خطبه 172-شايسته خلافت











خطبه 172-شايسته خلافت



[صفحه 186]

محمد وحي يزدان را امين بود و ز او شادان دل اندوهگين بود سجل انبيا را مهر و امضا بدو فرمود دست حي يکتا بداد او مژده‏ها بر اهل رحمت بترساند از عذاب او اهل نقمت به جنت متقين را او کشانيد ز دوزخ مجرمين را او رهانيد بگيتي مهر دين از وي درخشيد مه دانش ز قلب او بتابيد از او کفار ديده رنج و سختي و ز او اسلام مهر و نيکبختي

[صفحه 186]

بدانيد اينکه در امر امامت بود آنکس سزاوار اندر امت که از هر کس بدين کار او قويتر بدانش برتر اندر امر داور تمامي بستگي آسان کند حل از او يابد امور خلق فيصل بداخل باشد او قرن کياست بخارج يار و انباز سياست زند گه زخم و گه مرهم گذارد ولي شادان دلي در غم گذارد گه از تيغ زبانش رانده يرليغ سخن گويد گهي با منطق تيغ دل دانشوران ز و در هزاهز و ز او خون زهره مرد مبارز قضاوت را بروز اندر و ساده عبادت را به مسجد شب ستاده از او در امن مظلوم ستمکش و ز او در بيم هر دلسخت سرکش به مردم اين چنين مردي امام است که کار ملک و دين با وي تمام است تبهکاري اگر بر پاي خيزد امام وقت را تا در ستيزد از او درخواست گردد تا نشيند ز باطل جانب حق را گزيند اگر پذرفت بس نيکست و مقبول نپذرفت ار شود ناچار مقتول بجان من قسم امر امامت نگشت ار منعقد جز آنکه امت ز هر راهي بسوي مرکز آيند بپاي تخت از هر سو گرايند شوند آن جمله در اين امر داخل بدي کار خلافت زار و باطل کسي را جانب آن ره نبودي نيارستي گره آن کس گشودي وليکن مردمي که اهل کارند بصير و خبره‏اند و هوشيارند چو بگزيدند بر امت امامي سزد افراد امت را تمامي بفرد منتخب باشند پيرو بفر

مانش براه عهد رهرو زوالي گر که نزديک و اگر دور بحکم و امر او هستند مجبور نه حاضر مي‏تواند بازگشتن نه غائب بيعتش از دست هشتن ندارند اين دو اندر هيچکاري ز کار شرع از خود اختياري زبير و طلحه را نبود حق آن که گردند از بس بيعت پشيمان نموده بيعت و در بند آنند گسستن بند بيعت کي توانند معاويه که از من بوده غائب ببايد گردد از افعال تائب بحکم حاضران بايد که گردن نهد و آن عهد و پيمان تازه کردن شويد آگه مرا عزم است و آهنگ که باشم با دو کس همواره در جنگ يکي آن کو به باطل ادعا کرد بحق جنگيد و بس فتنه بپا کرد دگر آن کس که پيماني که بسته چو تار عنکبوتانش گسسته اول کس مير خيل ناکثين است دوم سرهنگ جمع قاسطين است براه دين بخون آن مي‏کشانم بحق داد دل از آن مي‏ستانم

[صفحه 189]

بپرهيزد و به تقوي و نيايش شما را مينمايم من سفارش که اندر نزد نيکان بهترين چيز همانا هست اين تقوي و پرهيز بهمديگر کنيد آن را وصيت رهاند شخص را از هر بليت هر آن امري که ختم آن بتقوي است نکوتر آن بنزد حق تعالي است هلابين شما و اهل اسلام که از اسلامشان برجا نه جز نام دري گرديده باز از کينه و جنگ که بايد کرد خاک از خونشان رنگ کسي خواهم که رخش کين جهاند بدشت کينه اين پرچم کشاند يکي مردي که در سختي شکيبا است براه دين و حق بينا و دانا است دلش در وقت جنگيدن نلرزد پيش در موقع حمله نلغزد نمودمتان بهر امري که مامور بجاي آريد تا باشيد ماجور ز هر کاري که از آن منعتان من نمودم زان ببايد بود تن زن فرامين مرا بيهوده تعطيل نبايد کرد و در آن امر تعجيل به امر من کنيد از علم تحقيق بنهي من ز روي فکر تدفيق سپس آن امر را بنديد در کار ز منهيات من باشيد بيزار که حق ما بود تغيير اشياء نمي‏باشد در آن حق شماها بسا چيزا که آن کرديد انکار در آن انکارتان بد سود بسيار بسا چيزا بدان کرديد اقبال که آن اقبالتان بد و محض اضلال بنابراين همان بهتر که هر راه که آن بدهد نشان داناي آگاه همه چون و چرا از کف گذاريد بدون مکث آن

ره درسپاريد

[صفحه 191]

جهاني را که هستنيد آرزومند که جان از عشق آن کرديد در بند ز جورش گه درونتان خشگمين است ز قندش گه دهانتان شکرين است زماني کامتان پرنوش دارد گهي از رنجتان مدهوش دارد چنين جائي شما را جا و منزل نباشد بايد از آن کندن دل نه آن بهر شما پاينده باشد نه در آن از شما کس زنده باشد شما را گر چه او با زيورش شيفت بمال و زرتان دل نيک بفريفت چو نيکيهاي خود مقرون بشر داشت ز شر خود شما را بر حذر داشت خبرتان کرد زر و مال و اولاد رود کيشب ز کفتان جمله بر باد پس آن به دست از آن بازداريد زر آن را بشرش وا گذاريد فريبش را براي مکر و بيمش ز تطميعش بسوي زر و سيمش به آساي بترک جمله گوئيد و ز آنها پاک دست و دل بشوئيد سوي آن خانه که گشتيد دعوت ز يکديگر بر آن گيريد سبقت دل از ياد جهان پاکيزه سازيد بسوي آخرت مردانه تازيد اگر چيزي از آنتان رفت از دست زر و مالش چو تير از کيشتان جست نبايد چون کنيزان بود بي‏تاب روا نبود جزع کردن در اين باب ببايد مرد وار آزاده و حر زبان و دل ز صبر و شکر حق پر که گر بنده بطاعتهاي يزدان شکيبائي گزيند از دل و جان بقرآن هر چه را از وي طلبکار خدا شد تا شود آن را نگهدار نگهداري گر آن را کرد ني

کو نتابيد از فرامين خدا رو چنين کس دل خوش است و شاد کام است ز نزد حق بر او نعمت تمام است الا اين نکته را باشيد آگاه که آن دل را رهاند از غم و آه ستون دينتان چون پايدار است قوائم محکم است و برقرار است اگر چيزي ز دنياتان شود کم ندارد آن زيان دينست پرغم و گر که سست باشد پايه دين خراب و ضايع است آداب و آئين ولي ستوار و محکم امر دنيا است همه چيزيش محفوظ و مهيا است شما را آن ندارد ذره سود بچشمانتان کند اين سود بس دود جهان و سود آن يکسر زيان است اگر سوديست اندر دين عيان است بدون دين هر آنچه سود خسر است ولي با دين هر آنچه عسر يسر است مرا چشم است از درگاه باري که دلهامان بحق و رستگاري ز لطف و مهر خود مايل نمايد هر آن باطل ز دل زايل نمايد کشاندمان بشهراه هدايت نمايدمان شکيبائي عنايت که بر هر زهر يا زهر اين شکيب است نکو دار و ز نزد آن طبيب است


صفحه 186، 186، 189، 191.