادي بدان هرگز مداريد اعتقادي بود قرآن دلا آن دفتر نور که گرد غم کند ز آئينه‏ات دور غزال شب چو گردد مشگ‏انگيز سبک از بسترت اي دوست برخيزد براي توبه در درگاه دادار شبان تار ظلماني گذر آر بصوت خوش بخوان آيات قرآن بده پاسخ بدعوتهاي يزدان در آن دفتر گذر جان از صفا ده و ز آن بر درد بيدرمان شفا ده ز الفاظ و ز صورت ديده بربند دل و جان را بمعناهاش دربند ز ادغام و ز تفخيم و

ز ترقيق بشوزي دانش و کردار و تحقيق که معني هست از الفاظ مقصود نباشد دون معني لفظ را سود اگر شمشير تيزي داد سلطان به لشگر بهر روز جنگ و ميدان گر آن لشگر ز شب تا صبح صد بار کنند الفاظ آن شمشير تکرار يک از شينش سخن گويد يک از ميم کند ترقيق ياد راء تفخسيم دهد جايش درون جلد زرکوب نويسد نام آن با خط مرغوب بود پيدا در اينها حاصلي نيست از آن حل هيچکار مشکلي نيست ببايد از غلاف آن را کشيدن صف بدخواه را با آن دريدن الا قرآن همان شمشير تيز است بدان مومن بکافر در ستيز است بدين برنده سيف‏الله مسلول جنود جهل بايد ساخت مقتول گرايد جند جهل از او بخواري ز سنگر لشگر شيطان فراري ورا دون عمل خواندن روا نيست که تنها خواندن آن مدعا نيست بود قرآن کتاب عشق لاريب که بزدايد ز جان زنگ و شگ و ريب مي شيرين چو شکر نوش از اين تاک ببزم عشق از اين ني شو طربناک کز اين مي هر که را جام صبوح است چو مينو سينه‏اش پرراح و روح است چو با صوت حزين آن را بخواني حجاب خويش بيني بر دراني بياموزي رموز عشق و مستي بسوزي خارهاي خودپرستي طريق عشقبازي را بري راه کني بي‏پرده جا در بزم آن ماه يکي نامه است کان معشوق والا بخيل عاشقان فرموده انشاء نشان داده مکا

ن و منزل خويش نموده راه رسم محفل خويش ز حسن و از جمالش کرده تعريف ز کبر و از جلالش داده توصيف ز غنج و از دلال و عشوه و ناز بشوق و شور وصل و هجر دمساز ز مهر و قهر و هم ناکامي و کام ز خسم اول و لطف سرانجام مطول گفته از زلف دلاويز مکرر کرده از لعل گهر ريز زده از وصف مژگان بر جگر تير ز قوس ابروان در سينه شمشير ز ناز و از نياز و بي‏نيازي ز مي نوشيدن و از عشقبازي خدنگ خشم و تير طعنه و جنگ ز صلح و آشتي و نام از ننگ ز وعده دادنش گاه سحرگاه وفا بر عهد کردن گاه و بيگاه سخن گه چرب گفتن گاه شيرين بياد آوردن از ميثاق ديرين در اين نامه تمامي شرح داده در ديدار بر عاشق گشاده دلا گر خواهي آن معشوق جاني ببيني بايد آن نامه بخواني حکيمان اين گهر ز اينجا است سفتند کتابت را چنان ديدار گفتند

[صفحه 214]

ببايد کار نيکو کرد بسيار رسانيدن بپايان نيک آن کار بطاعتها نمودن پايداري بحق کردن ز جان خدمتگذاري ز زشتيها شکيبائي گزيدن عنان نفس سرکش را کشيدن ز خود کردن خداي خويش خوشنود شدن اندر بهشت عدن موعود شماها را به جنت ختم کار است ميانتان پرچم دين استوار است بزير اين علم سازيد ماوا شويد از جان سوي فردوس اعلا براي شخص مسلم سود اسلام فراوان است و نفع آن بود عام در اين سودا بدست آريد سودي بنزد حق بريد از جان درودي نموده بر شما خلاق واهب ز احکامش هر آنچه فرض و واجب ببايد دل بدان واجب نهادن وظائف را نکو انجام دادن اگر کرديد از احکام آئين عمل نيک و شديد اندر ره دين شما را در قيامت من گواهم کشاننده به راه از تيره چاهم رهانمتان مگر از نار سوزان دليل آرم بنزد حق فراوان چو من آن روز در جاهي رفيعم براي شيعيان خود شفيعم

