خطبه 171-درباره خلافت خود











خطبه 171-درباره خلافت خود



[صفحه 176]

سپاس اندر خور ذات خداييست که جز بر وي ستايشهاروا نيست خداوندي که او را ديده نبود ولي چيزي از او پوشيده نبود ز پيش ديده علمش نهاني نمي‏سازد زميني آسماني بود هفت ار طباق آسمانها مسافتها بود در بين آنها زمينها نيز هفت‏اند و مطبق ز قرآن گشته اين مطلب محقق چو تخت شاهي حق فوق عرش است زمين در زير پاي عرش فرش است بتخت عرش خود تچون حق نشنيد درون فرش را بي‏ديده بيند از آن ذره که زير ارض سفلي است و ز آن افرشته کاندر عرش اعلي است بنزدش حال اين هر دو عيان است بهر دو حکم وي يکسان روان است فضاي عرضه ملکش بسيط است بخلق خويش آگاه و محيط است خلايق هر چه پيدا و نهانند به خوان و روزي وي ميهمانند بهر جنبنده او رزق مقدر دهد در ساعت و وقت مقرر

[صفحه 179]

چنين در شور دوم سعد وقاص به قلبي پر ز کين خالي ز اخلاص ز لب جاي گهر خرمهره را سفت ز روي اعتراض اينسان به من گفت که تو بهر خلافت آزمندي براي آن بانده پاي بندي بدو گفتم بحق حي ذو المن شما پرآزتر هستيد از من و حال آنکه از اين امر دوريد ز جان و دل بدرکش ناصبوريد منم نزديکتر ليکن بدين کار بدان از ديگرانستم سزاوار چو من هستم پسر عم پيمبر وصي او منم ني شخص ديگر لذا من از شما قوم ستمکار نباشم جز حق خود را طلبکار شما بين من و آن گشته حائل حق ما را بناحق بوده مايل حق خويش از شما هر وقت خواهان شدم من روي گردانديدم از آن بجور و کينه گرديديد انباز بمن ميراث من نگذاشته باز چو اندر انجمن اين نکته گفتم حقيقت را گهر بي‏پرده سفتم در حجت بکوبيدم بگوشش ز سرگرداني از سر رفت هوشش ز برهان گشت مغز وي گرانبار از آن خواب تغافل گشت بيدار ز حيرت حال خود ديگر ندانست جواب گفته‏ام گفتن نياراست خدايا دشمنان من قريشند گروهي ظالم و پرباس و طيشند بناحق بر من اينان کشته غالب بر آنانم کمکها از تو طالب مرا ميباش در اين امر ياور بکش از دشمنانم سخت کيفر که خصمان خويشي من قطع کردند مقام و منزلم کوچک شمردند مرا سازند تا از مر

کزم پست بکينم جملگي هم پشت و همدست خلافت شد چو بر آنان مرتب سواري دادشان آن تند مرکب بگفتندم بدان گر دست يازي و گر امر خلافت ترک سازي بسوي حق تو را در هر دو ره رواست ز تو اين هر دو تا مطلوب نيکو است که تو آن را کز از ما برده بودي ز جام خويش شربت خورده بودي زمام آن کنون چون در کف ما است ز ما خواهي حق خود بي‏کم و کاست ولي چون ما و تو باهم حريفيم به او رنگ خلافت همرديفيم همان بهتر که دست از آن بشوئي سخن از حق خود ديگر نگوئي

[صفحه 182]

زبير و طلحه بي‏دين و ايمان چو بگسستند از شه بند پيمان زنان خويش در خانه نشاندند ز خانه عايشه بيرون کشاندند حريم مصطفي آن بي‏تميزان برون از پرده کرده چون کنيزان وفا و مردمي را ترک گفتند ز دنبالش بسوي بصره رفتند عيال خويش را در بسته بر روي کشيده از پيمبر زن بهر سوي بظلم و جور کرده هم عنانش بخويش و ديگران داده نشانش ببالاي شتر کرده سوارش کشانيده به دشت کار زارش بدو ستوار باس و طيش کردند مر او را وارد يک جيش کردند که يکتن مرد در آن جيش و لشگر نبد جز آنکه بسپرده به من سر ز من جمله بگردن بند بيعت زده کرده ز روي ميل بيعت بهمراهي او گشتند حاضر ببصره چرخ کين کردند دائر بعثمان حنيف آن مرد ديندار از آنان وارد آمد جور و آزار نخست او را بزير پي لگدمال نمودند و شکستندش پر و بال سپس سختش به زير پي فشردند مژه ابروي و سر مويش ستردند به مقراض ستم بر کنده ريشش برون راندند با حالي پريشش ز خازنها پس آنکه سر گرفتند به بيت‏المال هر زر برگرفتند گروهي بصريان با زجر کشتند گروهي را بمکر و عذر کشتند ز جوز اين دو شيخ رذل کج سر پديد آمد هزاران فتنه و شر بحق سوگند اگر که جز بيک تن نمي‏گشتند غالب از ره فن از آنان غي

ر مرد بيگناهي نبودي کشته در راه تباهي روا بودي مرا کز تيغ خونبار ز بار سر کنم تنشان سبکبار همه آن جيش را در خون نشانم ز دلشان کين خود بيرون کشانم براي آنکه پيش چشم آنان شده کشته يکي مردي مسلمان بمقتل جملگي بودند حاضر بحال زار آن مقتول ناظر نگرديدند از آن قتل منکر جلوگير آن همه افراد لشگر کنون تو داستان قتل يک مرد رها کن بين که اندر دشت ناورد بقدر عده خود سي هزاران ز افراد مسلمانان از آنان ز ضرب تيغشان در خون طپانند بخاک افتادگان ور کشتگانند چو من والي امر مسلمينم بخصم مسلمين در جنگ و کينم از اين رو بايدم کيفر ستاندن از اينان و آن همه در خون کشاندن


صفحه 176، 179، 182.