خطبه 174-موعظه ياران











خطبه 174-موعظه ياران



[صفحه 198]

الا اي مردم سر مست و جاهل که از پيش آمد خويشيد غافل ولي غافل نباشند از شماها حساب و کارتان ثبت است يکجا همه سرگرم اندر عيش و در نوش خدا و دين و حق کرده فراموش از آن چيزي که ماخوذيد و مسئول به دنياي دني گرديده مشغول بيکسو رفته از رشد و مسالک قدم بنهاده در تيه مهالک همي بينم که روي از حق نهفتيد بسوي غير حق رغبت گرفتيد چرا پا از در دين پس کشيديد بسوي گمرهي منزل بريديد مثلتان هست چون آن چارپايان که آنان را برانندي شبانان بطرف مرتعي پردرد و اندوه بسوي چشمه از رنج انبوه ندانندي کجاشان مي‏چرانند به مسلخشان به تندي ميدوانند چو آن قوچي که آن را کرده پروار علف در آخورش ريزند بسيار به تيغ تيز تا ريزند خونش کنندي کاه و جو هر دم فزونش ولي پروارک نادان نداند که قصابش چرا ميپروراند جهان را روزگار خود شمارد که جز خوردن در آن کاري ندارد اجل ناگه ببندد دست و پايش دهد اندر لب گودال جايش بدستي بيخ حلقش را فشارد بدستي تيغ بر حلقش گذارد جدا سازد بخواري از تنش سر بدرد اشکمش با زخم منکر شما را نفس‏اماره شبان است چراگه‏تان بيابان جهان است بزر و زيب گيتي گسته پابست ز شيريني و چربيهاش سرمست ز مال و ثروتش

خندان و مسرور ز خاطر برده ياد محشر و گور که عزرائيل ناگه از پي جان ببالين‏تان شود از حکم يزدان بتندي روحتان از تن کشاند بقبر از قصر دنياتان رساند چنان آن قوچ پرواري بناگاه بمسلختان کند ذبح از چراگاه بذات حق قسم يزدان قهار که گر خواهم توانم کرد اخبار شما را که کدامين از چه جائي است مقامش آخرت در چه سرائي است کدامين از شما نيک است و صالح چه کس زين جمعيت زشت است و طالح که ماوايش بفردا در جحيم است که را منزل بجنات و نعيم است ولي ترسم که من را از پيمبر بداند جاهل کج فهم برتر و حال آنکه قلبم را برافروخت بمن هر دانش آن حضرت بياموخت اگر چه خسرو دانندگانم به پيش مصطفي از بندگانم گروه مستمع باشيد آگاه بدان ياري که با من خاص و همراه مقامش نزد من از علم عالي است دلش از غل غش کفر خالي است به او هر راز خواهم گفت از غيب زدودن خواهم از قلبش شک و ريب بحق آنکه احمد از حقيقت فرستاده است با بهتر طريقت هم او را از خلايق برگزيده همان دينش ز اديان برکشيده که جز از حق نگويم اين سخن را که پيغمبر نمود آگاه من را ز حال آنکه فردا در عذاب است و ز آنکه جاش جنت از ثواب است ز سوء حال آنکس کو هلاک است و ز آن ناجي که قلبش تابناک است ز م

کر مردمان پرجلافت ز غصب از کينه آن امر خلافت ز هر چيزي که خواهد رفت بر سر مرا هر جور خواهد کرد مضطر ز آينده خلاصه و ز گذشته که اندر لوح قدرت حق نوشته تمامي را بگوشم او فرو خواند هر آن گوهر به گنج قلب بنشاند ز آئينه درون هر زنگ بسترد به من راز جهان را نيک بسپرد بذات اقدس پاک خداوند کز او چرخ و جهان بر پا است سوگند که من هرگز شما را سوي طاعت ندادم رغبت و هم بر عبادت نکردم منعتان يا که ز عصيان ز نا فرماني يزدان بجز آن که دل پيش از شما بر آن نهادم و ز اين يک زودتر بازايستادم ز عصيان و ز فرمان الهي بدان آمر بدين يک نيز ناهي اگر بودم شما را گاه و بيگاه خودم اول عمل را برده‏ام راه بلي هر کس که شد ناهي ز منکر هم او آمر بمعروفات داور خودش گر آن دو را در کار در بست بدل حرفش چو نقش سکه بنشست و گر کردار او شد غير گفتار ز گفتارش دل خلق است بيزار


صفحه 198.