[صفحه 214]

قلم هر چيز را در لوح تقدير براي من بسابق کرده تقرير الا گرديد واقع آن مقدر سپردم پيش احکام قضا سر از آن پس که حقيقت ديد آفت به من شد منتقل امر خلافت پس از آن کز قضا صد رخنه ايجاد شد اندر آن قضا دست منش داد و ز اين پس فتنه‏ها دائم پديدار شود که روزها گردد شب تار چها از ناکثين و ز قاسطينم ديگر از مارقين بايد ببينم وليکن من ز حجتهاي يزدان سخن گويم بخلق از روي قرآن به قرآن اين چنين گوهر خدا سفت بحق مرد حق اين آيه را گفت کساني که ربناالله را سرودند بدان تا عاقبت پاينده بودند به سختي و به سستي دل نهادند به امر و نهي حق محکم ستادند بر آنان چونکه تازد مرگ هائل شوند افرشتگان از چرخ نازل ز ان لا تحزنوا و ان لا تخافوا کنندي قلبشان خرم چو مينو به جنتشان تمامي مژده بدهند ز خوف و بيم و هول مرگ برهند چو من خود ربي‏الله گفتم آغاز به انجامم دهم زان ناي آواز به پيشامد نمايم پافشاري چو کوهي سخت باشم ز استواري شما پروردگار خود خدا را گرفتيد و همي زيبد شما را بدين گفته نمائيد استقامت عمل آريد از بهر قيامت قدم اندر ره روشن گذاريد ره فرمان و دستورش سپاريد طريق نيک را باشيد پيرو ز نيکوئي درون سازيد پرضوء خدنگ‏آسا

از آن بيرون نگرديد به بدعتها در آن مقرون نگرديد خلافي اندر آن وارد نسازيد پس از دين نرد بي‏ديني نسازيد کساني که برون رفتند از دين خدا باشد به آنان بر سر کين به محشر ره به نزد حق ندارند سرار آرند ار دوزخ برآرند ز تبديل و ز تغييرات خوها بپرهيزيد و زان تابيد روها نمائيد از درون زنگ دوئي حک بجز از يک زبان سازيد منفک بکام اندر کشانيد اين ربان را نگهدارد ببايد مرد آن را براي اينکه اين عضو است سرکش کشاند صاحبش را سوي آتش بحق ذات پاک حق تعالي که ندهد بنده‏اي را سود تقوي جز آن دم که نگهدارد زبانش ز زشتيها شود آسوده جانش که آن کس را که ايمان است کامل زبان همواره دارد از پس دل لسان و قلب را با هم بسنجد پس آنکه گويد و کس ز آن نرنجد وليکن آنکه مي‏باشد منافق زبانش نيست با قلبش موافق هميشه از زبانش قلب پيش است دل مردم ز حرفش زخم و ريش است چو خواهد مومن آيد سوي گفتار به پيش خود نمايد فکر بسيار اگر خير است بنمايد بيانش و گر شر است ميسازد نهانش منافق چونکه آيد در تکلم شود سررشته فکر از کفش گم بدون آنکه سنجد نفع و ضرش سخن گويد نيفزايد به شرش شنيدم از رسول پاک گفتار که اينسان ريخت لعل از لعل دربار که بهر بنده محکم نيست ايم

ان مگر باشد دلش پاينده بر آن به ايمان هم دلش محکم نپايد جز آندم که زبان در بندش آيدزبان چون در دهان گرديد محبوس ز ايمان طعم شيرين است و محسوس هر آن کس راست اکنون استطاعت که يزدان را کند نيکو اطاعت نمايد خوش خداي خويش ديدار ز بار معصيت دوشش سبکبار ز خون و مال مردم دست وي پاک مقام قرب را بنمايد ادراک ز عرض مسلمين سالم زبانش بجاي آرد کند پاکيزه جانش

[صفحه 219]

