خطبه 173-درباره طلحه











خطبه 173-درباره طلحه



[صفحه 195]

زبير و طلحه چون پيمان شکستند ز چنگ شير همچون يوز رستند بسوي بصره سرخوش کرده آهنگ نموده بصريان آماده جنگ دليريهاي خود تعريف کردند ز ميدان شاه را تخويف کردند ز روباهان چو شير آن بانگ بشنود به پاسخ لب گشود اين گونه فرمود ز حق کردم از آن روزي که تقليد نگشتم تا کنون بر جنگ تهديد نترساندم کسي از ضرب شمشير ز شمشيرم بسي سر شد سرازير ندارد باک و بيم از بيشه ضيغم بود خرگوشگان را از اسدرم به پيروزي مرا پروردگارم نويدم داد ز و اميدوارم حيات و موت نزدم هست يکسان نمي‏باشم ز جنگ کس هراسان بحق سوگند که اين مرد گمراه از آن از بهر عثمان گشته خونخواه که ميترسد کز و جويند خونش بکيفر جان کشند از تن برونش چو محکم در حق وي اين گمان است بجان خويشتن ترسان از آن است بدين قتل‏اند اشخاصي مشخص نبود از طلحه بر عثمان کس احرص همي خواهد کنون اين شيخ کم هوش که بدهد مردمان را خواب خرگوش بباطل جامه حق را بپوشد يقين را گيرد و شک را فروشد ز دست و دامتش آن خون نمايان بود و ز من طلبکار است تاوان ز کارش خلق اگر در اشتباه است بر او اين خون مشخص از سه راه است (اول)گر طلحه دارد زعم و پندار که عثمان ابن عفان بد ستمکار مرا او را

فرض و لازم بود باري شود بر قاتلين همره ز ياري چو آن ديگر کسان دلگرم و گستاخ براندازد ستم را ريشه و شاخ نمايد دشمني با دوستانش بر افزون دوستي با دشمنانش (دوم) آنکه گر عثمان بود مظلوم به طلحه بود مظلوميش معلوم ز خون ريزيش بايستي ز تدبير کند نهي و شود از آن جلوگير ز خيل قاتلين او بکاهد ز زشتيهاش پوزشها بخواهد به (سوم) گر که در اين دو ز هر يک بدل مي‏بود در ترديد و در شک ندانست او ستمگر يا ستمکش بود چون خاک باشد يا چو آتش ببايستش کز او گيرد کناري کند امرش به مردم واگذاري وليک او گشت از اين هر سه تن زن بر او خود نا رفتنه کرد روشن بخون ريزيش امت کرد وادار بدانگونه چو عثمان کشته شد زار بسر دارد چو سوداي رياست ز سر بيرون شدش هوش و فراست شده وارد به راه ناشناسي نباشد فعل و کارش را اساسي هزاران عذر باطل ميتراشد که قلب مستمع را مي‏خراشد طلب از من کند گاهي حکومت شود گاه از حيل دلسوز امت گهي از راه بيعت رفته در چاه گهي از بهر عثمان است خونخواه


صفحه 195.