بدانيد آنکه از فرط ميامن باحکام خدا شد هر که مومن بسال پيش هر چيزي حلالش بدي داند حلال آن چيز حالش حرام او آنچه را در سال پيشين همي دانست در قانون و آئين کنون آن چيز در نزدش حرام است که احکام خدا متقن مدام است در آنها راه تغيير و تبدل نيارد برد دور است از نزلزل اگر نامردماني بي‏ديانت بدين احداث بنمودند بدعت حلال حق از آنان شد محرم و يا کم شد فزون افزون شد آن کم شما را آن بدع حجت نباشد قرين و همسر صحت نباشد ز عهد خويش تا دور قيامت مقرر هر چه پيغمبر بر امت نموده آن درست و استوار است حلال و هم حرامش پايدار است بناي دين حق محکم فتاده است پيش پيغمبر خاتم نهاده است نيابد راه نقصان اندر اين کاخ و ز آن کوتاه دست شخص گستاخ شماها کارها را آزموديد تجارب را بستواري فزوديد بکار نيک و بد انديشه در کار ببرديد و شد از آن اين پديدار حق از باطل عيان چون شمس روشن ز ابر تيره آمد پرتوافکن مثلها را به قرآن باب بگشاد خدا و پند با بگذشتگان داد مال کار نيکوکار و بدکار از آن دفتر مفصل شد پديدار شما شايد کز آن گيريد پندي هوس را از درون رانيد چنيدي هوا را ريشه‏ها از دل زدائيد بسوي امر روشن رو نمائيد بود آن امر ر

وشن دين و آئين هر آن کس را که نبود گوش سنگين نباشد چسم قلبش کور و بينا است بگوشش در دين را مرکز و جا است اگر کس از تجارب استفادت نبرد از وي نگيرد کس افادت خدا از امتخان سود ار ندادش بکف کي سودي از پند اوفتادش ز پيش روي نقصان و زيانش درآيد تا که سازد تيره جانش همه معروف را منکر شناسد نکوئيها ز بد بدتر شناسد کشد رخت او ز گلزار نکوئي بصحراي بدي و زشتخوئي گروه مردمان مردم دو دسته‏اند که هر يک دل به راه خويش بستند يکي شد پيرو راه شريعت يکي شد سرنگون در چاه بدعت يکي را پيش پا روشن ز نور است يک از ديدار پيش پاش کور است يکي در عروه‏الوثقاش چنگ است يکي را دل ز دست دين بتنگ است يکي ز احکام حق در کامراني است يکي را با شياطين همعناني است درون دسته دوم ز يزدان نشد روشن ز نور علم و برهان نه اندر دستش از سنت دليلي است نه پيش پايش از قرآن سبيلي است براه خويش همواره رونده است بدوشش بار بدعت را کشنده است خدا هرگز دل کس از سر پند نکرد از مثل قرآن شاد و خرسند بما ز الطاف خود منت نهاده تمامي را بقرآن پند داده هلا قرآن يکي حبلي متين است سعادت را دهي پاک و مهين است بسي اين رشته محکم هست و ستوار خيانت ز و نمي‏گردد پديدار به صح

نش چشمه‏هاي علم جاريست ز انهارش حکم سايل و ساريست نگردد جز از آن دلها منور بخوان آن را و آن انوار بنگر دورن را از تفکر زان صفا ده دو چشم عقل و جان را زان جلا ده کنون کاهل تذکر رخت بستند بجاشان اهل نسيان خوش نشستند و يا آنان که بر خود بسته نسيان نيايند از تعمد سوي قرآن و حال اين شما را من وصيت نمايمتان بدين رسم و رويت نکوئي را اگر کرديد ديدار بر آن باشد از جان ناصر و يار و گر شر و بديها را بديديد از آن چون باز از کرکس گريزيد مکرر اين سخن ز احمد شنيدم که چون درش بگوش دل کشيدم که مي‏فرمود اي فرزند آدم چو اسباب عمل باشد فراهم عمل از خير و از نيکوئي آور ز شر و از بديها پاک بگذر که گر کردي چنين از رهرواني بخير و با نکوئي همعناني

[صفحه 223]

ستمها که به گيتي ثبت و رسم است بدانيد آن ستمها بر سه قسم است نيامرزد يکي را کردگارش نمي‏سازد دوم را واگذارش سوم زان نگذرد ذات الهي به محشر زان نگررد باز خواهي نخستيت ظلم شرک بر خداوند به آتش مشرکين حق خواهد افکند بحق حق هر آن کس شرک ورزيد بفردا در جهنم جاي بگزيد دوم ظلمي که آمرزيد آن را بود ظلمي که آزاري تو جان را بنفنس خود روا داري ستم را کني آماده بهر خويش غم را سوم ظلم بحق ديگران است که جانها سخت اندر بند آن است هر آن ظالم کند مانند گرکان ستمکاري بحق زير دستان ز کيفر جان نمي‏گردد خلاصش بدشواري نمايد حق قصاصش نباشد آن قصاص سخت کيفر ز ضرب تازيانه يا ز خنجر به پيش آن قصاص اينهاست گوچک که کيفرها است نزد دوزخ اندک تو اي طالم که باب کين گشائي ز مظلومان جگر خون مينمائي بمال زيردستان آختي دست نمودي از ستم چون خاکشان پست مقام ظلم را کردي تصدي بحق ديگران کردي تعدي بريدي از تن مردم بسي سر زدي تا بر سر نالايق افسر هزاران دنده و پهلو شکستي که تا کي قصر با دندانه بستي بر آن تا کله زر بفت بندي ز پيکرها هزاران کله کندي ز تو بس خانه‏ها ويرانه افتاد که تا ويرانه است گرديد آباد ز خون ديده شد کفها منق

ش که سالونت شد از فرشي مفرش طعامت کز حرام آمد فرا چنگ بود بريان در آن خوان بس دل تنگ غزال و بره‏اش از بينوايان شبان گله‏ات بوده يتيمان بجور آن بره از کله ربوده ز دژخيمان يکي ذبحش نموده نهال و دسترنج و ديهقانان شکست از باغ بهر هيزم آن به پشت بيوه زن خورده بسي چوب که تا آمد غذايت طبخ و مطلوب اگر با دست تحقيقش فشاري برون جز اشگ و خون از آن نياري هزاران دل ز بيمت گشت بريان که تا بوراني آمد بر سر خوان هزاران زردرخ چون ارغوان شد ز سيلي تا غذا پر زعفران شد يتيمان را بسي لاغر شده تن که چرب آمد طعام و پر ز روغن بود شيرين شرابت اشگ مظلوم کز آب شور هم گرديد محروم بدان ظلم تو ثبت اندر کتاب است بروز حشر که گاه حساب است خدا داد ضعيفان مي‏ستاند به حبس دوزخت در ميکشاند بترسيد از دوروئي و دورنگي کز آن آيد فضاي دين به تنگي جهان بر پاي اگر از اتفاق است ولي ويران ز دوري و نفاق است هر آن دستي که بر بيعت فشرديد بدان ميثاق و عهد خود سپرديد ببايد ماند همچون کوه ستوار بدان عهد و بدان پيمان وفادار شما را نيست زان بيعت رهائي نشايد بود باعث بر جدائي ز چيزي که شما داريد پرهيز و ز آن دوريد و بر حق است آن چيز اگر با هم نباشدتان

نزاعي در آن بر پاي داريد اجتماعي بسي بهتر بود اين ز آنچه مايل بدان هستيد و آن امر است باطل بسا امري که آن داريد محبوب وليکن در حقيقت نيست مطلوب بسا چيزي که آن را زشت خوانيد وليکن باطن نيکش ندانيد چنين در دفتر دوران نوشته که ذات حق به اقوام گذشته و يا اينان که اکنون پا بجايند وليک از يکديگر دور و جدايند چو دائر امرشان بد بر جدائي نداد از خيرشان يزدان عطائي خوش آن مردي که عيب خويش چون ديد ز عيب و نقص مردم ديده پوشيد چنان آئينه خود را با صفا ساخت بعيب ديگران از خود نپرداخت خنک مردي که در خانه نشسته در از آمدشد اغيار بسته اگر که خورد رزق خويشتن خورد عمل از جان بدرگاه خدا برد از او هرگز نزد سر فتنه و شر بد او ناهي ز کار زشت و منکر سحرگاهان بپا بر تو بخيزد ز ديده بر گنه خونابه ريزد ز مخلوق جهان معزول باشد بکار و فعل خود مشغول باشد هم او از مردمان در استراحت هم از او مردمان آسوده راحت نه از دست و زبانش کس در آزار نه بر دست و زبان کس گرفتار نه او خلق خدا را دل خراشد نه در قلبش خراش از خلق باشد


صفحه 205، 214، 214، 219، 223.